به گزارش ایسنا، متن پیش رو گزارش روزنامه «جوان» از حال و هوای خادمان عراقی در ایام اربعین به روایت «امرقیه» است که در ادامه میتوانید بخوانید:
میان جمعیت زائران حاضر در صحن حضرت زهرا (س) در نجف اشرف، کولهپشتی دختر جوان تازه از راه رسیدهای توجهم را به خود جلب میکند. کنارش مینشینم و همکلامش میشوم. زینب خانم اهل ایران و ساکن سوئد است. پرچم کشور سوئد و ایران روی کولهپشتیاش هم گواهی بر حرفهایش میشود. میان روایتهایش از سفر و سختی آمدن و رفتنش به خانهای در کربلا و در جوار حرم اهل بیت (ع) اشاره میکند که پناه زائران تازه از راه رسیده است. با خود عهد میکنم برای یک بار هم که شده به آنجا سری بزنم. اربعین سال گذشته یعنی سال۱۴۰۲ با هماهنگی زینب خانم به آدرس امرقیه رفتم. مادر ایرانی که سالها در عراق زندگی میکند و حالا خانهاش مأمن زائران تازه از راه رسیدهای است که خستگیشان را با مهربانی این مادر از جان به در میکنند و قوتی دوباره برای ادامه مسیر عاشقی میگیرند. نوشتار زیر روایت ساعتها حضور در خانهای است که خادمانش به عشق اباعبدالله (ع) سر از پا نمیشناسند، نمونهای کوچک از هزاران خانهای که در ایام اربعین مأمن زائران تازه از راه رسیده میشود. متن پیشرو حاصل همکلامی ما با خادم این خانه کوچک عراقی امرقیه است.
عطر نان تازه
بعد از نوبت خادمی، قلم و کاغذ برمیدارم و راهی میشوم. جمعیت فوج فوج از همه طرف به سمت بینالحرمین روانهاند و به هر سختی خودم را به خیابان منتهی به حرم میرسانم.
آدرس را مرور میکنم و پرسان پرسان و به سختی هر طور که هست، از کوچه پس کوچههای شلوغ و تاریک شب، به خانه امرقیه میرسم. آدرس مرا به در کوچکی در انتهای کوچه هدایت میکند.
با تردید در خانه را میزنم تا مطمئن شوم که آدرس را درست آمدهام. خانم عربی در را باز و مرا به داخل خانه هدایت میکند.
از در ورودی تا بالکن کوچک منتهی به اتاقها، راهروی باریکی است که اهل خانه در آن ساعت از شب آنجا مشغول پخت نان هستند.
عطر نان تازه همان ابتدا بر جان دلمان مینشیند، خانمهای خانه به استقبال میهمان تازه از راه رسیده میآیند و من سراغ زینب خانم را میگیرم و تا چشمم به او میافتد ذوق زده میشوم. دیگر خیالم از درستی آدرس راحت میشود.
با راهنمایی زینب به سمت اتاقها میروم. باورم نمیشود، اصلاً باور کردنی نیست، دو اتاق تو در تو که جمعش به ۲۵ متر هم نمیرسد پر از زائر است. مطبخ کنار حمام قرار دارد و چند نفری مشغول تهیه و تدارکات پذیرایی هستند.
حیاط کوچک که بالکن شکل است هم پر از زائر است. اتاقها را نگاه میکنم، زائرها در حال استراحت، برخی هم نشسته و مشغول کارهای شخصیشان هستند.
به اصرار خودم کنار در ورودی مینشینم. زینب خانم امرقیه را به ما معرفی میکند. کنارم مینشیند و همکلامی ما آغاز میشود: «اسمم زهراست، ایرانی و اصالتاً مشهدی هستم. سال ۱۳۷۴ ازدواج کردم و چند سال بعد برای زندگی به عراق آمدم. همسرم اصالتاً عراقی، متولد ۱۳۴۸ و دو سالی از من بزرگتر است. او از رزمندگان لشکر بدر بود و در کرمانشاه خدمت میکرد و در دوران جنگ تحمیلی همراه رزمندگان اسلام بود و کنار بچههای لشکر بدر برای کشورمان جنگید.
یکی از دوستانش که ارتباط خانوادگی با خانواده ما داشت، معرف ما شد. بعد از آشنایی و شناخت بیشتر، جواب مثبت دادم. همسرم تا حدودی فارسی میدانست.
نهایتاً اردیبهشت ۷۴ عقد و شهریور همان سال، زندگی مشترکمان را در مشهد آغاز کردیم. بعد از یک سال (۱۳۷۵) برای ادامه زندگی از مشهد به کرمانشاه مهاجرت کردیم.
ابتدا کمی برایم سخت بود، همه دوستان اطراف کُرد و ترک بودند و من همزبانی نداشتم. به هر حال غربت بود و زمان به سختی برای من میگذشت. تا سال ۱۳۸۲ در کرمانشاه بودیم و بعد از آن همسرم به عراق آمد. او۷۰ روز در عراق بود، بعد از اینکه مقدمات حضور مرا در عراق فراهم کرد، به کرمانشاه برگشت و من را همراه خود به کشورش عراق آورد.»
مهاجرت به عشق کربلا
میپرسم برایتان زندگی در کشور دیگر که زبانشان را بلد نبودید، دشوار نبود؟ او در پاسخ با بغض میگوید: «آنقدر کربلا و امام حسین (ع) را دوست داشتم که با همه چیزهای دیگر کنار آمدم. عاشق امام حسین بودم. برای همین هر چه را ممکن بود پیش بیاید با جان دل پذیرفتم و آمدم. من از سال ۱۳۸۲ تا امروز که در کنار شما هستم در کربلا و در جوار حریم اهل بیت (ع) زندگی میکنم.. بحمدالله زندگی خوبی هم دارم. اولین فرزندم رقیه یک ماه بعد از حضورمان، یعنی سال ۸۳ در کربلا متولد شد. او هفت سال داشت که خدا سکینه را به ما عطا کرد. بعد از سکینه هم خدا فرزند پسری به من داد که عمرش به این دنیا نبود. حالا من هستم و همسرم و دو دخترم که خادم الحسین (ع) هستند.»
خانه کوچک امرقیه
شوق عجیبی برای پذیرایی از زائران خانهاش دارد. میان همکلامی با ما به لهجه عربی مقدمات پذیرایی میهمانان را با اهل خانهاش هماهنگ میکند. خواهرشوهرها و دوستانش به مدد او آمدهاند که در این میزبانی دست تنها نماند. او از حال و هوای روزهای منتهی به اربعین میگوید: «مادر شوهرم پنج سال پیش به رحمت خدا رفت. خدا بیامرزدش. او وقتی میدید در ایام عاشورا، زائری به خانه ما نمیآید، گریه میکرد. عاشق زائران امام حسین (ع) بود.
ما قبل از ایام محرم این خانه کوچک را نظافت میکنیم و برای حضور زائران در ایام اربعین مهیا میشویم. خانه را به پرچمهای مشکی مزین میکنیم و همسرم هم مواد غذایی مورد نیاز را تهیه میکند و به خانه میآورد.
از روزهای اول محرم و عاشورا میهمان داریم. آنها قدمشان را بر سر و چشم ما میگذارند، از فامیل و آشنا گرفته تا هر کسی که درِ این خانه را به عشق حسین (ع) بکوبد، چند وقتی میهمان ما میشود. برای ما فرقی نمیکند چه کسی باشد؟ هرچقدر خانه کوچک من، جایی برای اسکان زائران داشته باشد ما پذیرا خواهیم بود. از صبحانه، ناهار و شام تا جای خواب و حمام و... الحمدلله همه چیز مهیاست و تنها ناراحتی ما از کمی فضای خانه است.
دوست داریم در خدمت تعداد بیشتری از زائران امام حسین باشیم.
گاهی زائران خودشان مشکل کمی جا را حل میکنند، عدهای به زیارت میروند و بعد از برگشت آنهایی که در خانه بودند راهی میشوند. قربان زائران بروم خودشان هم هوای ما را دارند که شرمندهشان نشویم.» ام رقیه در ادامه خانه کناریشان را هم نشانم میدهد و میگوید: «به دعای زائران و نگاه اربابمان حسین (ع) قرار است خانه همسایه را بخریم و انشاءالله به خانه خودمان متصل کنیم که در سالهای دیگر پذیرای تعداد زیادی از زائران باشیم.»
به اتاقها نگاه دیگری میاندازم، هرچه حساب میکنم با عقل جور در نمیآید. چطور همه در این فضای کوچک جا شدهاند؟! دل دریایی اهل این خانه، همه کمبودها را جبران میکند.
خانه کوچک ام رقیه، وسعتی به قاعده دل بزرگش دارد.
کتاب خاطرات روزهای اربعین
میان صحبتها گریزی به خاطراتی میزند که در این چند سال برایش پیش آمده است. میخندد و میگوید: «زائران میآیند و میروند و برای ما کلی خاطره شیرین بر جای میگذارند. ما بعد از رفتنشان و پایان ایام ماه صفر مینشینیم و از حکایات خوش روزهای اربعین میگوییم و خاطراتی را که برای همیشه در زندگی ما جا پیدا کردند با هم مرور میکنیم. اگر بخواهم برایتان از آن خاطرات روایت کنم، باید ساعتها بنشینیم و حرف بزنیم که شاید همه آنها یک کتاب قطور شود به نام کتاب خاطرات روزهای اربعین ...»
او در ادامه به برنامههای فرهنگی خانهاش هم اشاره میکند و میگوید: «زمانی که زوار در حال استراحت نیستند، طبق برنامه قبلی قرائت زیارت عاشورا، دعای توسل، حدیث کساء و... داریم. همچنین صد صلوات، صد استغفار، صد حمد و سوره را روی برگهای مینویسیم و بین زوار پخش میکنیم. اینها رزق و سهم زوار این خانه است که در صورت تمایل قرائتش میکنند.»
میهمانانی از...
ام رقیه در ادامه میگوید: «هر سال به لطف خدا و نگاه اربابم حسین (ع) زائران این خانه بیشتر میشوند. همین زینب خانم چند سالی است که از سوئد میهمان خانه ماست و امسال هم قدم بر سر چشم ما گذاشته است. او قبل از آمدن تماس میگیرد و با من هماهنگ میکند که خاله جان امسال هم جا است؟ هر سال بر جمعیت میهمانهای خانهام اضافه میشود و شاید ندانید این چقدر برای ما مسرتبخش است. تماس میگیرند و میآیند. تا جا باشد به کسی نه نمیگوییم. مگر اینکه جا برایشان نباشد.
در کوچهای که ما هستیم، چهار خانواده دیگر خانههایشان را در اختیار زائران قرار میدهند. در ایام اربعین رقابت شیرین و زیبایی در دعوت از زائران به خانهها ایجاد میشود که دیدنی است. ما شیعه هستیم و برایمان فرقی نمیکند که میهمان خانهمان از ایران، هند، پاکستان، افغانستان یا کشورهای دیگر باشد.
به جرئت میتوانم بگویم من از بیشتر کشورها میهمان داشتم. هند، سوئد، افغانستان، پاکستان و ...
جای زوار خالی نمیماند و غصه و ناراحتی ما زمانی است که خانه خالی میشود. وقتی زوار میروند خانه خالی میشود و خواهرشوهرهایم گریه و دلتنگی میکنند.»
گاهی برای خودمان هم جا نداریم!
امرقیه میگوید: «خواهرهای همسرم و دوستان برای کمک پیش من میآیند. هر کدام از خادمان این خانه کاری بر عهده دارند از آشپزی گرفته تا نظافت، پخت نان، اسکان زائر و تقسیم وعدههای غذایی. این کارها را برای میهمانهای حسین (ع) انجام میدهند تا آنها راحت باشند.
در طول روز و برای هر وعده غذایی، ما ۶۰ غذا میپزیم. از ماه شعبان میزبان زائران هستیم. درِ خانه ما در ایام عرفه، شعبان، رمضان، محرم، صفر و همه روزهای دیگر روی زائران باز است. اینها چیز زیادی نیست. همه این خادمی در محضر ارباب ناچیز است. گاهی در برخی خانهها یا موکبها به زوار مهلت اسکان میدهند که مثلاً دو روز بیشتر نمیتوانید بمانید.
اما من اصلاً زمان تعیین نمیکنم. زوار هر زمان خودشان بخواهند میروند. یکی میرود دو تا دیگر میآیند، آن دو نفر میروند، پنج زائر دیگر در خانه را میزنند. خدا را هزاران مرتبه شکر برای این نعمت خدمت که به اهل این خانه داده است.
گاهی واقعاً جا نداریم. وقتی زوار در خانه میآیند، میگویم آب، غذا و حمام است، اما متأسفانه جای خواب نداریم.
برخی از آنها به همین راضیاند و میآیند چای و آب و غذایی میخورند و میروند. وقت رفتنشان اشک امانمان نمیدهد، رو به حرم میکنم و میگویم آقا جان شرمندهام! امشب میهمان زیاد است، خودت مراقب زوارت باش. خدا را شاهد میگیرم گاهی حتی برای خوابیدن خودمان جایی نیست. ما بیدار میمانیم کارها را سر و سامان میدهیم. گاهی هم به نوبت وسط حیاط کوچکمان استراحت میکنیم که فردا توان پذیرایی داشته باشیم.» او میگوید: «سال گذشته قبل از اربعین به مشهد رفتم و بعد از ۲۵ روز به عراق برگشتم تا بتوانم برای اربعین در خانهام باشم. هر بار که به مشهد میروم ابتدا به زیارت امام رضا (ع) و پابوسشان میروم. حس و حال خوبی دارم، اما زود برمیگردم تا از قافله خادمان جا نمانم.»
حسین (ع) سکینه را به من بخشید
میان صحبتهایش یک سینی چای عراقی برایمان میآورند، عطر چای عراقی در کنار طعم آن چشیدنی است، عجب صفایی دارد. چای را برمیدارم و ام رقیه روایتهایش را از سر میگیرد: «ما به بهانه خادمی، دست به دامان زائران هستیم. از آنها میخواهیم آمین گوی دعاهای ما باشند.
شعبان امسال، دخترم تصادف سختی کرد. روز تولد امام حسین (ع) همه اهل خانه روزه بودند، میخواست برود روستا برای افطار دخترعمه پدرش را اینجا بیاورد که در مسیر به شدت تصادف کردند. خیلی حالش بد بود. دکترها از دخترم سکینه قطع امید کردند. اما امام حسین (ع) به دعای زائرانش سکینه را به من بخشید. او در سیسی یو بود. دکترها مرا خواسته بودند تا خبر درگذشت دخترم را بدهند، اما خدا معجزهاش را به من نشان داد.
ما هر چه داریم از امام حسین (ع) است. هر چه بخواهیم از او میخواهیم و همه حوائج ما برآورده میشود.»
او باب الحوائج است
ام رقیه در پایان به مهاجرتش به عراق و زندگی در این کشور اشاره میکند و میگوید: «در این سالها هرگز در عراق حس غربت و تنهایی نداشتم. شاید یکی از دلایلش همین در کنار امام حسین (ع) بودن باشد، اما هر چه هست همهاش خیر است و برکت. خدا را شاکرم که چنین فرصتی را به من عطا کرد. به نظرم این خادمی و این فرصت تنها به نگاه اهل بیت (ع) برای من میسر شد.
بسیاری از زوار از من میپرسند دوست ندارید به مشهد برگردید؟! میگویم نه! اینجا بودن را با هیچ دارایی دیگری از این دنیا عوض نمیکنم. اینجا برای من بهشت است. هیچ جا برای من صحن و سرای ابوالفضل (ع) نمیشود. وقتی گرهای در کار دارم یا گرفتاری وارد زندگیام میشود، میروم در صحن حرم حضرت ابوالفضل مینشینم و فقط به گلدستههای ضریحش نگاه میکنم. درد دلی میکنم و وقتی از حرم ایشان خارج میشوم، گویی هیچ مشکل و مسئلهای ندارم. او بابالحوائج است.»
اللهم الرزقنا شفاعت الحسین (ع)
دستان پر مهرش را میگیرم و میگویم در عوض این خادمی از امام حسین چه میخواهی؟!
چشمهایش غرق اشک میشود. میگوید: «شفاعتش را. فقط شفاعتش. دعایم این است که اینها را از ما بپذیرد و شفیع ما باشد.
مگر ما جز حسین (ع) و اهل بیت چه کسانی را داریم و چه میخواهیم؟ هرچه در این دنیا هست متعلق به آنهاست. خواسته قلبی من شفاعت ایشان در روز محشر است. بارها میان خادمی و کارهای روزمره این دعا را زمزمه میکنم: اللهم الرزقنا شفاعت الحسین (ع).»
آخر همکلامی هم دست به دعا میشود و میگوید: «دخترم دعا کنید که خانه بزرگتر شود و زائری از در این خانه بازنگردد.»
انتهای پیام