یه گزارش ایسنا، قدس نوشت: البته و ناگفته معلوم است وقتی سازمانهای جاسوسی و دستگاههای اطلاعاتی انگلیس و آمریکا دست به دست هم میدهند و در راستای منافع مشترک، ماجرایی مثل کودتای ۲۸مرداد را در ایران رقم میزنند دستهای پشت و جلو پرده زیادی را هم باید برای اجرای نقشههایشان به کار بگیرند.
شمردن و معرفی این دستها البته در حوصله این مطلب و صفحه نیست، اما میشود در هفتاد و یکمین سالگرد کودتا درباره سه نمونه ایرانیاش نوشت.
سَر جاسوس
میگویند «شاپور ریپورتر» تا پیش از چاپ خاطرات «حسین فردوست» در ایران تقریباً گمنام بود و کسی از نقش و جایگاهش در تحولات سالهای ۱۳۳۰ و کودتای ۲۸ مرداد به بعد خبر نداشت و خیلیها او را فقط دلال بزرگ اسلحه میدانستند و همه فعالیتهایش در ایران و کشورهای دیگر را در همین راستا میدیدند. خودش هم که اهل حرف زدن یا زندگینامه نوشتن نبود. چون زرتشتی بود بسیاری از فعالیتهایش را در پوشش تبلیغ برای زرتشتیان انجام میداد. «فردوست» در خاطراتش مینویسد: «بدون تردید برجستهترین و مهمترین مقام اطلاعاتی انگلیس در رابطه با ایران بود. او هیچگاه شغل و سمت خود در دستگاه انگلیسیها را فاش نکرد و اصرار داشت ایرانی تلقی شود. او در جلسات سالانه محمدرضا پهلوی با رئیس کل امآی۶ که هرساله موقع بازیهای زمستانی در سوئیس برگزار میشد، شرکت میکرد و در تمام ملاقاتها و بحثهای آنان حضور مییافت. او معلم انگلیسی فرح و پسرش رضا پهلوی نیز بود. با نیروهای مختلف شهری و عشایری در سراسر کشور نیز ارتباط داشت». حالا البته همه این را میدانند که «شاپور» جاسوسزاده و محصول دستگاه جاسوسی چندلایه انگلیسیها در ایران بود و لندننشینان برای پرورش او هزینههای زیادی را متقبل شده بودند. «پیتر رایت» نویسنده کتاب «شناسایی و شکار جاسوس» نام او را در کنار «لُرد دیکتور راچیلد» قرار میدهد و از نقش مؤثر و کلیدی او در عملیات براندازی دولت مصدق یاد میکند. یعنی زمانی که ریپورتر با مافیا و نفوذ اقتصادی و سیاسیاش به شکلهای مختلف برای تشکیلات جاسوسی انگلیس و بعد هم آمریکا مأموریتهای مهمی را به انجام میرساند. درواقع «شاپور» در جریان کودتای ۲۸مرداد نقش هماهنگکننده اقدامات دو سازمان جاسوسی آمریکا و انگلیس در ایران را به عهده داشت. او با نفوذ میان درباریان، نظامیان، تشکیلات سیاسی و احزاب مختلف و تهدید و تطمیعهای لازم، زمینه اقدامات برای شکل گرفتن کودتا را فراهم کرد. جاسوس بزرگ و زیرک انگلیسیها بعدها تاریخ مصرفش به پایان میرسد و اواسط سال ۱۳۵۷ از ایران میرود. او با نشان و لقبی که از ملکه انگلیس دریافت کرده از ایران میرود. ۱۰سال پس از انقلاب، دولت انگلیس با او درمیافتد و قصد تملک داراییهایی را میکند که شاپور از قِبَل فعالیت در ایران بدست آورده است. سرانجام آقای جاسوس فرار از انگلیس، دربهدری در چند کشور، پناه بردن به آرژانتین و در نهایت مرگ و دفن شدن در سرزمینی است که بهشدت با انگلیسیها سرِ جنگ دارد.
چطور بیمُخ شد؟
ماجرای «بیمُخ» شدن شعبان جعفری به دوران مدرسه برمیگردد که کمتر دانش آموزی میتوانست روی معلمهای سختگیر و چوب و فلک مدرسه را کم کند. شعبان اما آنقدر کلهخر بود که نه برای حرف زدن و نه حتی بیرون رفتن از معلم اجازه نمیگرفت. هر وقت تشنهاش میشد یا کاری داشت، بلند میشد و از کلاس بیرون میزد و معلم که قبلاً صابون بددهنی و شرارتهای شعبان به رختش خورده بود، سری به نشانه تأسف تکان میداد، به سرش اشاره میکرد و میگفت: «بیمُخ...مخ نداره این بچه» و این جوری به «بیمخ» معروف شد تا بعدها سر از گود زورخانه در بیاورد، چهار سال از عمرش را در خدمت سربازی بگذراند و آخر سر هم با اشغال ایران توسط متفقین، از پادگان فرار کند، برگردد به شهر و محله خودش، نوچه جمع کند و در آرزوی تبدیل شدن به پهلوان اول «سنگلج» دست به هر کاری بزند. شعبان بیمخ با چنین پروندهای، بزن بهادر صحنههای درگیری در کودتای ۲۸ مرداد میشود و بعدها از شاه لقب و نشان میگیرد و به دستش هم بوسه میزند. پیش از مرگ و در ۸۱سالگی البته همه چیز را فراموش میکند و در برابر پرسشهای خبرنگاری که برای گفتوگو با او رفته، مدعی میشود در جریان کودتای ۲۸مرداد طرفدار مصدق بوده است: «بیخود میگن... من اون موقع با مصدق بودم چون میدیدم کاراش بد نیس... یعنی کاراش خوب بود، خوب کار میکرد. ایشونو بالاخره میدیدیم که کارای خوب میکرد. مام رفتیم دنبالهرو ایشون شدیم دیگه... تا اونجا که میزدیم پای جونمون...»! در ماجراهای خرداد سال ۱۳۴۲ هم فکر میکند باید نقش ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ را بازی کند. بنابراین در لاتبازی و هتاکی به مردم آنقدر زیادهروی میکند که رژیم مجبور میشود گوشش را بپیچاند. سال ۱۳۵۱ «عزتشاهی» نزدیک میدان حسنآباد گیرش میاندازد. پس از شلیک گلوله پنجم مردد میماند که تیر خلاص را بزند یا نه. اصلاً شعبان مگر مُخ دارد که بشود به آن تیر خلاص زد؟ شعبان از مرگ میگریزد و خانهنشین میشود. با بالا گرفتن انقلاب از ایران فرار میکند. یک کارگردان خارجنشین تصمیم میگیرد از او و زندگیاش فیلم بسازد، اما ۲۸مرداد سال۸۵ در پنجاه و دومین سالگرد «بیمخ» شدنش، مرگ، پرونده زندگیاش را میبندد!
نخستوزیر قلدر
تقریباً یک ماه و نیم پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، روزنامه «آبزرور» در یک افشاگری نوشت: «آمریکا ۴۵ میلیون دلار در اختیار «فضلالله زاهدی» قرار داده بود تا او را در کودتا علیه دولت مصدق یاری کند».
زندگی و سرنوشت مرد وسط میدان کودتای ۲۸ مرداد هم جالب و عبرتآموز است. اینکه یک جوان و بلکه نوجوان هجدهساله پس از گذراندن مدرسه نظام یکباره به درجه ستوانی میرسد و ۶ سال بعد درجه سرتیپی را روی دوشش میبیند اصلاً طبیعی نیست. البته در دوره جوانی او تا دلتان بخواهد جنگ و گریز وجود دارد و راه برای نظامی جوان و جاهطلب باز است که در میان نظامیهای آن روزگار راه خود را باز کند و پیش برود. در بیشتر سالهای جوانی درگیر جنگهای داخلی است. در ۲۵سالگی در کردستان و درگیریهایش حاضر است، کمی بعد از سوی رضاخان به گیلان احضار میشود تا با نیروهای نهضت جنگل بجنگد و «خالو قربان» را شکست دهد. بلافاصله پس از آن نیز به رویارویی با «احسانالله خان تنکابنی» میپردازد و او را نیز شکست میدهد. «اسماعیل سمیتقو» و شورشی که در غرب کشور به راه انداخت، شانس بعدی «زاهدی» بود که پیروزی در این نبرد سبب شد نشان مخصوص آجودانی رضاخان به او تعلق بگیرد و بالاتر از همه اینکه «شیخ خزعل» را از سر راه رضاخان برمیدارد. با این همه خوشخدمتی برای پهلویها و بعد هم کودتای ۲۸مرداد اما پهلوی دوم کمی پس از کودتا و نخستوزیر شدن زاهدی برایش پیغام میفرستد از روی صندلی صدارت بلند شود! زاهدی تمکین نمیکند تا محمدرضا انگلیس و آمریکا را مجاب به حذف زاهدی از قدرت کند. نخستوزیر قلدر، پیام آمریکاییها که به دستش میرسد، به آلمان میرود و آنجا استعفانامه مینویسد! بلافاصله هم از سوی شاه به عنوان نماینده ایران در دفتر اروپایی سازمان ملل منصوب و مشغول به کار میشود. تا پایان عمر جز یک بار برای شرکت در مراسم ازدواج فرزندش اجازه بازگشت به ایران را پیدا نمیکند. شهریور سال ۱۳۴۲، اسدالله علم، نخستوزیر وقت اعلامیهای با این مضمون صادر کرد: «با کمال تأسف و تأثر به اطلاع هموطنان عزیز میرساند که بنا بر گزارشی که امروز از ژنو رسیده است، شب گذشته تیمسار سپهبد زاهدی، نخستوزیر سابق ایران که در لحظات حساس تاریخ مملکت در راه خدمت به شاهنشاه و ملت و وطن خود فداکاری و جانبازی کرد، زندگی را بدرود گفته است...». ۱۴ شهریور که جنازه او به تهران رسید، شاه حتی حاضر نشد در مراسم تشییع جنازه ناجی سلطنتش شرکت کند. انگار از جنازه رقیب حیلهگر و قلدرش هم میترسید!
انتهای پیام