گزارشی از یک مدرسه عشایری

رویای یک دیوار

سال تحصیلی به پایان خود نزدیک می‌شود و من ذهنم همچنان درگیر مدرسه، معلم و دانش‌آموزانی است که برای تهیه گزارش به مناسبت روز معلم ما را به دل کوه‌های هزارمسجد روانه کرد، مدرسه عشایری شهید علی‌محمد رنجبر روستای «دربیابان» که در بخش مرکزی مشهد و دهستان کارده در حدود ۱۰۰ کیلومتری مشهد واقع شده است.

مدرسه عشایری علی‌محمد رنجبر روستای دربیابان یک مدرسه عادی- دولتی است که در سال ۱۳۶۹ تاسیس شده و در حال حاضر ۲۶ دانش‌آموز دختر و پسر در مقطع ابتدایی و به صورت دو شیفت صبح و عصر در آن مشغول به تحصیل هستند.

هماهنگی‌ها برای حضور در محل مدرسه را از چند روز قبل انجام می‌دهم. شب قبل از حرکت مسیر را از افراد مختلف جویا می‌شوم و جالب است که همه متفق‌القول اولین سئوالی که از من می‌پرسند این است که با چه ماشینی قرار است به روستا بروم؟ کمی مردد می‌شوم، این یعنی مسیر روستا مسیری عادی نیست که بتوان با هر وسیله نقلیه‌ای رفت.

ماشین هماهنگ می‌شود و ساعت ۶ صبح یکی از روزهای بهاری اردیبهشت‌ماه با سرویس که یک پژو پارس است به همراه چند تن از همکاران عازم روستای دربیابان می‌شویم. قبل از حرکت با معلم روستا تماس می‌گیرم و معلم روستا از بین چند مسیر، مسیر روستای مارشک را به ما پیشنهاد می‌دهد. مسیری که نه من و همکارانم و نه آقای راننده تا به حال نرفته‌ایم و هیچ تصوری از آن نداریم.

صدای معلم قطع و وصل می‌شود، از او می‌خواهم که مسیر را پیامک کند و بلافاصله پیام معلم را دریافت می‌کنم که اینگونه نوشته است: از سمت مشهد وارد جاده سد کارده شوید، در ادامه مسیر روستاهای کارده، کوشک‌آباد، بهره و گوش را پشت سر بگذارید تا به روستای مارشک برسید. از روستای مارشک و در انتهای باغات روستا از دوراهی به سمت چپ پیچیده و ادامه مسیر دهید تا به روستای دربیابان برسید.

ظاهرا مسیر سرراستی است. حدود ساعت 8 به روستای مارشک می‌رسیم. برای اطمینان مسیر روستا را از چند نفر از اهالی جویا می‌شویم. یکی از اهالی با مکثی معنادار پاسخ می‌دهد که مسیر سختی است و آیا مجبوریم که به این روستا برویم؟ او هم دوراهی را آدرس می‌دهد.

مسیر را ادامه می‌دهیم و از اولین دوراهی به سمت چپ می‌پیچیم، اما بعد متوجه می‌شویم که اشتباه است، دوباره به عقب برمی‌گردیم و با راهنمایی یکی از اهالی که جلو ما حرکت می‌کند مسیر را پیدا می‌کنیم. یک مسیر خاکی باریک کوهستانی که تنها وسیله نقلیه‌ای که گاه‌گداری می‌بینیم نیسان آبی است و دیگر هیچ. صدای غرولند لاستیک‌های ماشین با سنگ‌هایی که مرتب از زیر لاستیک به اطراف پرتاب می‌شوند، راننده را محتاط‌تر کرده و باز هم سرعتش را کمتر می‌کند.

بالاخره بعد از یک ساعت در حدود ساعت ۱۰ به اولین آبادی که روستای دربیابان است، می‌رسیم. روستایی کوچک با خانه‌هایی پلکانی، باغات گردو و گیلاس و... که از ابتدا تا انتهای آن در یک نگاه پیداست. کمی که پیش می‌رویم یک ساختمان کوچک بالای یک بلندی که پرچم ایران در کنارش خودنمایی می‌کند، ظاهر می‌شود. مردی میانسال که با لباس رسمی در چهارچوب در آن ایستاده، دست بلند می‌کند و راهنمای ما در ادامه مسیر می‌شود. از در و دیوار مدرسه خبری نیست.

معلم به استقبال ما می‌آید و ما را به مدرسه که فقط یک کلاس درس و یک راهرو کوچک است، راهنمایی می‌کند. قبل از وارد شدن به کلاس و روی پله‌های بیرون آن، کفش‌های کوچک و بزرگ و کهنه و نو دانش‌آموزان که از قبل مرتب و ردیف شده‌اند، دیده می‌شود، کفش‌هایی خسته که برای ساعاتی رها از دستِ پاها، در آفتاب ولوشده و انگار از این رهاشدگی لذت می‌بردند.

پرده را بالا می‌زنیم و بعد از یک راهرو کوچک بلافاصله وارد فضای کلاس می‌شویم. دانش‌آموزان از جایشان بلند می‌شوند، به ما خوشامد می‌گویند و بعد با اجازه معلم می‌نشینند. روی تخته کلاس و با دست‌خط یکی از دانش‌آموزان متنی برای خوشامدگویی ما نوشته شده است.

فضای کلاس بسیار کوچک است و همین فضای کوچک به قسمت‌های مختلفی تقسیم شده و دانش‌آموزان هر پایه در قسمت مشخصی نشسته‌اند. حنانه با مقنعه گل‌گلی صورتی و مانتوی آبی روشن و امیرعباس با شلوار ورزشی و بلوز سفید پر از نقش و نگار رنگی که مشخص است کلاس اول هستند، جلو کلاس روی صندلی‌های پلاستیکی با نقاشی‌هایی کارتونی که بیشتر شبیه فضای مهدکودک است، نشسته‌اند.

دیوارهای کلاس از انواع پوستر و نوشته پر شده است؛ یک قسمت حروف الفبا، قسمتی دیگر جدول ضرب و اشکال هندسی، بخشی هم شکل‌ها و تصاویری از بدن انسان، اعصاب و... . یک دور که در کلاس بزنی تمام آموزش‌های اصلی دوران ابتدایی برایت دوره می‌شود.

آقای نوری، معلم کلاس، مرد میانسالی با کت و شلوار طوسی است که پشت میز نشسته و مشغول تدریس است. وقتی از بالای عینکش دانش‌آموزان را نگاه می‌کند، جدی بودن چهره‌اش دوچندان می‌شود. دانش‌آموزان اما حواسشان به من و همکارانم است .

معلم برای لحظاتی کلاس را ترک می‌کند، روبه‌روی کلاس و در سمت دیگر راهرو یک اتاق با امکانات اولیه بوده که محل بیتوته معلم در کل هفته است. آقای نوری می‌گوید به دلیل دور بودن و سختی مسیر مجبور است از اول هفته تا عصر چهارشنبه در روستا بماند.

تا معلم به کلاس برگردد، لحظاتی با دانش‌آموزان هم‌صحبت می‌شوم. زهرا که شال مشکی و پافری قرمز به تن دارد، کلاس ششم است. نظر او را در مورد مدرسه می‌پرسم، مکث می‌کند و چیزی نمی‌گوید. یکی دیگر از دانش‌آموزان به جای او می‌گوید دوست دارد که روستایمان کلاس هفتم و بالاتر هم داشته باشد، الان فقط تا کلاس ششم داریم و دانش‌آموزان کلاس ششم برای ادامه تحصیل باید به مدرسه شبانه‌روزی روستای کارده بروند.

پسرها متفق‌القول از زمینی که در آن فوتبال بازی می‌کنند شاکی هستند و می‌گویند چون مدرسه دیوار ندارد، همیشه باید توپ را از اطراف بیاورند. یکی دیگر از دانش‌آموزان می‌گوید دیوار نداشتن مدرسه ما باعث شده دام‌ها، گوسفندها، سگ‌های گله و سگ‌های ولگرد به راحتی وارد حریم مدرسه شوند.

معلم به کلاس برمی‌گردد و بعد از کمی به بچه‌ها اجازه می‌دهد که به فضای بیرون کلاس یا همان حیاط مدرسه بروند و بازی کنند. در چشم به هم زدنی کلاس خالی از دانش‌آموز می‌شود، میز و نیمکت‌ها خالی است و کتاب‌های باز و نیمه‌باز روی نیمکت‌ها به حال خود رها شده‌اند. اتفاقی چشمم به کتابی می‌افتد که باز است و نام درسش توجهم را به خود جلب می‌کند؛ درس ۱۷، مدرسه هوشمند؛ پارادوکس عجیبی است.

وقتی معلم در این کلاس درس که تنها تفاوتش با کلاس‌های درس ۲۰، ۳۰ سال پیش تخته ‌وایت‌برد است و به جای گچ از ماژیک استفاده می‌کند، درس مدرسه هوشمند را تدریس می‌کند، دانش‌آموزان به چه فکر می‌کنند؟ دانش‌آموزانی که یکی از آرزوهایشان این است دور حیاط مدرسه دیوار داشته باشند تا سگ‌ها و دام‌ها گاه و بیگاه وارد حریم مدرسه نشوند، تا مدرسه در همین کلاس درس خلاصه نشود و دیوار با دست‌های گره‌کرده‌اش مامنی برای شیطنت‌های کودکانه باشد. به بیرون نگاهی می‌اندازم، دانش‌آموزان دور یک سبد خاکستری جمع شده‌اند. تمام امکانات ورزشی مدرسه در یک سبد حاوی یکی، دو توپ بادی، یک جفت راکت بدمینتون و یک طناب بازی خلاصه می‌شود.

پسرها تکلیفشان مشخص است بلافاصله به سمت سبد هجوم می‌برند و اول از همه توپ‌ها را برداشته و به سمت زمین خاکی پایین کلاس روانه می‌شوند. دختران اما در انتخاب بازی مردد هستند و در نهایت با وسطی و... خود را سرگرم می‌کنند. پسرها در زمین خاکی آنچنان جدی مشغول بازی می‌شوند که انگار نه انگار این همان زمین خاکی بی در و پیکر است که لحظاتی پیش در موردش صحبت می‌کردند.

زمین بازی، پر از سنگ بوده و تنها نقش موثر این سنگ‌ها استفاده از آن به عنوان تیر دروازه است. آثار عبور و مرور دام بر زمین نقش بسته و الاغ چوپان گله هم که در چندقدمی ما مشغول چرا است، هر از چندگاهی با صدایش حضور خود را اعلام می‌کند. بعد از کمی بازی معلم بچه‌ها را برای نماز فرا می‌خواند،صف‌های سه تا چهار نفره در راهروی تنگ و باریک و به امامت معلم شکل می‌گیرد. دانش‌آموزان به زور خود را در صف‌ها جا می‌دهند.

پشت کلاس درس توسط تپه محصور است. سمت راست کلاس خانه‌ای روستایی با درخت بیدمجنونی قرار دارد که سایه‌اش در انحصار دو سگ بزرگ سیاه و قهوه‌ای است، جرات نمی‌کنم به آن‌ها نزدیک شوم. روبه‌روی کلاس قبرستان روستا قرار دارد که با فنس‌هایی از فضای مدرسه جدا شده است. آن‌طرف‌تر و در شیبی ملایم زمین خاکی بازی بچه‌ها به چشم می‌خورد. سمت دیگر مدرسه نیز یک راه باریک شیب‌دار و درختان سیب و گیلاس پر از شکوفه دیده می‌شود.

پشت پنجره داخل کلاس گلدان‌های مختلفی ردیف شده‌اند، گلدان‌هایی که یکی قوطی رب و دیگری ظرف یکبار مصرف ماست و... است اما گیاهان این گلدان‌ها سبز و با طراوت هستند. این ترکیب و چیدمان به طرز عجیبی وضعیت و جایگاه این دانش‌آموزان را برایم تداعی می‌کند، گویا دانش‌آموزان همان گیاهان سرزنده هستند و مدرسه همان گلدان‌ها.

ساعت نزدیک یک ظهر است و کار ما با ثبت یک عکس دسته‌جمعی از معلم و دانش‌آموزان تمام می‌شود. وقت رفتن است. نمی‌دانم آیا دوباره این فضا و دانش‌آموزانش ریحانه، زهرا، امیرعلی، امیرعباس، حنانه، حسین، دانیال، نگین، زینب و... را خواهم دید یا نه اما امیدوارم اگر دوباره مسیرم به این روستا افتاد، رویای کوچک این دانش‌آموزان که دیوار و حصار دور مدرسه است، به تحقق پیوسته باشد و دیگر در هیچ کجای این سرزمین رویای دانش‌آموزان از جنس دیوار نباشد.

از معلم و دانش‌آموزان خداحافظی می‌کنیم و دل می‌سپاریم به مسیر ناهمواری که دیگر ناآشنا نیست. سوار ماشین می‌شویم، ماشینی که حالا دیگر مثل صبح از تمیزی برق نمی‌زند، لایه‌ای از خاک کل ماشین را پوشانده و با زبان بی‌زبانی شاکی است. مانده‌ام پراید قدیمی معلم چطور تاالان ناهمواری‌های این مسیر را تاب آورده است؟ نمی‌دانم شاید او هم مثل معلم عاشق است، عاشق خدمت ... در تمام طول مسیر مدام تکیه کلام معلم که "صدای ما را به گوش مسئولان برسانید" در ذهنم رژه می‌رود.

انتهای پیام

  • شنبه/ ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ / ۱۱:۰۷
  • دسته‌بندی: خراسان رضوی
  • کد خبر: 1403022920910
  • خبرنگار : 50355