آخر میدانید دل بزرگسال که بگیرد از بچه هم بهانه گیرتر میشود، حالا من شبیه همان بچه های تخسی که سعی می کنند جلوی بغض و اشکشان را به هر صورتی که شده بگیرند، شده ام.
مسئول صوت موکب، اما سر ناسازگاری دارد، عجیب گلچین کرده مداحی های مشهور و خاطره انگیز این ایام را که هرکدامشان تو را سوار اسب خیالت می کند و میبرد به سالی خاص، محلی خاص، خاطره ای خاص.
اولی را کامل حفظم کنار قدم های جابر... سال اولی که رفته بودم اغلب موکب های مسیر حتی عراقی ها همین مداحی را گذاشته بودند و من خودم را اول مسیر نجف به کربلا می بینم که پراز حیرت و شگفتی، به مسیر روبه رویم نگاه میکنم و خنکهای نسیم اول صبح چون هلابیکمهای از ته دل عراقی ها حالت را جا میآورد و صبحانه ات را به صرف یک چایی عراقی آتیشی صرف میکنی و تازه برای اولین بار میفهمی مزه این چایی با چایی هایی که تا به حال خوردی متفاوت است.
مداحی بعدی مرا برد وسط مسیر مشایه؛ قدم قدم ایشاءالله اربعین میام سمت حرم...، یادم آمد زیر آفتاب سوزان ظهر عراق پناه بردم به موکبی که همین مداحی را گذاشته بود. کناری نشسته بودم که مادری با سه کودکش کنارم نشستند و در همان گرما با یکدیگر بازی میکردند. یکیشان موکب دار شده بود و دوتای دیگر زائرش شده بودند.
محو آن خاطره زیبا شدهبودم که صوت سوم دلم را برد عمود ۱۴۰۷ همانجا که برای اولین بار چشمم به گوشهای از گنبد حرم علمدار خورد، مداحی حسین حسین، محمد الجنامی...؛ برای تمام زائرین کربلا دیدن این صحنه نه تکراری می شود، نه خسته کننده، اتفاقاً عمود ۱۴۰۷ خستگی سفر را به یکباره از تن میشورد و تو میدانی که رسیدی به دلدار و لحظه وصال نزدیک است.
با نوای بعدی میرسم به باب القبله، آنجا که هیأتهای ایرانی و عراقی در شور خاصی با بوی اسپند و صدای مداحی الی الله میرسند به ورودی حرم دلدار و عجیب احساس اشتیاق میکنی انگار تو هم میخوای میان این عزاداران بروی و به سر زنان وارد صحنی شوی که مخصوص هیات های عزاداری است و بعد از چند دقیقه عزاداری و سلام به اربابت بروی داخل بین الحرمین و برسی پابوسی حضرت سقا.
میان همهمه حرم گم شده بودم که با صوت آخر، بغضی که سرِ بازی با دلم داشت، شکست. همان که مطیعی میخواند «میاد خاطراتم جلوی چشام...» عجیب خوش سلیقه بود مسئول صوت این موکب، شاید اصلا عمداً داشت با دل امثال من که جا مانده اند، بازی میکرد. اگر درست توصیف کنم جا ماندن از قافله اربعین شبیه همان ظرف بلوری است که یک ترک کوچک برمیدارد و مرور هر خاطره جدید این ترک را بزرگ و بزرگتر می کند تا جایی که دل تنگت که چون قلب گنجشکی کوچک شده است بریزد و بشکند و تو کاسه چه کنم چه کنم بگیری در دستت؟ و هی زیر لب بگویی حسین جان خودتان مرا باید گردن بگیری، شما مرا بد عادت کرده ای.
و انگار که صدای دل تنگ ات را بهتر از هرکس شنیده است می بینی مهمان می شوی به قیمه ای نذری که از ناکجا آباد یک نفر میاید و میگذارد توی دستت و میرود یا شاید سینی چایی به سبک عراقی ها که شاید کام تلخت را کمی شیرین کند، به تو تعارف می شود.
جا ماندن از اربعین همین است نه توان ماندن داری نه پای رفتن... هزار بار که سر خودت را به اوقات دنیا و شهرت گرم کنی، ناگهان یادت میآید که تو ایران هستی و او عراق و فرسنگ ها فرسنگ از دلدار دوری و انگار میان هزار زائرش فقط تو نتوانستی بروی...
بهانه گیر با چشمان خیس سر پایین میاندازم که از موکبش که برای جاماندگانشان شده پناهگاه و مأوا بیرون بروم، با مداح زیر لب میخوانم پریشون حالم فدای سرت... فدای پریشونی خواهرت... این اشکام برای خودم نیست فقط... دلم تو خرابه اس پیش دخترت...
انتهای پیام