در بدو ورود به بیمارستان پرستار اورژانس به جای رسیدگی به وضعیت بیمار گفت که اگر بیمه شما مربوط به فلان سازمان نیست قیمت تخت یک شب این بیمارستان ۱۰ میلیون تومان هست و اینکه فعلا در آیسییو جا نداریم.
هاج و واج به او نگاه کردم و گفتم شما اول به بیمار من رسیدگی کنید و بعد فکر جیب من را بکنید، در ضمن بیمار را کارشناسان اورژانس ۱۱۵ با هماهنگی و اعلام اینکه مریض باید در آی سی یو بستری شود و جواب مثبت مرکز مبنی بر وجود تخت خالی در بیمارستان انتقال دادند.
مادرم از حدود ساعت هشت صبح تا عصر در اورژانس ماند و تنها کاری که کردند گرفتن آزمایش و اسکن از ریه و مغز بود و هیچ اقدام درمانی انجام ندادند، و در پاسخ به این سوال من که اگر قرار بود فقط اکسیژن دریافت کند خانه ما مجهزتر از این مرکز هست، گفتند که وقتی به آی سی یو انتقال یافت اقدامات درمانی شروع می شود.
در این مدت که مادر در تخت اورژانس بدون هیچ اقدام درمانی مانده بود، در تردید بودیم که بیمارمان را به بیمارستان دولتی انتقال دهیم یا نه؟ گفتیم اینجا غیردولتی هست و بهتر مراقبت و درمان انجام خواهد شد، پس بهتر است در این مرکز بماند و با این تفکر که بیمارستانهای دولتی شلوغ هستند و ممکن هست رسیدگی کافی و کامل انجام نشود در آن مرکز بستری کردیم.
مادرم حدود ساعت ۶ عصر به آی سی یو انتقال یافت و متاسفانه همان شب اینتوبه شده و به ونتیلاتور وصل شد. پس از ۱۶ روز و با توجه به اینکه متاسفانه به مغز مادرم در این بیمارستان آسیب شدید وارد شده بود، پزشکان متخصص ریه و مغز و اعصابی که مادرم سالها تحت نظر آنها بود، تشخیص دادند تا هر چه سریعتر اقدامات لازم برای اعزام و انتقال به بیمارستان دولتی امام رضا(ع) انجام شود و ما با تمام مشکلات و موانع و سنگ اندازیها توانستیم ساعت ۱۰ شب ۱۹ تیرماه مادرم را به بیمارستان امام رضا انتقال دهیم.
مادرم در آی سی یو پنج بیمارستان امام رضا پذیرش و بستری شد، در جریان بستری شدن مادرم، ذهنیتی که در من و خانواده ام ایجاد کرده بودند که «بیمارستان های دولتی امکانات کافی و تجهیزات به روز برای مراقبت از بیماران را ندارند و در مراکز خصوصی تمام امکانات و تجهیزات فراهم بوده و انتقال به بیمارستان دولتی بسیار خطرناک است» کاملا تغییر یافت.
۱۹ تیر ساعت ۲۲:۳۰ وارد آی سی یو پنج بیمارستان امام رضا شدیم، تجهیزات و امکانات و تخت های بخش را که دیدم تصور کردم از یک مرکز جنگ زده وارد بهشت شدیم، پرستار و کمک پرستارهای بخش بلافاصله در همان بدو ورود بیمار را تحویل گرفتند و کمکیهای بخش مادرم را شستشو و حمام دادند، طوری که انگار مادر خودشان وارد بخش شده است.
از ۱۹ تیر تا ۲۱ مهر ماه امسال به مدت ۹۵ روز با پرستاران و کارکنان این بخش زندگی کردم، شاید پیش از این باور نداشتم که پرستاری شغل سختی باشد، ولی هر روز و هر ساعتی که در این بخش بودم متوجه شدم که چقدر با جان و دل و بدون هیچ استراحتی در خدمت بیمارانی هستند که حتی هوشیار هم نیستند که متوجه کم کاری پرستاران خود شوند.
شاهد بودم سرپرستار بخش خانم عطایی که فردی بسیار منضبط است، چقدر با جان و دل به همکاران خود و بیماران بخش رسیدگی می کرد، خودش درد داشت و بارها دیدم که با وجود سردردهای میگرنی بدون هیچ استراحتی در تکاپو و تلاش برای رسیدگی به موضوعات مختلف بخش بود.
میدیدم پرستاران یک خانم جوان که به دلیل مشکل ریه در آی سی یو پنج بستری شده بود و مشکل اضطراب پانیک و تشنج داشت، چقدر دلسوزانه و با محبت با او حرف میزدند تا به او احساس ترس و استرس دست ندهد، شاهد این بودم که خانم عطایی مادرانه و خواهرانه با او رفتار میکرد تا او از ترس تشنج نکند.
مادر پیری در این بخش بستری شده بود که با وجود گذشت یک ماه هیچ یک از فرزندانش به دیدارش نیامده بودند و پرستاران و کمکیهای بخش چقدر با او مهربان بودند تا او حسرت نیامدن فرزندانش را نخورد، شاهد این بودم چند ساعتی به وعده نهار مانده بود وقتی پرستارش متوجه گرسنگی او شد از تغذیه خودش به او داد.
پیرمردی که صورتش به دلیل سرطان نازیبا بود در بخش بستری شد ولی هیچ یک از پرستاران و کمک پرستارها با او نامهربان نبودند و انگار نه انگار که صورت او بسیار نازیبا و به اصطلاح چندش آور هست، خیلی عادی با او صحبت میکردند و به وضعیتش رسیدگی می کردند.
روزی که پرستاران در کل کشور نسبت به مسایل و مشکلاتشان اعتراض داشتند، سر صحبت با چند نفر از پرستاران بخش را باز کردم و پرسیدم که چرا با وجود این همه مشکل، پرستار ماندهاید که متوجه شدم عشق و علاقه به حرفه پرستاری و لبخند رضایتبخش بیمارانی که بهبود پیدا می کنند باعث شده مشکلات، آنها را دلسرد نکند، معترض بودند ولی هیچ کدام نتوانستند از مسئولیتی که در قبال سلامتی بیمار دارند دست بکشند و ساعتی در جمع همکارانشان برای اعتراض حاضر شوند.
آی سی یو پنج بیمارستان امام رضا تبریز را باید «مکانی پر از فرشته» نامگذاری کرد، جایی که تمام کارکنان آن با جان و دل تلاش میکنند تا بیماران را نجات دهند، حتی بیمارانی که امیدی برای بهبودیشان نیست.
پیرزنی غرغرو در بخش بستری شده بود که هر نیم ساعت یکبار داد میزد و به بهانه های الکی پرستار و کمکی ها را صدا می زد، بارها شده بود که من از صدای پیرزن خسته و عصبی شوم، با خودم میگفتم من اگر پرستار بودم غیر ممکن بود تحملش کنم و حتما سرش داد میزدم تا دیگر داد و فریاد سر ندهد، ولی پرستاران و کمکیهای بخش خیلی صبورانه با او حرف میزدند و به خواسته هایش پاسخ میدادند، به خانم اعطایی که از پرستاران قدیمی بخش است گفتم چقدر صبور هستید در مقابل نالههای او، با لبخندی بر لب گفت بیمار هست و باید درکش کنیم حتی اگر بدون دلیل و به دروغ بخواهد داد و فریاد بزند.
خانم نصیررشیدی از پرستاران قدیمی و پر جنب و جوشی بود که هر سوالی میکردی با جان و دل جواب می داد و راهنمایی میکرد، خانم عابدینی پرستار مهربانی بود که با خنده بر لب و آرامش خاصی که داشت به بیمار رسیدگی میکرد، خانم نظرزاده که ۲۰ سال از عمر خود را وقف خدمت به بیماران کرده بود بسیار آرام و کم صحبت بود و با یک حس خوب و آرامبخش به بیماران رسیدگی میکرد.
خانم خوشدل پرستار جوانی بود که شب اول مادرم را تحویل گرفت و با آرامش خاصی که داشت آن شب تمام استرس و اضطراب ما را با یک لبخند دور کرد و ما با خیال راحت مادرمان را در بخش بستری کرده و به خانه رفتیم.
خانم محمودزاده از جمله پرستارانی بود که در ایام اربعین برای خدمت به زائران حسینی در کربلای معلی حضور داشت، بسیار آرام و موقر بود.
خانم محمودی، را وقتی بار اول دیدم فکر کردم بسیار مغرور است، حدود دو ماه بر اساس شیفت بندی که انجام میشد او پرستار مادرم نبود ولی بعد از آن وقتی که پرستار مادرم شد و از نزدیک با هم آشنا شدیم، متوجه قلب مهربانش شدم و فهمیدم چقدر اشتباه میکردم، نباید آدمها را از ظاهر قضاوت کرد، چقدر از او درس یاد گرفتم او با قلب مهربانش به من دلگرمی داد و خالصانه و با محبت راهنمایی کرد که بعد از ترخیص مادرم چه اقداماتی جهت پرستاری و مراقبت انجام دهم.
خانم کریمی پرستار کردزبانی بود که هر بار میدیدمش با توجه به علاقه مادرم به کردها از او میخواستم تا مادرم را صدا بزند و با او کردی حرف بزند، میخندید و با خنده مادرم را صدا میزد، شاید اگر من بودم می گفتم این بیمار که هوشیار نیست چه اصراری به حرف زدن با بیماری دارید که در کما هست و اهمیتی به خواسته دختر بیمار نمیدادم.
آقای مهربانی که واقعا نامش برازنده او بود، مهربانانه با همکاران و بیماران رفتار میکرد، آقای موسوی بسیار حساس به رعایت پروتکل های بهداشتی بود و از همراهان بیمار میخواست حتما کاور کفش بپوشند تا از ورود آلودگی به بخش جلوگیری شود.
رسیدگی به دو بیمار برعهده یک پرستار بود، شاید در نگاه اول بگویید مراقبت و پرستاری از دو بیمار که چیزی نیست پس الکی وقت می گذرانند تا تایم کاریشان تمام شود، ولی در این ۹۵ روز شاهد این بودم که گاهی حتی وقت کم می آوردند تا گزارشات خود را تکمیل کنند.
خانم احدی با وجود اینکه باردار بود حتی یک لحظه هم برای استراحت به خود وقت نمیداد و از بدو ورود به بخش تا پایان تایم کاری در تکاپوی رسیدگی به بیمار ان بود.
روزهای اولی که وارد بخش شدم با خانم پور فرج آشنا شدم، وقتی متوجه شدم که آگاهی کامل از نیازهای بیماران خاص از جمله پارکینسون و ام اس دارد قوت قلبی بود برایم که پرستاران بخش ناآگاه به بیماری های مختلف نیستند.
دیگر پرستاران بخش خانمها خانی، دادگر، باقریان، حسین پور، شکری، رسولی، پورجواد ، جدیری و آقایان اسکندری، امیر و نظرپوری که پرستاران جوانی بودند با جان و دل بر بالین بیمارانی که حتی هوشیار نبودند حاضر می شدند.
پدر و مادرم بارها در بیمارستان و در بخشهای مختلف حتی آی سی یو بستری شده بودند و هیچ وقت ندیده بودم که منشی بخش به همراه بیمار پاسخگو باشد و راهنمایی کند، اما خانم زحمتکش، منشی بخش بسیار مهربان بود و هر زمان هر سوالی که داشتی با صبوری و متانت خاصی پاسخگو بود و همراه بیماران را درست و دقیق راهنمایی میکرد.
کمک پرستاران بخش آقایان رهنما، عنصری، محمدی، لطفی، نادری و خانمها عالی، عابدی و آقازاده با جان و دل به بیماران رسیدگی میکردند و هر دو ساعت یکبار اقدام به تغییر پوزیشن و وضعیت بدنی بیماران میکردند که مبادا دچار زخم بستر شوند، طوری با بیمار برخورد میکردند که انگار از نزدیکان خودشان هست، میدیدم حتی بیماری که در هوشیاری کامل نبود را صدا میزدند و هنگام اصلاح صورت بیمار با او حرف میزدند، شاید بر این باور نبودند که فردی که هوشیار نیست نمی شنود و تلاش می کردند حس خوب را به بیمار انتقال دهند.
۱۷ آبان، روز پرستار و فرصتی برای تجلیل از سفیدپوشانی است که با حداقل حقوق و مزایا بدون چشمداشت در خدمت دردمندان هستند و همه ما باید قدردان آنها باشیم.
انتهای پیام