به گزارش ایسنا، مرضیه حدیدچی از بنیانگذاران سپاه پاسداران، نماینده سه دوره مجلس و از مؤسسین جمعیت زنان جمهوری اسلامی بود. او بهعنوان تنها زن فرمانده سپاه در ایران، زندگی پرفرازونشیبی را تجربه کرده است.
زنی با هشت فرزند که فرمانده سپاه بود، پارادوکسی عجیب از زندگی کسی که با وجود ازدواج زودهنگام و به دنیا آوردن هشت فرزند، اما از مسیری که برای خود ترسیم کرده بود عقب ننشست. «مرضیه دباغ»، «خواهر دباغ»، «خواهر طاهره» و «خواهر زینت احمدینیلی»، همه القابی بود که به تنها زن فرمانده نظامی ایرانی نسبت میدادند.
نام اصلیاش مرضیه حدیدچی بود؛ چریکِ پیش از انقلاب و مادربزرگِ پس از انقلاب، بارها به زندان ساواک رفت و تحت شکنجههای سختی قرار گرفت. مرضیه حدیدچی از بنیانگذاران سپاه پاسداران، نماینده سه دوره مجلس و از مؤسسین جمعیت زنان جمهوری اسلامی بود. او بهعنوان تنها زن فرمانده سپاه در ایران، زندگی پرفرازونشیبی را تجربه کرده است که در ادامه اشارهای به بخشهای مهم زندگی وی خواهد شد.
کودکی مبارز
«چرا پسرها حق دارند هر کجا میخواهند سر بکشند؟ یا از صبح تا شب در کوچه بمانند و بازی کنند و وقت نماز، روی پشت بام بروند و با صدای بلند اذان بخوانند و دخترها اجازه ندارند؟» اینها سوالات ذهن کودکی بود که سالهای نخست زندگی خود را در دورانی گذراند که رضاشاه «قانون کشف حجاب» را اجرایی میکرد اما او نه به آن سبکِ رضاخانی، که به سبک خودش به دنبال حقوق زنانهاش بود. مرضیه حدیدچی، فرزند علیرضا حدیدچی معلم اخلاق در محافل مذهبی بود که در همدان یک کتابفروشی داشت.
مرضیه در سال ۱۳۱۸ در همدان به دنیا آمد. در روزهای کودکی که در شهرشان رسم بود مردها و پسرها برای گفتن اذان به بالای پشت بام خانه بروند و نماز بخوانند، دست پسرعمهاش را میگرفت، با هم به پشت بام میرفتند و دوتایی اذان میگفتند. در ایام عاشورا هم لیدرِ مذهبی بچههای محل بود؛ دخترها و پسرهای محل را جمع میکرد و دسته سینهزنی راه میانداخت، برایشان نوحه میخواند و دسته را در کوچهها میگرداند. وقتی هفتساله شد پدرش او را به مکتب فرستاد اما تنها اجازه داد که خواندن بیاموزد و از یادگیریِ نوشتن منع شده بود.
اصرار به پدرش فایده نداشت و تصمیم گرفت مخفیانه نوشتن بیاموزد؛ وقتی همه خواب بودند، کبریت و چراغ فیتیلهای و کتاب را بر میداشت، به زیرزمین میرفت، میخواند و مینوشت و نوشتهها را میسوزاند تا کسی متوجه نشود. یک بار تنهایی سوار درشکه شد و همین غوغایی در محل بپا کرد؛ پدرش اجازه خروج از منزل به او نمیداد، از مکتبخانه هم اخراجش کردند تا روی دیگر بچهها را باز نکند.
به چهاردهسالگی رسیده بود که پدرش به یکی از خواستگارانش جواب مثبت داد: «تا آمدم پرسوجو کنم و ته و توی قضیه را دربیاورم، با آقای داماد پای سفره عقد نشسته بودم. همسرم سیودو سه سال داشت و من چهارده سال.» یک سال پس از ازدواج به همراه همسرش به تهران کوچ کردند، شرایط زندگی سخت شده بود اما یکبار دیگر خواندن را فرا گرفت؛ اینبار به پیشنهاد همسرش و جهت آموزش دختر یکی از همسایهها. صبحها دو ساعت درس میگرفت و ظهرها دو ساعت درس میخواند و اینها در شرایطی بود که چهار فرزند هم داشت، برای رسیدن به مسجدی که آموزش در آنجا دایر بود، پای دو تا از بچهها را که هنوز نوزاد بودند به گهواره میبست و به دوتای دیگر اسباببازی میداد و توصیههایی میکرد و از خانه میرفت.
نقش شاه در آغاز کنشگری سیاسی دباغ
مرضیه حدیدچی، که بعد از ازدواج به واسطه فامیلی شوهرش دیگر به نام مرضیه دباغ شناخته میشد، وقایع پیرامون رحلت آیتالله بروجردی را آغاز بیداری و عامل شناخت خود نسبت به جو سیاسی کشور اعلام میکند. با رحلت مرحوم بروجردی، شاه برای هفت تن از مراجع تقلید، از جمله آقایان خویی، حکیم، خوانساری، گلپایگانی، شریعتمداری و مرعشی تلگرام تسلیت فرستاد، اما نامی از امام خمینی که در میان مراجع و علمای حوزه علمیه جایگاه ویژهای داشت به میان نیامد. مرضیه معتقد بود که شاه با این اقدام دو پیغام را دنبال میکرد؛ نخست ایجاد تفرقه و دستهبندی بین مراجع تقلید و مردم بود و بعد حذف امام خمینی از مجموعه علما و مراجع تقلید. او نیز همچون دیگر مردم متوجه دشمنی آشکار شاه و امام خمینی شد و همین جرقهای بود تا به دنبال شناخت امام و چرایی این رویکرد شاه با او برود.
شروعِ مبارزه با یک ساکِ حمام
دباغ در کودکی، دختری شجاع، جسور و رها بود و برای حقوقی که از وی در برابر پسرها سلب میشد، میجنگید اما رویکردِ او همیشه مذهبی بود؛ از همین روی زمانی که موضوع لایحه انجمنهای ایالتی و ولایتی مطرح شد که در بخشی از آن به برابری زن و مرد و حق رای زنان اشاره شده بود. او نیز در صف مخالفان ایستاد. سخنرانی امام در ردِ لایحه انجمنهای ایالتی و ولایتی و پخش اعلامیه و تصاویر امام گسترش پیدا میکرد. او نیز از شوهرش که در بازار فعالیت داشت، اطلاعات دست اول و خوبی درباره رویدادهای آن روزها دریافت میکرد و با توجه به پخش اعلامیه توسط شوهرش، از وی خواست که او را نیز در این کار شریک کند. تعدادی اعلامیه از شوهرش گرفت، آنها را در ساک حمامی قرار داد و به کسی که عازم شهرستان بود داد تا اعلامیهها در شهرستانها نیز توزیع شود: «از آن روز به بعد هر کدام از اعلامیههای امام به دستم میرسید، با احتیاط آن را به دست هواداران ایشان میرساندم. آن زمان بیستودو سال داشتم.»
پس از حادثه ۱۵ خرداد سال ۴۲ و تبعید امام خمینی به قم، از شوهرش درخواست کرد که او را نیز به قم ببرد تا با امام ملاقات داشته باشد. پس از دیدارِ امام در مسجد امام حسن، چنان شیفته منش و اصول وی شد که از شوهرش خواست برای زندگی به قم نقل مکان کنند تا شاید بتواند یک خدمتگزار در خانه امام باشد اما این امکان وجود نداشت و با تبعید امام به عراق، او سخت دچار بیماری شد و چند ماهی طول کشید تا اوضاعاش بهبود پیدا کند. پس از بهبودی برای آشنایی بیشتر با شخصیت امام هرچند وقت راهی قم میشد و از آقایان ربانیشیرازی، منتظری، موسوی و علامه طباطبایی درباره امام سوالاتی میپرسید.
ورود به عرصه نظامی و نقش آیتالله سعیدی
به گفته دباغ، وقایع ۱۵خرداد باعث شد تا فکر ورود به عرصه مبارزات نظامی و سیاسی در ذهنش پررنگ شود. رویایی که تا سال ۱۳۴۶ همراه خود داشت و در آن سال با آیتالله سعیدی آشنا شد، در کلاسهای او شرکت کرد، تا یک شب کتاب ولایت فقیه امام خمینی را به وی داد و درخواست کرد که چند نسخه از آن بنویسد. مرضیه طی دو هفته چند نسخه نوشت و در اقدام دیگری از او درخواست شد تا چندین بسته اعلامیه پخش کند، او این کار را انجام داد و متوجه شد از سوی آیتالله سعیدی و برای این بوده که ببینند میتوانند به وی اعتماد کنند یا نه. در واقع این آیتالله سعیدی بود که با کشف اشتیاق بیوصف مرضیه نسبت به شرکت در برنامههای نظامی و سیاسی پای او را به عرصه عملیاتهای نظامی باز کرد. شبی از او درخواست کرد که تعدادی زن را با کسب رضایت همسرانشان برای شرکت در دورههای نظامی شناسایی و معرفی کند.
برای چند روز به منطقهای در مردآباد کرج رفتند تا آموزشهای نظامی ببینند و در آنجا برای اولین بار با اسلحه تمرین کرد. با بیشتر شدن فعالیتها و نارضایتی همسرش از فعالیتهای مرضیه، آیتالله سعیدی به همسرش چنین گفت: «ببین آقای دباغ! مقصودم این است که مرضیه را کارش نداشته باشی. این خانم استعدادش را دارد. دل و جرأتش را هم دارد. بگذار برای اسلام و انقلاب کار بکند. هرچه اجر و ثواب برد، با تو نصف میکند.»
با قبولِ شوهرش، او حضور فعالتری هم پیدا کرد. آیتالله سعیدی از وی درخواست کرد رانندگی یاد بگیرد تا برای پخش اعلامیهها بتواند کمکحال باشد، سه شب در بالای شهر و سه شب در پایین شهر اعلامیه پخش میکرد. با دستگیر شدن چندباره آیتالله سعیدی و جانباختن مشکوک ایشان در زندان و خاکسپاری او در قم، شرایط متفاوتتر از قبل شد و به صورت گستردهای در تهران پیچید. نیروهای ساواک حالا به دنبال مرضیه هم بودند. او چهار ماه مخفیانه زندگی کرد و در عین حال از پخش اعلامیه و نوار دست نکشید.
حال روحی مرضیه به هم خورده بود و روزهای سختی پس از این اتفاق بر او گذشت اما بالاخره تصمیم گرفت دوباره درس خواندن را از سر بگیرد اما باز هم کسی حاضر به پذیرش او نمیشد؛ البته دلیلِ این بار متفاوتتر بود؛ ارتباطِ مرضیه با آیتالله سعیدی و نگرانی از ایجاد دردسر برای مدرسها. سرانجام یک روحانی در قم پذیرفت که به او آموزش دهد. حالا او نقش فعالی در توزیع اعلامیه داشت و وظیفه سفر به شهرهای مختلف برای توزیع رساله امام خمینی، سخنرانی برای بانوان نیز به او واگذار شده بود. پس از شروع به این فعالیت بود که احساس کرد نیروهای امنیتی پیگیر شناسایی او هستند؛ پس به هر شهری که میرفت علاوه بر تغییر قیافه و اسم و عنوان شغلی، برنامههایش را همیشه یک روز زودتر از موعد مقرر به پایان میرساند و شهر را ترک میکرد.
فعالیت با سازمان مجاهدین
در سال ۱۳۵۰ دامنه فعالیتهای دباغ وسیعتر شد؛ در بعضی از شهرها با نیروهایی که آمادگی همکاری داشتند، ارتباط برقرار کرده بود. در مجموع با سه گروه عمده همکاری میکرد. گروه اول بچههای سازمان مجاهدین بودند که اعضای آن از دانشجویان دانشگاه علم و صنعت و پلیتکنیک و دانشگاه تهران بودند. گروه دوم عدهای از معلمین و نیروهای فعال در مدرسه رفاه بودند و خانمها اکثریت این گروه را تشکیل میدادند و گروه سوم، روحانیون مانند «موسی سراج، آیتالله طالقانی، شهید شاهآبادی، شهید مجتبی صالحی، آقای منتظری، ربانیشیرازی، مشکینی، ربانیاملشی، شهید بهشتی، شهید باهنر و در رأس آن امام خمینی» بود.
سه گروهی که تا سال ۵۱ در ارتباط بودند و پس از آن به دلیل نفوذ ساواک در بین سازمان مجاهدین، راه این سه گروه از هم جدا شد. دباغ دیگر به یک رهبر تیمی برای برنامهریزی و تبادل اخبار و اطلاعیهها تبدیل شده بود. او برای اینکه خانههای زیادی برای تبادل اطلاعات و پنهان شدن افراد فراری از دست رژیم داشته باشد صلاح دید دو دخترش، راضیه و رضوانه را به عقد دو نفر از آقایان درآورد که البته به دلیل آنکه سن آنها برای ازدواج پایینتر از سن قانونی یعنی ۱۸ سال بود، دچار دردسرهایی نیز شدند.
دستگیری توسط ساواک
وی در سال ۵۱ در باغی در اطراف همدان تحت پوشش دورهمی خانوادگی برنامهای ترتیب داد که هدف آن هماهنگی، ایجاد پایگاه، تبادل فکری و گسترش دامنه فعالیت و ارتباط میان افراد و گروههای مبارز در مناطق بود. باغی که پس از برگزاری دورهها توسط نیروهای ساواک شناسایی شد و جلسات همدان نیز بدون آنکه از آن مطلع شوند به بیرون درز کرده بود، در نتیجه مرضیه نیز شناسایی شده بود. ساواک یک بار به خانهاش ریخت، با زیرکی اعلامیهها، کتابها و نوارها را در حمام و زیر بالشت خواهر همسرش که پیرزنی ناتوان بود قایم کرد. بخشی از نوارها و کتابها را نیز با چادری به دور دخترش پیچید و به بهانه دندان درد از خانه خارج شدند و آنها را به فردی سپرده و به خانه بازگشتند.
این اتفاقات در شرایطی بود که ساواک همچنان در خانه آنها حاضر بود. ۴۵ روز پس از این هجوم، ساواک یک بار دیگر به سراغ او رفته و اینبار مرضیه را با خود بردند. تلاشِ ساواک برای دریافت اطلاعات از او بینتیجه ماند، مرضیه لب به سخن نمیگشود و در پاسخ به همه سوالات ابراز بیاطلاعی میکرد و در این بازجویی بود که شکنجه نیز به بازجوییها اضافه شداو در بخشی از کتاب خاطرات خود می نویسد: «شکنجهها با بستن دست و پا به تخت و شلاق زدن به جاهای حساس بدن شروع شد. اولین بار آن قدر شلاق به پشتم زدند، که از شدت درد بیهوش شدم و دیگر چیزی نفهمیدم. نمیدانم چه وقت به خودم آمدم. تا چشم باز کردم خودم را داخل یک اتاق دیدم. کنار یک میز و چند تا صندلی. روی زمین ولو شده بودم. تمام تنم از زخم شلاق میسوخت... نوبت بعد مرا روی تخت خواباندند و دستها و پاهایم را بستند. منوچهری وارد اتاق شد. درحالیکه سیگار به لب داشت آمد و کنار تخت نشست. به سیگارش پک زد. بعد آتش سیگار را روی دستم گذاشت و آن را روی پوست دستم خاموش کرد. خندهکنان گفت: «آخ... سیگارم خاموش شد.» بعد کبریت کشید و سیگارش را دوباره روشن کرد. این بار آتش سیگار را برروی سینهام خاموش کرد. همان روز بخشی از اعضای بدنم را با آتش سیگار سوزاند، اما هرچه پرسید اظهار بیاطلاعی کردم. این برنامه بیست روز تمام، در هر شبانهروز چند نوبت ادامه داشت...» در مدتی که در زندانِ ساواک بود دائم تحت شکنجه قرار داشت، تا اینکه در نهایت او را با عفونتهای فراوانی که داشت در خیابانی رها میکنند. دباغ به منزل پدرش میرود و پدرش از او میخواهد که از این کارها دست بردارد اما قبول نمیکند. چهار ماه بعد، پس از آنکه اندکی مداوا شده بود و شرایط جسمیاش رو به بهبود بود، دوباره از سوی ساواک دستگیر میشود. اینبار در کنار شکنجههای جسمی، شکنجههای روحی نیز برای او در نظر گرفته بودند: «این بار کلاهک مسی روی سرم گذاشتند و دست و پایم را به صندلی بستند و به صندلی برقی وصل کردند. این شکنجه بسیار دردناک بود. بعد هم شلاق، خاموش کردن سیگار روی بدنم و دویدن در اتاق با پاهایی که از زور شلاق پرچرک و خون شده بود.»
شکنجه دختر پیشِ چشمِ مادر
اما اینبار موضوع بسیار دردناکتر شده بود، ساواک دختر دوم مرضیه یعنی رضوانه را نیز به برنامه شکنجه مادر اضافه کرده بود؛ «رفتند رضوانه را آوردند. دختر دومم را. از صدای فریاد و نالهاش متوجه شدم او را گرفتهاند. یک شب از ساعت ۱۲ تا ۴ صبح این دختر چهارده ساله را میزدند. اذان صبح بود که دست کشیدند. شوک دادند، شلاق زدند. بدنش را با آتش سیگار سوزاندند و رضوانه هوار میکشید. ضجه میزد و ناله میکرد و همه اینها مثل متهای که بر استخوان من گذاشته باشند، با درد و رنج احساس میکردم. تمام آن شب در سلول را کوفتم و فریاد زدم «اون کاری نکرده... اون از چیزی خبر نداره... مرا بزنید، مرا شکنجه کنید.» یک سال و نیم در زندان و تداومِ عفونت و بیماری ناشی از شکنجهها باعث شد تا ساواک فکر کند او دیگر زنده نمیماند؛ دادگاه دیگری تشکیل و ۱۵ سال زندانِ او را به یک سال و اندی تقلیل دادند؛ حال آنکه دخترش رضوانه هنوز در زندان بود.
خروج از ایران
زمانی که از عوارض شکنجه ساواک تحت درمان بود، یک نفر که با مرضیه همکاری داشته، به خیال اینکه او در زندان است، اتهاماتی که به وی نسبت داده میشود را به گردن دباغ میاندازد. با فکر اینکه یکبار دیگر در زندان ساواک باشد، او اینبار به فکر فرار از ایران میافتد و به همراه یک بیمار و با پاسپورت جعلی به انگلستان میرود. در یک رستوران هندی مشغول به کار میشود و در آنجا نیز با تعدادی از دانشجویان و افراد سیاسی ایرانی که در انگلستان بودند از جمله دکتر سروش آشنا میشود. ۹ ماه در انگلستان و اعلامِ مشخصات وی در رادیو و تلویزیون ایران باعث میشود تا «محمد منتظری» به انگلستان برود و مرضیه را با خود به سوریه ببرد. در آنجا فعالیتهای خود را دوباره از سر میگیرد و سپس به لبنان میرود و با امام موسی صدر و چمران آشنا میشود. حضور در لبنان بابِ آشنایی او با جنگهای چریکی بود. پس از این آموزش او به عراق رفته و به دیدار امام میرود. امام به او توصیه کرد که به ایران بازنگردد و مرضیه عازم لبنان میشود.
آموزشهای چریکی را در لبنان فرا میگیرد و کمکم وارد کادر آموزشی میشود، در آموزش دورههای ۱۵ روزه و سهماههای شرکت میکرد که در پی آن افراد آموزشدیده را به سنگر فلسطینیها میفرستادند تا در جنگ با اسرائیل، تجربه عملی نیز به دست آورند.
امنیتِ نوفللوشاتو در دستانِ حدیدچی
سال۵۶ ترتیب یک اعتصاب غذا در فرانسه را دادند؛ اعتصابی که دانشجویان از سراسر جهان به آن پیوسته بودند و اثر تبلیغاتی بسیار خوبی هم داشت، مرضیه در روز چهارم اعتصاب از حال میرود و با آمبولانس صلیب سرخ وی را به بیمارستان میبرند. بعد به پیشنهاد بنیصدر چند روزی را برای استراحت به منزل وی میرود. بازگشت مجدد به سوریه و مرگ دکتر شریعتی و حاج مصطفی، پسر امام خمینی، شرایط را متفاوت و مبارزه را وارد مرحله جدیتری کرد. امام از عراق عازم فرانسه شد و مرضیه نیز به پیشنهاد آقای غرضی و محمد منتظری به فرانسه رفت.
چهار ماه در فرانسه کنترل مسائل امنیتی محل اقامت امام به وی واگذار شده بود و از سوی دیگر تهیه غذا و خرید منزل را هم برعهده داشت. کشیک پشت درِ اتاق صندوق خانه که امام شبها به آنجا میرفت، تهیه غذای شخص امام و باز کردن نامهها که همیشه این احتمال وجود داشت مواد منفجره در آنها جاسازی شده باشد برعهده مرضیه بود. صبح روزی که امام صحنه باز کردن پاکتها را میبیند، از مرضیه میخواهد که به وی یاد بدهد چگونه این کار را انجام میدهد و خودش مسئولیت این کار را برعهده بگیرد.
او در تمام سالهایی که به خارج از ایران رفته بود، ارتباطی با فرزندانش در ایران نداشت؛ حتی یکبار که همسرش به سوریه رفته بود تا او را ببیند، توبیخ و مجازات شد. نگرانی اصلی بر سر این بود که مبادا ساواک ردِ خانوادهاش را بگیرد و به مرضیه برسد. چند روز پس از خروج شاه از ایران، امام به او میگوید برود و به خانوادهاش زنگ بزند. زمانی که تماس برقرار میشود، فرزند آخرش آمنه گوشی را برمیدارد و وقتی میگوید من مادر شما هستم، انکار میکند که مادر ما چند سال است رفته و شما از ساواک هستید. یک نشانی از خال روی دست آمنه کافی بود که صدای خوشحالی او در گوشی بپیچد و فرزندانش پس از سالها صدای مادرشان را بشنوند.
چریکِ فرمانده
موعد بازگشت امام خمینی به ایران فرا میرسد. امام به تنها زنی که اجازه سوار شدن به هواپیما را داده است، مرضیه است اما او دچار سکتهای خفیف میشود و در بیمارستان بستری میشود و همراه امام به ایران باز نمیگردد. ۲۹ بهمنماه زمان بازگشت به ایران فرا میرسد. هنگام خروج از هواپیما با موجی از زنان که جمعیت آنها را حدود شش یا هفت هزار نفر به استقبالش آمدند، درحالیکه او روی ویلچر نشسته بود. انقلاب پیروز شده بود و مقرر شده بود برای حراست از انقلاب نیرویی به نام «سپاه پاسداران انقلاب اسلامی» تشکیل شود. از مرضیه نیز بهعنوان یکی از اعضای تصمیمگیری دعوت کرده بودند. سپاه تشکیل شد و مرضیه را به سمت فرماندهی سپاه همدان منصوب کردند.
نمایندگی در مجلس و دیدار با گورباچف
دیگر او را بهعنوان یک نیروی موثر سیاسی، نظامی و انقلابی در همه جا میشناختند. تصمیم گرفته بود کاندیدای انتخابات مجلس بشود، اما این اعتبار برای یک «زن» کافی نبود. در دور نخست مجلس به عنوان کاندیدا از همدان شرکت کرد اما رای نیاورد، به سپاه همدان بازگشت، پس از مدتی استعفا داد و عازم تهران شد و پیگیر راهاندازی بسیج خواهران شد. در دوره بعد به پیشنهاد شهید شاهآبادی و بعضی از آقایان، بار دیگر در تهران کاندیدای نمایندگی مجلس شورای اسلامی شدم و در دوره دوم و سوم رأی آورد.
زمانی که امام میخواست پیامی به گورباچف بدهد، در میان خانمها مرضیه انتخاب شد. حضور او تعجب گورباچف را در پی داشت. وقتی خواست با وی دست بدهد، امتناع کرد و گورباچف خطاب به او گفت: «من برای دست دادن به سوی شما دستم را دراز نکردهام. بلکه به سوی مادر انقلاب دستم را دراز کردهام تا بگویم که ما با شما همسایگان خوبی هستیم. دست بدون اسلحه را به سوی شما دراز کردم تا شما هم مردان خود را تشویق کنید تا دست بدون اسلحه را به سوی ما دراز کنند.»
مرضیه حدیدچی در نهایت در سال ۱۳۹۵ و در سن ۷۷ سالگی از دنیا رفت. از او بهعنوانِ تنها زنِ فرمانده سپاه در ایران یاد میشود، خود را نه اصولگرا میدانست و نه اصلاحطلب، نه جزو نیروهای چپ و نه نیروهای راست؛ زنی مذهبی و چریک که تا سالهای پایانی عمرش راهی را دنبال میکرد که او را به اتفاقاتِ پیروزی انقلاب و اسلام پیوند بزند.
*بازنشر مطالب دیگر رسانهها در ایسنا به منزله تأیید محتوای آن نیست و صرفا جهت آگاهی مخاطبان میباشد.
انتهای پیام