استقبالی متفاوت در بندرانزلی، که به یادگار ماند

تابستان۱۳۲۱خورشیدی،انزلی میزبان ۳۰۰ هزار پناهجوی لهستانی می‌شود اما در بازه زمانی ۳ ماهه، ۶۳۹ نفر در اثر انواع بیماری‌ها به‌ویژه تیفوس می‌میرند و آنها را در گورستان جداگانه‌ای، مجاور گورستان ارامنه دفن می‌کنند. گورستانی که نیمه شهریور ماه ۱۴۰۰ در فهرست آثار ملی ثبت شد.

همراه یکی از فعالان فرهنگی بندرانزلی به گورستانی می‌روم که سردربش نماد کشور لهستان یعنی «عقاب» است. محمود عباسیان امین، خاطرات آوارگان لهستانی را - که در قالب خاطرات شفاهی جمع‌آوری شد- بازخوانی می‌کند. تابستان ۱۳۲۱خورشیدی، بندرانزلی میزبان ۳۰۰ هزار پناهجوی لهستانی می‌شوداما در بازه زمانی ۳ ماهه، ۶۳۹ نفر در اثر انواع بیماری‌ها به ویژه تیفوس می‌میرند و آنها را در گورستان جداگانه‌ای، مجاور گورستان ارامنه دفن می‌کنند. گورستانی که نیمه شهریور ماه ۱۴۰۰ در فهرست آثار ملی ثبت  شد. در این گورستان، ۶۳۹ سنگ قبر در ۲ ردیف با ذکر نام، تاریخ فوت و علامت صلیب دیده می‌شود. یک سنگ قبر ایستاده و متفاوت، توجه‌ام را جلب می‌کند.

راهنما دراین باره خاطره جالبی دارد: «پیرمرد چند هفته در بندرانزلی ماند تا بالاخره از سفارت لهستان توانست اجازه بگیرد تا سنگ قبر برادرش را عوض کند. تمام کشورهایی را که آوارگان لهستانی رفته بودند، به امید یافتن نشانی از برادرش گشته بود تا پس از چندین دهه بالاخره مزار برادرش را در گورستان بندرانزلی پیدا کرد. وقتی او را به ما معرفی کردند، او را به گورستان لهستانی‌ها آوردیم. برایمان روایت کرد که چگونه برادرش را به اردوگاه بردند:«هنوز صدای جیغ‌های برادرم در گوشم می‌پیچد، وقتی روس‌ها به زور دستش را می‌کشیدند و او را از ما جدا کردند. صدای گریه‌های مادرم هنوز پس از ۷۰ سال توی گوشم هست. فقط ۱۴سالش بود که او را به اردوگاه کار بردند. من دو سال از او کوچکتر بودم ولی برادرم چون هیکلش درشت بود، به تصور اینکه جوان پرنیرویی است او را هم بردند. از آن سال به بعد همه جا را به دنبالش گشتم، تا بالاخره او را در بندرانزلی پیدا کردم. او هم مانند خیلی از آوارگان لهستانی، در کشتی تیفوس گرفته بود. آن نوجوان قوی، بر اثر کار زیاد و گرسنگی در سیبری، نتوانست دوام بیاورد و به انزلی که رسید، مرگ به استقبالش آمد.»

 عباسیان یادآور می شود:« مشخصات تمام کسانی که در این گورستان دفن هستند، ثبت شده است. در آن تابستان هر روز چند نفر از گرسنگی و بی‌زغذایی می‌مردند. دو سال کار اجباری در سیبری و سفر با کشتی به ایران، توان آنها را کم کرده بود. وقتی به ایران رسیدند انواع بیماری‌ها را داشتند و شپش، مالاریا و تیفوس آنها را از پا درآورد.»

وی می گوید:«آوارگان لهستانی خوشحال بودند که از اردوگاه‌های کار اجباری به کشوری آزاد فرستاده شده‌اند. برخی از آوارگان دیگر برنگشتند. برخی از دختران لهستانی با جوانان بندرانزلی ازدواج کردند. پیرمردی در انزلی داریم که آن زمان بچه  بود و می‌گفت: پسرکاپیتان کشتی، تیفوس گرفته بود، مادرم گفت من می‌توانم او را درمان کنم ولی باید ما را در کابین جدا بگذارید تا بقیه تیفوس نگیرند. ما امید به زندگی داشتیم، اما هر از گاهی از کشتی صدای شلیک توپ می‌آمد و یک جسد دیگر به آب اندخته می‌شد.»

«یادویگاماریا بازرگان»، یکی از آوارگان لهستانی است که  با یک ایرانی ازدواج کرد و حالا به فارسی خاطراتش را تعریف می‌کند:« سال ۱۹۴۲ به بندر پهلوی رسیدیم مریض و گرسنه. آنها که زنده مانده بودند، از کشتی پیاده شدند. اما انواع بیماری‌ها را داشتند. ما می‌دیدیم مردمی که اصلا ما را نمی‌شناسند و حتی زبان ما را بلد نیستند، به ما می‌خندند و با میوه و شیرینی از ما پذیرایی می‌کنند. در سیبری همیشه گرسنه بودیم و غذای کافی برای خوردن نبود. اما در بندرانزلی مردم به ما خوراکی‌های خوبی می‌دادند. آدم تا آن روزها را نبیند، نمی‌فهمد، باور نمی‌کند.»

«هلنا ولوش»، یکی از این آوارگان نجات یافته در انزلی در خاطراتش می‌نویسد:« فرسوده از کار اجباری، بیماری و گرسنگی، در حالی که شباهتی به زندگان نداشتیم، در بندر انزلی از کشتی پیاده شدیم. آنجا همه باهم زانو زدیم تا بر ساحل شنی که خاک ایران زمین بود، بوسه بزنیم، که از سیبری رها شده بودیم.»

گورستان لهستانی‌ها در تهران و انزلی، سند جنایت آلمان و روسیه است که در خلال جنگ جهانی دوم لهستان را بین خود تقسیم کردند. پلیس مخفی شوروی مخالفین را بازداشت و تبعید می‌کند. یک میلیون و ۶۰۰ هزار نفر از جامعه نخبگان را به اردوگاه‌های کار اجباری سیبری می‌برند. ابتدا نظامیان، سپس روشنفکران، معلمان، کشیشان، زمینداران و طبقه متوسط از خانه‌های خود رانده شدند. لهستانی‌ها مرگ تدریجی را در این اردوگاه پذیرفته بودند؛ کمتر از دو سال، ۳۰۰ هزار نفر زنده می‌مانند.

با اتحاد شوری، انگلیس و آمریکا، لهستانی‌ها برای کمک به جبهه جنگ در اروپا دوباره تجهیز می‌کنند. «ژنرال اندرسف» با کمک نیروهای صلیب سرخ و لهستانی‌های مقیم آمریکا، مسئول بازگرداندن لهستانی‌ها از سیبری می‌شود. او آوارگان را از «بندرکراسنودسک» در ترکستان سوار کشتی کرده و در بندرانزلی پیاده می‌کند.

تصاویر برجای مانده از آوارگان را از نظر می‌گذرانم؛ تصویر دو کودکِ برادر، به شدت رقت انگیز که استخوان‌هایشان بر پوست چسیبده. فرانک زنده می‌ماند و در خاطراتش می‌نویسد: «از کراسنودسک وارد ایران شدیم. برادرم بیمار بود و از تیفوس رنج می‌برد. پزشک لهستانی به برادرم گفت، این گذرگاه سختی برای توست. باید دوام بیاوری. برادرم گفت؛ من می‌دانم ممکن است بمیرم اما حداقل در یک کشور آزاد می‌میرم.»

 در وسط گورستان، ستون سنگی با تصویر یک عقاب با بال‌های گشوده، نصب شده و روی آن نوشته شده است: «اینجا آرامگاه ۶۳۹ لهستانی است: سربازان ارتش شرق ژنرال ولادیسلاوآندرس، اسیران جنگی سابق و زندانیان اردوگاه‌های اتحاد جماهیر شوروی که در سال ۱۹۴۲ در راه رسیدن به میهنشان در اینجا درگذشته‌اند؛ روحشان شاد باد.»

آنگونه که منابع تاریخی گزارش داده‌اند، بخشی از سربازان لهستانی بعدها در جبهه ایتالیا می‌جنگند. این بار با خرسی ایرانی که تصاویرش در حال حمل گلوله و دیگر مهمات جنگی ثبت شده است. «یان کراسنورمسکی»، یکی از همان سربازان است که بخشی از زندگی خود را در ایران سپری کرده و در تهران به مدرسه نظامی می‌رود. او هم خاطرات خوبی از انزلی و تهران دارد و روزهایی که با «ویتک» خرس ایرانی در جنگ سپری کرده است.

چندسال پیش، «کریستینا ماسکویج»، نمایشگاهی از سرنوشت لهستانی‌ها در ایتالیا برپا می‌کند که هزینه آن را سربازان پیشین لهستان تامین می‌کنند. او در زمان آوارگی در ایران، دختر بچه چهار ساله‌ای بود که «وُیتِک» را در پشت جبهه دیده و درباره‌اش می‌گوید: «این نامی بود که سربازان ارتش لهستان برایش انتخاب کردند. در همدان پیدایش کردند. یک گونی دست یک پسربچه ایرانی بود که تکان می‌خورد وقتی از او سوال می‌پرسند، می‌گوید مادرش کشته شده است. وقتی در گونی را باز می‌کنند، توله خرس ایرانی دست سربازان را لیس می‌زند. سربازان هم عاشق او می‌شوند و او را با خود می‌برند. اینگونه زندگی سربازی ویتک هم آغاز می‌شود و او مانند لهستانی‌ها از وطن دور می‌افتد. ویتک هم با سربازان لهستانی وارد ایتالیا می‌شود. در این زمان ویتک را با حمل گلوله و تجهیزات جنگی در جنگ دیده‌اند و او سمبل و نشانه هنگ لهستانی‌ها می‌شود. آن توله خرس، حالا خرس بزرگی شده است. خرس بزرگ قهوه‌ای هراز گاهی سربه آشوب می‌گذاشت و غذای سربازان لهستانی را می‌خورد و به تقلید از آنها پا روی پا می‌گذاشت و سیگار می‌کشید. بعد از جنگ خانه‌اش باغ وحشی در اسکاتلند شد. او ۲۲ سال عمر کرد ولی مانند آوارگان لهستانی دیگر هیچگاه وطنش، ایران را ندید.»

انتهای پیام

  • چهارشنبه/ ۱۶ خرداد ۱۴۰۳ / ۰۹:۳۰
  • دسته‌بندی: گیلان
  • کد خبر: 1403031610215
  • خبرنگار :