«علیرضا»یی که قصه‌های جنگ، رهایش نمی‌کرد

جوانکی بود که از پشت نیمکت مدرسه رفته بود به دل جنگ و این جنگ آنچنان اثری بر او گذاشت که سال‌ها بعد وقتی دست به قلم شد، مدام از اتفاقات جنگ گفت و نوشت تا شد علیرضا نادری تئاتر که البته چند سالی است از حضورش بی‌بهره‌ایم.

به گزارش ایسنا، در این سال‌ها جای بسیاری از هنرمندان خوش ذوق ما روی صحنه تئاتر خالی بوده و هست اما غیبت علیرضا نادری، قدمتی بیشتر از سال‌های اخیر دارد و او مدت‌هاست که عطای تئاتر را به لقایش بخشیده اما تماشاگران تئاتر و دوستدارانش که طعم اجراهای دل‌انگیز او را چشیده‌اند، از هر فرصتی بهره می‌جویند تا از او یاد کنند.

علیرضا نادری هرچند بیشترین آثار خود را به جنگ اختصاص داده اما همواره بیشترین حجم سانسور را نیز متحمل شده است چراکه او راوی راستگوی جنگ است بدون اینکه مصلحت‌اندیشی پیشه کند یا حتی برای یک لحظه، قلم خود را به چیزی جز حقیقت بیالاید.

به انگیزه هفته دفاع مقدس که متعلق است به جوانان پرشوری که عاشق مام میهن بودند، یادی می‌کنیم از نادری که راوی قصه‌های این جوانان بود.

اما چه شد که او از میان همه تجربه‌های زندگی‌اش بیش از همه به قصه جوانان جنگ وفادار ماند، حکایتی است که خوب است از زبان خود او در ویژه‌نامه‌ای که سال‌ها پیش برای بزرگداشتش منتشر شده بود، بشنویم:

«در جنگ، آن اوقات که گردان به استراحت می‌رفت، ما چند نفر دوست صمیمی پای آتش می‌نشستیم و برای هم شعر می‌خواندیم و اغلب اشعار شعرای دیگر را و برخی که اهل شعر بودند، دفتر خودشان را باز می‌کردند و می‌خواندند. دوستی داشتم که به علت یک خطا با خانواده‌ای در اهواز برخورد کرد و افتاد به دام افیون که قصه‌اش مفصل است و در نمایشنامه «۷۷/۶/۳۱» اشاره‌ای به او کرده‌ام. این جوان پرعاطفه شعر می‌گفت و شب‌ها برایمان می‌خواند. کوشش او در مسیر شعر و شاعری مرا وسوسه کرد که کارهایی بکنم. حاصل آن شد اولین نمایشنامه‌ای که در جنگ در ایستگاه کوشک نوشتم. نمایشنامه «بازگشت به خانه پدری»: جوانی با مشاهده موقعیت دردناک چندین سرباز که در اثر انفجار یک کامیون جان می‌بازند، تصمیم می‌گیرد پلاک هویت خود را در آتش بیندازد و پس از آن تا پایان جنگ در جبهه بی‌هیچ تعلقی در راه آرمان خود بجنگد. پس از پایان جنگ به خانه بر می‌گردد. خانواده به گمان کشته شدن او در جنگ، دستخوش ویرانی شده. برادر کوچک‌ترش که هیچ عقیده‌ای به جنگیدن نداشته، به خاطر گرفتن انتقام خون او از دشمن به جنگ رفته و پاهای خود را از دست داده، پدر به جنگ رفته و در اثر انفجاری چشمان خود را از دست داده، نابینا شده و حالا به مدد طناب‌هایی که در طول و عرض اتاق بسته، روزگار می‌گذراند. مادر در اغماست و دستور داده دری را که پس از رفتن جوانش بسته شده، هرگز باز نکنند تا خودش آن را بگشاید. پدر و برادر کوچک‌تر ناامید از بازگشتن او که خاکسترش را با پلاکش دفن کرده‌اند، همواره به مادر معترضند که هیچ کشته‌ای تاکنون به خانه برنگشته است.

جوان در شبی یا نیمه شبی، آن در کهنه و زنگ زده را باز می‌کند و به خانه که ویرانه‌ای است، پا می‌گذارد. هیچ کس به جز مادر در حال اغما منتظر او نیست. کسی حتی جرعه‌ای آب به او که تشنه است، نمی‌دهد. برادر کوچک‌تر به التماس از او می‌خواهد که بازگردد، چرا که معتقد است اگر تو زنده باشی، من که به انتقام تو آدم‌هایی را کشته‌ام، جز جنایتکاری نیستم و او با اندوه مرگ مادر که به علت تحقق آرزوی بازگشت جوانش اتفاق می‌افتد، راه بیرون را در پیش می‌گیرد. برادر کوچک‌تر از خواب بر می‌خیزد و با پدر نابینایش که از حال بد مادر شکوه می‌کند، جدل می‌کند و از کابوسی می‌گوید که همیشه او را می‌آزارد. کابوس بازگشت برادر. این نخستین نمایشنامه من درباره جنگ است . آن را در بیست سالگی و در کوران جنگ نوشتم.»

و همین شد سرآغازی برای نوشتن نمایشنامه‌های متعددی درباره جنگ؛ «عطا سردار مقلوب»، «دو حکایت از چندین حکایت رحمان» «دیوار»، «پچپچه‌های پشت خط نبرد»، «۷۷/۶/۳۱»، «سه پاس از حیات طیبه نوجوان نجیب و زیبا»، «بازگشت پدر به خانه» بخشی از این آثار است که برخی از آنها چندین بار با کارگردانی هنرمندان گوناگون اجرا شده‌اند و بعضی دیگر، هرگز مجال زنده شدن بر صحنه نمایش را نیافتند.

انتهای پیام

  • چهارشنبه/ ۴ مهر ۱۴۰۳ / ۰۹:۱۳
  • دسته‌بندی: سینما و تئاتر
  • کد خبر: 1403070402818
  • خبرنگار : 71342