به گزارش ایسنا، به نقل از جهان نیوز: در عملیات والفجر ۴ دو تا از فرمانده تیپهای ما به شهادت رسیدند. با ورود به عملیات خیبر، دو نفر از کسانی که کنار دست مهدی بودند، جایگزین فرمانده تیپهای شهید شدند؛ یکی از آنها من بودم، یکی هم رضا حسن پور.
روز ششم عملیات، من از ناحیه پا به شدت مجروح شدم و به عقب منتقلم کردند. چند روز بعد هم حسن پور به شهادت رسید. علاوه بر این، نزدیک ده، دوازده نفر از کادر لشکر از فرمانده گردان گرفته تا مسئول واحدهای بهداری و مهندسی و ... در خیبر به شهادت رسیدند.
جدای از این، بسیجیهای بی شماری جلوی چشمان مهدی قطعه قطعه شدند.
بعد از عملیات، زمانی که من در خانه در قم استراحت می کردم و دوران نقاهت را می گذراندم، مهدی به عیادتم آمد. آن روز به من گفت: «احمد! من توی جزیره خیلی تنها شدم.
تمام نیروهای مؤثری که دورم بودند یا شهید شدن یا مجروح؛ یکی شان خود تو. دیگر داشتم کم می آوردم؛ ولی آن چیزی که توانست من را در جزیره سر پا نگه دارد و دلگرم و دلخوشم کند و آن چیزی که به من انگیزه داد، پیام امام بود که فرمود جزایر باید حفظ شود. بعد پیام امام، گفتم توی جزیره می مانم تا اینکه شهید بشوم و جنازه ام روی خاک جزیره بماند و با جنازه ام حداقل یک متر از خاک جزیره را حفظ کنم؛ و با این کارم فرمان امام را اجرا کرده باشم. بعد از عملیات هم تصمیمم را گرفتم و پیش آقا محسن رفتم. به او گفتم از این به بعد نمی خواهم مسئولیتی داشته باشم و فرمانده لشکر باشم، می خواهم به عنوان یک رزمنده عادی بجنگم. کسی که برای فرماندهی از من شایسته تر باشد را هم سراغ دارم. منظورم هم تو بودی.»
حرفهایش را که زد، آب پاکی را روی دستش ریختم و گفتم: «شما خیلی بیخود کردی این حرفها را زدی! تو باید فرمانده لشکر بمانی، من هم کنارت هستم. تا زنده هستیم این صحبت همین جا بماند و جای دیگری بازگو نکن.»
برادر عزیزمان مهدی چند بار پیش ما آمد و درخواست کرد، اگر می شود من به عنوان یک رزمنده ساده و بسیجی بجنگم .
می گفت: «من لیاقت فرمانده شدن ندارم، شما من را ببخشید، اما دوست دارم مثل یک رزمنده ساده بجنگم.» با اصرار، این را از ما می خواست. با خودم می گفتم خدایا! اگر امری کنم و او عمل نکند، خیلی بد می شود؛ لذا با حالتی ناامید می نشستم و با او صحبت می کردم که: «نه، مهدی! الان به شما نیاز داریم، مورد قبول مایی، بازوی ما هستی و در حقیقت بازوی اسلامی. ما به شما اطمینان داریم. با تجربه زیادی که به دست آوردی، باید مسئول باشی.» در چهره اش می دیدم خواسته اش چیز دیگری است و این حرفها برایش معنا ندارد، ولی چون مقابل فرمانده اش بود، به طور محض اطاعت می کرد و چون و چرا نمی آورد و تابع فرمان ولایت بود.
برگرفته از کتاب «برف تا برف» مجموعه خاطراتی از شهید مهدی شیخ زین الدین
راوی:احمد فتوحی،محسن رضایی
انتهای پیام