به گزارش ایسنا، محمد حسینی باغسنگانی در مجموعه کتابهای پژوهشی «چراغداران فکر و فرهنگ و هنر ایران» درباره سیدجلالالدین آشتیانی در فصل ملاصدری مشهدی، صفحات ۲۱۰ -۲۱۴ نوشته است: «عصر روز بعد از مهمانی شهلا خانم امیری فیروزکوهی که شب پیش از آن در خانه استاد امیری برگزار شد، به فهرستی رسیده بودیم از نامهای بزرگ فرهنگ و ادب و هنر که هر کدامشان به گونهای با امیری فیروزکوهی نسبت فرهنگی داشتند. دو صفحه پر از اسمهای بزرگ از ایران که تنی چند از آنها خارج از ایران زندگی میکردند. دکتر سیدحسین نصر، دکتر احمد مهدوی دامغانی و چند تن دیگر. تعدادی ساکن مشهد بودند و مابقی تهران ...
شخصیتهای مهمی در سه شاخه مهم ادبیات فارسی، موسیقی و فلسفه.
در چند جلسه تقریباً تمامی شخصیتهای فرهنگ و هنر ساکن تهران به منزل استاد امیری آمدند روبهروی ما نشستند و از امیر شعر قصههایشان را گفتند و دستگاه ناگرای بنفش و نقرهای ما تند تند نوار ۱۲۰۰ عوض میکرد و این سخنان ضبطشده بدون اغراق به بیش از ۵۰ ساعت رسید. از وقتی دکتر ابراهیمی دینانی از استاد امیری میگوید تا حرفهای دکتر موسوی بهبهانی تا سخنان خدمتکاران استاد و بسیار نکات دیگر ... بعد از آن نوبت به خراسان رسید و باید به مشهد میرفتم خیلی سریع بلیط هواپیما تهیه شد و من فردای آن روز در فرودگاه مهرآباد از پلههای ایرباس ایرانایر بالا رفتم و دنبال ردیف G صندلی A ... یکی از خانمهای خدمه هواپیما که گل زیبایی به شانهاش سنجاق شده بود جلو رفت و صندلی را نشانم داد. کیفم را بلند کردم و چپاندم توی باربند بالای سرم و دیدم خانم مهماندار کیف دیگرم را روی دست گرفته و دستش میلرزد. فوراً کیف را دودستی گرفتم و بلند کردم. مهماندار پرسید چی بود این کیف سنگی بود یا آهنی؟ به همکارش نگاه کرد و با هم خندیدند. گفتم دقیقاً... دستگاه ضبط صداست. ما بهش میگیم ناگرا... البته کیف آهنی اسم بهتری است. خندیدند و خوشامد گفتند. در صندلی اول نشستم و مسافران یک به یک نشستند. کمی بعد صدای خشدار مردی بلند و چشمآبی از سمت بال هواپیما نزدیک میشد که آنقدر پر صدا بود که همه برگشته بودند ببینند چه خبر است. انگلیسی و عربی حرف میزد اما تاکیدهایش روی حرف ر که به غین میزد، باعث شد پسر شیطان نوجوانی که صندلی کناری بود گفت ایول فغانسوی هستند. بعد با خواهر کوچکش ریزریز خندیدند ...
مرد بلند چشمآبی که در ردیف جلوتر از من ردیف H صندلی B نشست یک پلاستیک با چند کتاب عربی و فرانسه و یک کتاب فارسی داشت از سیدجلالالدین آشتیانی به نام «شرح بر زاد المسافر» صدرالمتالهین درباره معاد جسمانی، انتشارات امیرکبیر. این چیزها را وقتی فهمیدم که مرد بلندبالای چشمآبی باربندها را که دید پر است غرغر کرد؛ کیف سنگین را روی صندلیاش گذاشت، من بلند شدم که کمک کنم کیف خودم را روی ناگرا گذاشتم و جا برای کیف ایشان باز شد. کیفش را گرفتم و چپاندم توی باربند. مرد لبخند زد آنجا فهمیدم، مرد بلند بالا چندان هم چشمآبی نیست و حسی آشنا به ذهن آمد. تا نشستیم خلبان خوشامدی گفت و مهماندارها حسابی پذیرایی کردند و مرد بلندبالا را خواب گرفت و راحت خوابید و من داشتم به سنگینی ناگرا فکر میکردم که از آن بالا باز هم سنگینیاش احساس میشد.
«شرح بر زاد المسافر» را از خود استاد آشتیانی شنیده بودم که انتشارات امیرکبیر منتشر خواهد کرد. به سفر و به این کتاب فکر میکردم و این گمان در من جان گرفت که این مرد بلند بالا باید ربطی به استاد آشتیانی داشته باشد و اینکه چقدر شاعرانه است که ما در هواپیما هستیم و مسافریم و کتاب «زاد المسافر» پیش روی ماست و داریم به صدای خروپف مردی فرانسوی گوش میکنیم که راستش حتی نفس کشیدنش هم فرانسوی بود. یک آن به یادم آمد که استاد آشتیانی چندبار در اثنای درس از یکی از شاگردان فرانسوی خودش حرف زده بود و اعتقاد داشت «شیوه صدرایی رویهای جهانی دارد که کمتر به آن توجه شده است.» این حرف استاد با وجود پربار شخصیتهایی چون هانری کوربن و حتی رنه گنون قابل اثبات بود و حالا استاد آشتیانی سند زندهتری از آن را در وجود شاگرد فرانسویاش یافته بود که بسیار هم به این موضوع مباهات میکرد. برگشتم و صندلی جلو را از نظر گذراندم که ببینم بیدار شد یا نه، دیدم طوری خوابیده انگار از کمخوابی زیادی رنج میبرد. آن موقعها بسته تغذیه ایرانایر واقعا کامل و مغذی بود. همه مشغول خوردن بودند اما آن مرد بلند بالای نه چندان چشم آبی در خوابی عمیق. من داشتم به کتلت مرغ خوشمزه سس گوجه فرنگی میزدم که آقا از خواب بیدار شد و چنان نفس عمیقی کشید، فکر میکردی نیمی از اکسیژن هواپیما را بلعیده باشد. صدای ترق و تروق آمد و ایشان بسته غذاییاش را باز کرد و شروع کرد به خوردن و من عین خارجی ندیدهها ایشان را از پشت سر زیر نظر داشتم. یکهو سرش را برگرداند و به من نیمنگاهی کرد. گویا حجم سنگین نگاههای من را حس کرده باشد؛ لبهایش تکانی خورد مثل زمزمه جملهای و به غذا خوردن ادامه داد. مهماندارها که از جمع کردن بستههای تغذیه خلاص شدند زدم روی شانه این مرد بلند بالا که فوراً برگشت و به فارسی گفت: «جانم امری داشتید؟» این جملهاش را طوری گفت که یک آن گفتم ایشان نمیتوانند غیرایرانی باشند. خیلی دقیق و بدون لهجه ... پرسیدم یک سوال در ذهن من هست. کتابی از استاد آشتیانی دیدم همراه شما. آیا شما با استاد آشتیانی آشنایی نسبتی دارید یا از روی علاقه و برای مطالعه است؟ خندید و به لهجهای نوآموزانه اروپایی گفت: «بله من از شاگردان استاد آشتیانی هستم. کریستین یعنی یحیی بنو هستم یحیی علوی. فرانسوی هستم» این مکالمه بین دو تا صندلی نبود گویا تمام هواپیمای ایرباس داشتند حرفهای ما را گوش میکردند. کمربند صندلی را باز کردم. مرد شیک پوشی که کراوات اخراییرنگ خوشترکیبی هم زده بود و بوی خوشی میداد کنار ایشان نشسته بود خواهش کردم صندلی خودش را با من عوض کند که ایشان هم بلافاصله پذیرفت و من کنار این مرد بلند بالای نه چندان چشمآبی نشستم و متوجه شدم که ایشان همان شاگرد فرانسوی استاد ما آقا سیدجلالالدین آشتیانی است. گفتم:
«دیدم چندبار یک چیزی زمزمه میکردید. ذکر خاصی هست ... ببخشید فضولی میکنم»
با تلفظ کاملا نوآموزانه فرانسوی شروع کرد به خواندن یک شعر
گفت: «گر دست دهد... هزار جانم | در پای.. مبارکت... فشانم ... »
بعد یادداشتی از جیبش بیرون آورد به خطی عجیب نوشته بود باز خواند:
«آخر به سرم گذر کن... ای دوست | انگار که خاک آستانم»
من در ادامه خوندم:
«هر کس به زمان خویشتن بود | من سعدی آخرالزمانم"»
گویا بال در آورده باشد دستش را بلند کرد و گفت:
«عجب خوب این را خواندید ... سعدی عجیب شاعر بزرگی است و واقعاً که زبان فارسی به قول استاد آشتیانی بینظیر است.»
من خودم را معرفی کردم که سالها از ارادتمندان استاد آشتیانی هستم و با خانواده استاد لاهوتی و ایشان همواره در رفت و آمد بودهایم و مقصود از سفر را به ایشان گفتم و برای ایشان جالب بود شخصیت استاد امیری فیروزکوهی و گفت من حتما در آینده از ایشان بیشتر جویا خواهم شد و شاید نیمساعتی از پرواز تهران-مشهد میگذشت که از ایشان پرسیدم: «خوب من شما را کریستین صدا کنم یا یحیی الان شما بیشتر به چه نامی بیشتر میل دارید؟» گفت: دوستان خارجی من در قم و حتی مشهد بیشتر من را به همان کریستین بنو میشناسند اما استاد آشتیانی همیشه من را یحیی خان صدا میزند.»
خنده کردیم و یادم آمد که دسته کیف ایشان برچسب مخصوص فرودگاه خارجی خورده بود. گفتم «سفر بودید یا چطور؟» گفت که برای یکی دو سمینار دانشگاهی به خارج از ایران سفر کرده است و در حال بازگشت به مشهد است. گفتم که عجیب است که شما از فضای فرهنگی و هنری و پیشرفته کشوری مثل فرانسه، با دانشگاههای بزرگی چون سوربن، ایران و آن هم مشهد را انتخاب کرده باشید و به جای«ژان برتو» و «لویی آراگون» سعدی شیرازی بخوانید. لبخندی زد و با لهجه حرف عجیبی زد: «اصلاً تعجب ندارد. از امرسون فیلسوف امریکایی گرفته تا بسیاری دیگر از شاعران فرانسه و اروپا، گوته و دیگران متاثر بودند از سعدی و حافظ و ادبیات فارسی ...» گفتم علاقه شما هم به سعدی جالب است. خندید و گفت: «استاد آشتیانی گفتند اگر سعدی را خوب نخوانم دیگر به من هیچ درسی نمیدهند» خندیدیم و گفتم به همین لحن گفتند یا جور دیگری .. آشتیانیوار گفتند یا معمولی؟ زد زیر خنده و متوجه منظورم شد گفت: «نه بابا ... آشتیانیوار گفتند ... خیلی آشتیانیوار .. هم باید بوستان و گلستان را بخوانم و هم غزلهای سعدی را» خنده ما گویی مزاحم مابقی مسافران شده باشد صدایش را پایین آورد و دست من را فشاری داد و با خندهای گفت: «اون اوایل که من از فرانسه آمده بودم اول رفته بودم قم بعد رفتم پیش آقای جوادی آملی ایشان گفت برم مشهد پیش استاد آشتیانی من رفتم مشهد، پیش استاد نشسته بودم استاد از من پرسید از من چه می خواهی؟ گفتم ما در فرانسه بیشتر علاقه به عرفان اسلامی داریم ... عرفان تشیع برای ما جذابتر است. من هم میخواهم عرفان بخوانم پیش شما.» بعد استاد یک نگاه خنجرداری به من کردند و گفتند: «تو غلط میکنی که میخواهی عرفان بخوانی» هر دو خندیدیم و من بدتر ... صدایمان واقعا بلند شده بود که گفت: استاد گفتند: «این آقاااااااا راه رفتن یاد نداره میخواد عرفان بخوانه» تصور این نوع حرفزدن استاد آشتیانی را وقتی میتوان درک کرد که بدانیم استاد آشتیانی زبان رک و صریحی در تدریس داشت و بیپرده وارد بحث میشد و زمین و زمان را در تدریس به خدمت میگرفت که واقعا شیوه ملیح و موثری بود.
بخشهایی از مستند «چراغداران درباره زندگی و آثار استاد سیدجلالالدین آشتیانی را با گویندگی بهروز رضوی میشنونید:
از راست به چپ آقا سیدمهدی رضوی، محمدآقا رضوی، فتاح رضوی، ابوالقاسم رضوی، استاد سیدجلالالدین آشتیانی، بهروز شهدوست، نیک نژاد، سیدهادی خسروشاهی، سیدمحمدباقر رضوی
انتهای پیام