این هنرمند که بیشتر در زمینه نمایشنامهنویسی و فیلمنامهنویسی فعالیت دارد، در نوشتار خود که آن را در اختیار ایسنا قرار داده، چنین نوشته است:
«دوستی گلهمند بود که چرا «روز جهانی تئاتر» و نه روز جهانی «بوکس»، «فوتبال»، یا مثلا «کنگ فو». فشرده بگویم این یک «جمال» است و آن یک «جدال».
من حدود دوهزار سال پیش، خواهر - دختری - داشتم به اسم «آنتیگون» که در یونان میزیست. هنوز و امروز، هرگاه که به او میاندیشم و به رنجی که میبرد، بغض راه برنفسم میبندد. «آنتیگون» مرا و هستی مرا پیوند میزند با هزار دخترک دیگرم؛ هزاران «آنتیگون زمانه بیداد» در این سو و آن سوی جهان که «دست بسته، دهان بسته» برادری دارند، – برادرانی دارند – افتاده برخاک، بیاذن سوگواری، بیاذن خاکسپاری
-- و در همان حال و احوالها - هراسان وگریزان، هراسیدهام و گریختهام، گریختهام از جبر خدایان المپ اما سر انجام گرفتار آمدهام،
آلوده شدهام
نا خواسته جنایت کردهام و سرانجام در جستجوی «خونی»
به خود رسیدهام
خود را یافتهام و شناختهام و به پادافره گناه ناخواسته و ندانسته
به مجازات خود برخاستهام
سوزن برچشم فرو کرده و خویشتن را کور ساختهام.
من «ادیپ بودهام – شهریار زمانه خویش -
و اینک امروز، من، معلمی کوچک، اهل این زمانه، ساکن کره زمین
درعین حال همان مردم
اگر بر صحنه باشم
- و شما همان تماشاچی –
اگر به تماشای من نشسته باشید
من همان مردم
گریزان و هراسان ، نه از جبر خدایان المپ
که از جبر زمانه
زمانهای که مرا تر دامن میخواهد
دروغزن میخواهد و از خود بیگانه
من همان ادیپم
که با هزار پا از این جبر شوم درگریزم
اما زمانه، با هزار دست مرا به سوی این منجلاب فرو میکشد
من نیز ادیپ زمانه خویشم
همدرد، همخون و همخانه،
با هزاران ادیپ دیگر، دراین سو و آن سوی زمانه بیداد
من روسیه تزاری را هرگز ندیدهام
ولی با چخوف به روسیه رفتهام، در ماجرای «باغ آلبالو».
با استریندبرگ، به سوئد رفته
با ایبسن به نروژ، با اونیل به باراندازی در آن سوی دور آمریکا
با مخلوقات این نویسندگان زیستهام
درد هستی، مستی عشق و شوربختی آنان را گریستهام.
از خود کردهام.
آنان اینک همبسته منند، از منند، و حتی خود مناند
و این است راز این هنرجلیل و شریف
تئاتر پلی است درمیان مجمعالجزایر پراکنده انسانی؛
پلی برای شناخت، پیوند، تفاهم،
دوستی و همدردی
در میانن ساکنان این مجمعالجزایر دور و نزدیک
پایداری این پل شریف و انسانی
وظیفه همه هنرمندان است
از این سو تا آن سوی جهان
و راستی را که چه پل و پیوندی شیرینتر از اینکه
بانوی ابریشمباف اسکوی آذربایجان دیدار کند با
بانوی حصیر باف اهل زابل
و صیاد رنجدیده و بریده از دریای خزر
با ساکنان خسته و سوخته از آفتاب کویر
و معلم کوچکی چون من، اهل شیراز
سرکی بکشد به خانهای کاشانهای، کارخانه وکارگاهی
در یزد؟
این است تئاتر، و این مائیم و شمائید مخاطبان تئاتر؛
مخاطبانی بیگانه با خون و جدال و خونریری
قبیله عاشقان، دردشناسان، دوستداران همدردی و همدلی
مخاطبانی چشمانتظار نویسندگان راستین خود
نویسندگانی به دور از ادا و اصول وبازیهای بیبنیاد، بیدرد، بیحرف،
بیریشه و اندیشه از یکسو.
یا سربراورده
از اعماق خاکآلود، زنگزده و رنگ باخته
بایگانیهای مرده و بیمصرف
در دیگر سو.
این مائیم و شمائید
چشمانتظار نویسندگانی ایستاده بر سکوی هویت اقلیمی ـ انسانی خود؛
زمانه خود
آری و باری زمانه خود!
انتهای پیام