به گزارش ایسنا، به نقل از جهان نیوز: صبح زود از خواب بیدار شد و کوله پشتیاش را مهیای سفر کرد. همه خواب بودند. پدرش سپرده بود که هنگام رفتن ابراهیم، بیدارش کنم تا او را به فرودگاه برساند، ولی ابراهیم اجازه نداد.
اما احمد از خواب بیدار شد و به سرعت پیش ابراهیم آمد و طبق معمول او را بغل کرد و صورت و پیشانی اش را بوسید. مطالبی را به او گفت و بدرقه اش کرد. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید، ولی با صلوات سعی میکردم خودم را آرام کنم. از همیشه ساکت تر بودم. میترسیدم با حرف زدن، بغضم بترکد و دم رفتن، ابراهیم را ناراحت راهی کنم.
ابراهیم که متوجه تشویشم شده بود، گفت: «مامان، سوریه که جنگ نیست! همه جا آرومه. من برای زیارت دارم میرم. اون قدر منطقه آرومه که ممکنه سر همین ماه برگردم. این آخرین مأموریتمه، بعیده دیگه برم.»
ولی حرفهای ابراهیم بیشتر نگرانم میکرد. چارهای نبود. باید به خودم مسلط میشدم و با قلبی آرام، ابراهیم را به میدان جهاد میفرستادم. ابراهیم را از زیر قرآن رد کردم. آن قدر محو تماشای دردانه ام بودم که فراموش کردم قرآن را داخل خانه بگذارم و بدرقه اش کنم.
ابراهیم که متوجه قرآن شد، گفت: «مامان جان، قرآن رو برای چی میآری با خودت؟ این قدر نگران نباش این آخرین مأموریتمه.»
قرآن را داخل خانه گذاشتم و به سرعت کاسه ای را پر از آب کردم. به پایین پله ها که رسیدم آب را به پشت پایش ریختم. آب ریخت روی شلوارش!
ابراهیم نگاهی به من کرد و با لبخند گفت: «مامان چرا خیسم کردی؟»
و آب روشناییه پسرم! برو در پناه خدا باشی.»
لبخندی زد و دستانش را به نشانه خداحافظی بالا برد و آرام آرام از جلوی چشمانم دور شد. با هر قدمی که برمی داشت، دلم به لرزه می افتاد.
همین که چشمانم چشم ابراهیم را دور دید، چشمه آب روانش را سرازیر کرد. نفسم به سختی راه خودش را باز میکرد.
زبانم قفل شده بود، ولی در دل باخدا نجوا میکردم و هرچه دعای سلامتی بلد بودم، برای سلامتیاش خواندم.
بعد از رفتن ابراهیم، خانه دوباره پیراهن حزنش را به تن کرد. دوباره من بودم و فراق فرزند و چشمانی که به گوشی تلفن دوخته شده تا شاید از دردانه ام خبری شود.
خاطرهای از مرضیه سلیمانی، مادر شهیدبرگرفته از کتاب «اسمی از تبار ابراهیم»؛ روایت هایی از زندگانی شهید مدافع حرم ابراهیم اسمی
انتهای پیام