/گزارش/

یک ‌قلب‌ برای دکترم...

«پزشکی» یکی از رشته‌های پرطرفدار است؛ از یک سو جامعه نیاز زیادی به پزشکان دارد و از سوی دیگر تقاضا برای تحصیل در این رشته بالا است و نمونه اخیر آن درخواست مدال‌آور المپیکی برای تحصیل در این رشته بوده است.

پزشکان در شروع کار خود، قسم یاد می‌کنند تا با گذر زمان خیلی چیزها فراموش‌شان نشود و یادشان نرود حالا که پا در این راه گذاشته‌اند چه مسئولیت مهمی بر دوش دارند زیرا پزشکی یکی از مشاغل سخت و پراسترسی است که شاید هر کسی نتواند در آن تاب بیاورد.

به مناسبت اول شهریورماه روز پزشک به سراغ دکتر «کاوه جاسب» متخصص و آنکولوژیستی رفتیم که سال‌هاست بدون هیاهو، زندگی خودش را وقف کودکان سرطانی کرده است و شب و روزش را با بچه‌ها را می گذراند. او در بیمارستان شفای اهواز درمان بچه‌های مبتلا به سرطان را انجام می‌دهد و سال‌ها در یک اتاق در همین بیمارستان زندگی می‌کرده و وقتی اتاقش را برای بستری بیماران اختصاص کردند، مجبور شد بعد از آن در کوی استادان دانشگاه زندگی کند.

دکتر جاسب متولد ۱۳۵۲ و اهل تهران است اما از وقتی برای تحصیل در مقطع فوق تخصص به دانشگاه علوم پزشکی جندی شاپور اهواز آمد، دیگر خوزستانی شد. همسر و دو فرزندش در تهران زندگی می‌کنند و او چهارشنبه‌ها برای دیدن‌شان به تهران می‌رود و شنبه‌ها به اهواز برمی‌گردد.

هنگام صحبت با او هم اتاقش پر از کودکانی است که برای دیدن او کنارش ایستاده‌اند.

زندگی در بخش کودکان بیمارستان شفا

دکتر جاسب می‌گوید: پدرش که همین سه هفته پیش در گذشته است، راننده ماشین سنگین بوده است و ادامه می‌دهد: فکر می‌کردم درسم را که تمام کنم باید کار پدرم را ادامه دهم اما در رقابت با دوستانم بود یا احساس توانایی که داشتم، پزشکی قبول شدم. در دانشگاه تهران پزشکی عمومی و تخصص اطفال را خواندم اما در آن دوران وقتی کودکان مبتلا به سرطان را دیدم به نظرم بهترین کار این بود که به درمان این کودکان کمک کنم، بنابراین رشته فوق تخصص خون و سرطان را در اهواز خواندم و از سال ۸۷ در استان خوزستان هستم.

او ادامه می دهد: اوایل که درسم تمام شد دنبال انتقال بودم که دانشگاه اجازه نداد، بعد دیدم بین این بچه‌ها گیر کرده‌ام و نمی‌توانم بروم. من با این بچه‌ها زندگی کردم؛ از رفتن به خانه‌شان تا دور دور و بازی با آن‌ها. این بچه‌ها دل پاکی دارند و معصوم‌اند. این محبت‌ها را نمی‌شود خرید یا تولید کرد.

این پزشک بیان می‌کند: من در راه کارم، بزرگ شدن بچه‌های خودم را خیلی خوب ندیدم و زیاد کنارشان نبودم. یک جورهایی بچه‌هایم را در این راه قربانی کردم و قطعا آسیب دیدند و می‌بینند اما در نهایت کفه ترازو به سمتی است که قبول کردند اینجا بمانم.

جاسب می‌گوید: ۹ سال در طبقه بالای بخش کودکان بیمارستان شفا زندگی کردم اما چند سالی است که در منزلی در کوی استادان دانشگاه زندگی می‌کنم. وقتی در این اتاق زندگی می‌کردم شب و روز را با بچه‌ها می گذراندم شب‌ها می‌آمدم کنار آن‌ها می‌ماندم.

بچه‌هایی که بزرگند...

وسط صحبت‌های دکتر، رضا که یکی از بیماران او است، به او می‌گوید: دکتر بگو که اگر اتاقت را نمی‌گرفتند، از بیمارستان نمی‌رفتی. اصلا دکتر گفته بود که اگر اتاقش را بگیرند نمی‌ماند اما ماند. دکتر هیچ وقت نرو.

دکتر جاسب ادامه می‌دهد: دنیای زندگی با این بچه‌ها خیلی قشنگ است و قابل توصیف نیست. هر روز و هر لحظه زندگی با این بچه‌ها نکته تازه‌ای دارد. بعضی وقت‌ها بچه‌ها با من کاری ندارند و فقط می‌خواهند کنارشان باشم تا آرام باشند.

این آنکولوژیست می‌گوید: وقتی زورم به درمان بچه‌ای نرسد خیلی برایم سخت است اما شیرین‌تر لحظه هم درمان این کودکان است.

او ادامه می‌دهد: قلب بعضی از این بچه‌ها بزرگ است و خیلی می‌فهمند. پسربچه‌ای که بیمارم بود در مقطعی دیگر نمی‌توانستیم برای او کاری کنیم که من را صدا کرد و گفت دکتر من می‌دانم که دارد چه اتفاقی برای من می‌افتد، فقط یک آمپولی به من بزنید که من بخوابم و چیزی نبینم.

این پزشک بیان می‌کند: دو ماه پیش هم پسربچه‌ای حالش بسیار بد بود و آخرین ساعت‌های زندگی‌اش را می‌گذراند.‌ پدر پسربچه خیلی استرس داشت و ترسیده بود. در لحظه‌ای که پدر بالای سر پسرش ایستاد، این بچه به پدرش چشمک زد تا بگوید حالم خوب است و غصه نخور اما این بچه اینقدر حالش بد بود که دو ساعت بعد فوت کرد؛ یعنی تنها برای اینکه پدرش ناراحت نباشد این کار را کرد.

وی می‌گوید: هیچ فیلم و هیچ کارگردانی حتی نمی‌تواند شبیه صحنه‌هایی که هر روز در زندگی روزمره‌ام می‌بینم را به تصویر بکشد.

دور دور با ماشین دکتر

دکتر جاسب که شب و روزش را با بیمارانش می‌گذراند، در اتاقی کار می‌کند که دیوارپوشی از برگه‌های نقاشی‌های بچه‌های مبتلا به سرطان دارد؛ یکی چهره‌اش را کشیده، بچه دیگری قلب‌های قرمز و آبی نقاشی کرده و نوشته «قلب برای دکتر جاسب» و دیگری نوشته «دکتر دوستت دارم».

در اتاق دکتر در درمانگاه شفا، بچه‌ها دورش را گرفته‌اند و از داستان‌های پرهیاهوی خود برایش می‌گویند. رحمان یک بیمار مبتلا به سرطان غدد لنفاوی است که با کت آبی و کروات آبی که خوب هم بسته نشده، دکتر را بغل کرده است و مرتب بر صورتش بوسه می‌زند.

هر چند او بزرگسال است اما به دلیل شرایطی که دارد کمتر پزشکی درمان او را تقبل می‌کند و دکتر جاسب این کار را بر عهده گرفته است. رحمان حالا هر روز ۲۰ هزار تومان ویزیت می‌دهد تا فقط بتواند وارد اتاق دکتر شود و او را ببیند و گاهی هم تا ظهر در بیمارستان می‌ماند، بدون اینکه کاری برای درمانش داشته باشد.

بیماری رحمان تا حالا دو بار عود کرده است، یک بار در سال ۸۲ و یک بار در سال‌های اخیر. او در خیابان نادری اهواز دست‌فروشی می کند و جنس‌هایی هم که فروش نمی‌روند را به دکتر جاسب می‌فروشد!  

رحمان عکس‌های تولدش را که در اتاق دکتر گرفته بودند نشان می‌دهد و می‌گوید: اگر یک روز دکتر را نبینم، فکر می‌کنم اتفاقی برای دکتر افتاده است. همه کارهای من را او انجام داده است و او را خیلی دوست دارم.

دکتر جاسب با بیمارانش رابطه پزشک و بیمار ندارد و حالا با هم رفیق شده‌اند. با هم فوتبال بازی می‌کنند، مسافرت می‌روند، «دور دور» شبانه می‌روند و بستنی می‌خورند.

بچه‌ها فرصت سر خاراندن به دکتر نمی‌دهند و مرتب در مورد برنامه‌های اکیپ‌شان صحبت می‌کنند؛ اینکه کی با ماشین دکتر دور دور بروند یا فوتسال بازی کنند.

او می‌گوید: چند سال پیش یکی از این بچه‌ها گفت دکتر یک ماشین خارجی نمی‌خری برویم دور دور؟ می‌دانستم این بچه زنده نمی‌ماند برای همین رفتم آن ماشین را خریدم تا حسرت دور دور با آن در دلش نماند و بعد آن را فروختم.

هر کودک، یک داستان

دکتر جاسب که سه هفته‌ای است سیاه‌پوش درگذشت پدرش است، طاهر یکی دیگر از بیمارانش را نشان‌مان می‌دهد و می‌گوید: طاهر ۹ ماهه بود که سرطان کلیه گرفت و کلیه از بدنش خارج شد و شیمی درمانی شد. پدرش همان موقع فوت کرده بود و همه کارهایش را عمویش انجام می‌داد اما حالا عمویش تصادف کرده و قطع نخاع شده است. طاهر حالا درمان شده و برای چکاپ می‌آید. به او گفتم باید تا آخر حواسش به عمویش باشد.

او ادامه می‌دهد: هر کدام از بچه‌ها یک قصه دارد. من و رضا هم شبانه‌روز با هم هستیم.

رضا از وقتی سه سال و نیمه بود درگیر سرطان خون شد و حالا  ۱۶ ساله است و دوست صمیمی دکتر. دستش را پشت کمرش می‌گذارد و به تخت تکیه می‌دهد. مثل اینکه وقتی دور دور رفته بودند، دست‌انداز بدی را رد کرده‌اند و کمرش درد گرفته است.

او که موهای سر، مژه‌ها و ابروهایش ریخته است، می‌گوید: وقتی بچه بودم زیاد با این بیماری آشنایی نداشتیم و تنها درد و رنج آن را می‌دیدم. از همان اول دکتر من را بغل کرد و گفت بزن قدش. اینقدر ارتباطمان با دکتر صمیمی شد که دکتر با ما در بخش زندگی می‌کرد.

رضا ادامه می‌دهد: طول درمان من به دلایلی زیاد شد و همچنان در حال درمان هستم. من شاید فقط چهارشنبه تا شنبه پدر و مادرم را ببینم اما همین که دکتر وارد اهواز می‌شود ما بچه‌ها پیش او می‌رویم. خیلی از چیزهایی که به دکتر می‌گویم را با پدر و مادرم هم در میان نمی‌گذارم.

پول گرفتن از کودک سرطانی، درد دارد

دکتر جاسب مطب ندارد و همچنان حاضر نیست مطبی دایر کند و در این مورد هم می‌گوید: اگر مطب داشته باشم این بچه‌ها را از دست می‌دهم. تخصص من رشته‌ای نیست که بخواهم مطب بزنم و از آن پول در بیاورم.

او ادامه می‌دهد: مطب داشتن بد نیست و همه پزشکان می‌توانند در مطبشان کار کنند. اما این بچه‌ها مبتلا به سرطان هستند و پول گرفتن از آن‌ها برایم درد دارد. اگر رشته دیگری می‌خواندم قطعا من هم مطب می‌زدم اما الان نه. پولی که از دولت می‌گیرم کافی است و نیازی ندارم.

دکتر جاسب در مورد بعضی کم‌لطفی‌ها هم می‌گوید: شب عید غدیر پول آوردم تا به عنوان عیدی به بچه‌ها بدهم اما اجازه ندادند. نمی‌دانم چرا این اتفاق افتاد؟ چرا باید دریغ کنند که پول یک پفک و دو تا چیپس بچه‌ها را بدهیم؟

این پزشک بیان می‌کند: شرایط هر چه هم باشد من به عشق این بچه‌ها می‌مانم. هر چه بی‌عدالتی و کمبود بیشتر باشد بیشتر احساس می‌کنم که این بچه‌ها بیشتر نیاز دارند و می‌مانم.

دکتر شروع به ویزیت کردن بیماران می‌کند. یونس از رامهرمز برای درمان به اهواز می‌آید و به دکتر می‌گوید می خواهم در آینده قاچاقچی شوم! همه دوستانم می‌خواهند آتش‌نشان شوند اما من می‌خواهم قاچاقچی شوم!

با دکتر به اتاق کناری می‌رویم، لیوان‌هایی در قفسه‌ها چیده شده‌اند و عکس بچه‌ها روی لیوان‌ها چاپ شده است. عکس یکی از بچه‌ها را نشان می‌دهد و با بغض می‌گوید: یکی از آشناها تصمیم گرفت عکس بچه‌ها را روی لیوان بزند، دلم می‌سوزد که یکی از بچه‌ها نرسید عکسش را ببیند.

دکتر از داستان‌های غم‌انگیز بیماران می‌گوید. بیماری که باید خانه‌نشین باشد و برای سلامتش از خانه بیرون نرود اما به دلیل فقر، حتی تلویزیون ندارند. این بچه و پدر بیمار و مادرش در اتاقی در یک مزرعه زندگی و نگهبانی می‌کنند. در نهایت دکتر و خیرین برای آن‌ها تلویزیون خریدند.

با دکتر جاسب به سمت بخش می‌رویم، بچه‌ها با پرستاران دارت بازی می‌کنند و منتظر هستند دکتر هم به جمعشان اضافه شود. به اتاق‌ها سر می‌زند، پرونده‌ها را بررسی می‌کند و از حال بیمارانش رضایت دارد.

مادر سبحان یکی از بیماران، همین که دکتر را می‌بیند ذوق می‌کند و چشمانش پر از اشک می‌شود و می‌گوید: دکتر مثل برادر برایم خیلی عزیز است. خیلی خوشحالم که با این دکتر آشنا شدم.

او ادامه می‌دهد: بچه‌ام مریض است اما با وجود دکتر جاسب دغدغه‌ای ندارم. دکتر تفاوتی بین من که دستم به دهنم می‌رسد و کسی که ندارد، نمی‌گذارد و اگر دارویی داشته باشد سریع در اختیار بیماران قرار می‌دهد.

این مادر می‌گوید: ما به علت کار همسرم داریم از خوزستان می‌رویم و شوهرم دارد اسباب را می‌برد اما من با بچه‌ام اینجا مانده‌ام و احساس غریبگی نداریم. اگر درمان بچه‌ام ماهی یک بار هم شد باز هم همین جا می‌آیم.

او ادامه می‌دهد: خیلی ناامید بودم اما وقتی دکتر جاسب را دیدم امیدوارم شدم که حال پسرم خوب می‌شود.

مادر یک کودک بیمار دیگر هم می‌گوید: هفت سالی است که مرتب بیماری پسرم عود می‌کند و ناامید شده بودیم. خسته شده بودم و دیگر امیدی نداشتم جواب بگیرم اما حالا با امیدی که دکتر به من داده ان‌شاءالله پسرم درمان می‌شود.

به گزارش ایسنا، کم نیستند پزشکانی که این گونه شب و روز و همه زندگی‌شان را پای بیماران‌شان می‌گذارند؛ همان گونه که سال‌ها است دکتر جاسب فراتر از قسمی که یاد کرده بود، کار می‌کند و همچنان این راه را ادامه می‌دهد.

انتهای پیام

  • چهارشنبه/ ۳۱ مرداد ۱۴۰۳ / ۱۳:۰۳
  • دسته‌بندی: خوزستان
  • کد خبر: 1403053121566
  • خبرنگار : 50225