به گزارش ایسنا، در بخشی از این کتاب که توسط نشر جمال منتشر شده است، میخوانیم:
من یک ابرسفید هستم، اما نه یک ابر معمولی!
اسم من سحاب است. جای من همیشه روی سر پیامبر مهربانیها بوده است. اما حالا دیگر یک نشانه هستم برای هرکسی که پیامبر را دوست دارد.
****
درخت پیر دانا نفس عمیقی کشید و به سکوتش ادامه داد.
گل زنبق که هنوز دادوفریاد میزد، با تعجّب پرسید:
«حیف که دنیا سفید شده و چیزی نمیبینم. درخت پیر ایکاش میگفتی به چه چیزی فکر میکنی!»
درخت پیر دانا برگهایش را تکان داد و گفت:
«به! چه بوی خوشی، عجب عطری!»
نسیم خنکی به صورت گل رز خورد. آرامآرام چشمانش را باز کرد. گلبرگهایش را توی هوا چرخاند؛ اما باز به گل زنبق که دیگر طاقتش تمام شده بود و نالهاش دشت را پر کرده بود، فکر میکرد.
درخت پیر دانا نفس عمیقی کشید و به سکوتش ادامه داد.
گل زنبق که هنوز دادوفریاد میزد، با تعجّب پرسید:
«حیف که دنیا سفید شده و چیزی نمیبینم. درخت پیر ایکاش میگفتی به چه چیزی فکر میکنی!»
درخت پیر دانا برگهایش را تکان داد و گفت:
«به! چه بوی خوشی، عجب عطری!»
نسیم خنکی به صورت گل رز خورد. آرامآرام چشمانش را باز کرد. گلبرگهایش را توی هوا چرخاند؛ اما باز به گل زنبق که دیگر طاقتش تمام شده بود و نالهاش دشت را پر کرده بود، فکر میکرد.
انتهای پیام