به گزارش ایسنا، سردار نصرالله فتحیان؛ از پیشکسوتان دفاع مقدس و مسئول بهداری رزمی سپاه در جبهه جنوب در جنگ تحمیلی، در کتاب تاریخ شفاهی خود به بیان اقدامات و خاطرات انقلابی خود پرداخته که به مناسبت ایام بزرگداشت چهل و پنجمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی منتشر میشود:
سال اول یا دوم دبیرستان بودم که آقای ابطحی، معلم ادبیاتمان که اهل همایونفر اصفهان بود؛ در دبیرستان شهابی بروجن، من را با کتابهای دکتر شریعتی آشنا کرد.
اولین کتابی که ابطحی از علی شریعتی به من داد: پدر، مادر، ما متهمیم بود. بعد از خواندن این کتابها، به قول پدرم، کمکم حرفهایم بوی سیاسی میداد و در هر جلسه خانوادگی یا جمع دوستانم در محله، کارهای مسئولان رژیم شاه را نقد میکردم.
چون بروجن محیط کوچکی بود و پدرم نگران رفتارهای سیاسی من بود، برای سال سوم دبیرستان من را به اصفهان فرستاد.
پدرم مقلد امام خمینی بود و این موضوع خیلی در همراهی من با انقلاب اسلامی تأثیر داشت. سید احمد آقا، فرزند امام خمینی، برای خرید به محل کار پدرم رفتوآمد داشت.
بهتدریج، پدرم از طریق احمد آقا با انصاری، مسئول دفتر امام که کرمانی بود، ارتباط پیدا کرد. پدرم از طریق حاج احمد آقا مقلد امام شده بود. من هم در پانزدهسالگی که به سن تکلیف رسیدم، مقلد امام خمینی شدم. در آن زمان، اولین سؤالی که ذهنم را به خود مشغول کرد، چرایی تبعید امام خمینی به عراق بود.
سال ۱۳۵۳ زمانی که پدرم برای ادامه تحصیل در مقطع سوم دبیرستان من را به اصفهان فرستاد، برایم یک اتاق اجاره کرد. خودش زمانی که برای خرید اجناس مغازهاش از لردگان به اصفهان میآمد، به من سری میزد و نیازهایم را تأمین میکرد.
کمکم آشنایی من با امور سیاسی و انقلابی و آیتالله خمینی بیشتر شد. من خیلی دنبال این بودم که یک نوار صوتی از آیتالله خمینی به دست بیاورم. بالاخره بعد از یک سال از حضورم در اصفهان، اولین نوار صوتی ایشان در سال ۱۳۵۴ به دستم رسید.
من و سه نفر از دوستانم، این نوار را با حس و حال عجیبی گوش میکردیم. از اینکه یک نوار آیتالله خمینی به دستمان رسیده بود، خیلی خوشحال بودیم. این نوار سخنرانی مربوط به ماجرای قیام ۱۵ خرداد سال ۱۳۴۲ بود که من اطلاعی از آن نداشتم. با شنیدن این نوار علاقهمان به ایشان خیلی بیشتر شد. بعدازآن، دنبال دستنوشتهها و پیامهای امام بودیم.
واقعه ۱۹ دی ۵۶
سال ۱۳۵۶، خواهرم در مکتب توحید قم که محل آموزش خانمهای طلبه و تحت نظارت مدرسه حقانی بود، ثبتنام کرد. من هم که سال آخر دبیرستان را (به خاطر بیماری) رها کرده بودم، برای اینکه خواهرم تنها نباشد، تصمیم گرفتم در حوزه علمیه مشغول تحصیل شوم. به همین منظور به مدرسه رسالت رفتم.
در ۱۹ دی ۱۳۵۶، مردم قم به دلیل توهین یکی از نشریات به امام خمینی، تظاهرات گستردهای در حمایت از ایشان به راه انداختند.
تا آن زمان، نمیدانستیم که امام خمینی در بین طلبههای جوان حوزههای علمیه چقدر نفوذ و محبوبیت دارد. بعد از انتشار این مقاله، اعتراضها به آن در حمایت از امام خمینی در مدرسه حقانی، مدرسه حجت، مدرسه رسالت و خود حوزه علمیه شروع شد.
میتوان گفت که یکی از خطاهای راهبردی شاه، طراحی و حمایت از این مقاله بود. شاید رژیم شاه تصور هم نمیکرد که یک مقاله میتواند حرکتی انفجاری بین مردم ایجاد کند.
صبح آن روز حدود ساعت ۱۰، بعد از تمام شدن کلاس درس، حرکت طلبهها شروع شد و وارد خیابانها شدند. عدهای از مردم قم هم با طلبهها همراهی کردند. نقطه تجمع، مقابل مدرسه حجت روبروی حرم و خیابان ارم بود.
ابتدا شعارها در حمایت از امام بود؛ ولی وقتی عوامل رژیم تیراندازی را شروع کردند، شعار مرگ بر شاه هم شروع شد.
من هم یکی از کسانی بودم که در این تظاهرات شرکت کردم. نیروهای نظامی راه را کاملاً مسدود کرده بودند. ما تصور نمیکردیم که مأموران بهطرف مردم تیراندازی کنند. در تیراندازیها چند نفر شهید شدند. از مدرسه ما سه نفر شهید شدند.
باوجود این فضای خفقان آمیز، مردم حرکت خودشان را به رژیم تحمیل کردند و در روزهای هفتم و چهلم شهدا در قم و سرتاسر ایران مراسمهایی برگزار کردند. بعدازاین حادثه، تظاهراتها ادامه پیدا کرد.
منبعد از این واقعه، در قم نماندم و به اصفهان رفتم تا در تظاهرات این شهر شرکت کنم. بعد هم به تهران رفتم و در تظاهراتهای مردم تهران شرکت کردم. دیگر در قم بهطور ثابت نمیماندم و فقط به دلیل حضور خواهرم در آنجا به قم رفتوآمد میکردم؛ لذا تحصیل حوزوی را رها کردم.
تحصن در منزل آیتالله سید حسین خادمی
تابستان ۵۷، آیتالله طاهری را دستگیر کردند. در اعتراض به بازگشت ایشان، تحصنی در منزل آیتالله خادمی شکل گرفت. من هم در آن تحصن حضور داشتم.
من اولین بار، آیتالله مرتضی مطهری و دکتر سید محمد بهشتی را در بیت آیتالله خادمی دیدم. آیتالله بهشتی برای اظهار هم دردی با مردم اصفهان و آزادی آیتالله طاهری به مراسم تحصن آمده بود. رحیم صفوی را هم که مدتی در لبنان آموزش چریکی دیده بود، در آنجا دیدم.
به نظر من این تحصن یکی از بزرگترین کارهایی بود که در اصفهان صورت گرفت و سبب شد که روند انقلاب در ابعاد گوناگون در اصفهان توسعه پیدا کند.
یکی از شهرهایی که اولین حکومتنظامی در آنجا اعلام شد، اصفهان بود. برای مبارزه با انقلابیون، تیمسار ناجی که جزء قویترین نظامیان شاه بود، فرمانده نظامی اصفهان شد.
در اصفهان، پایگاه هوایی، مرکز هوانیروز، صنایع نظامی و مرکز توپخانه وجود داشت و واحدهای زیادی از ارتش شاه مستقر بودند.
بالاخره مردم از تحصنشان نتیجه گرفتند و آیتالله طاهری آزاد شد.
۱۷ شهریور ۵۷
در ماجرای ۱۷ شهریور هم من همراه پدرم به تهران آمده بودم و در میدان ژاله (شهدای فعلی) شرکت داشتم. وقتی تیراندازی شد، ما در جویهای خیابان فرحآباد (پیروزی فعلی) پناه گرفته بودیم.
در آستانه پیروزی انقلاب، مرکز اصلی هماهنگیها و برنامهریزیهای بچههای مذهبی و انقلابی، مساجد بود. پاتوق ما هم مسجد المهدی (عج) شاهینشهر بود.
در این مسجد، یک گروه پنج نفره شدیم که امور انقلاب را داخل شهر برنامهریزی میکردیم. یکی از بچههای گروه، محمد افغانی (معروف به میثم) بود؛ او از بچههای هوانیروز بود که محل خدمتش را ترک کرده بود و زندگی مخفی داشت. اطلاعات نظامی خوبی داشت. دورههای زیادی را در هوانیروز گذرانده بود. بعدها باهم رفتوآمد خانوادگی پیدا کردیم.
نفر دوم، نقی معمار کریمی، پدر حاج محمود کریمی مداح مشهور، بود. او از بسازبفروشهای شاهینشهر بود. ایام تعطیلات تابستان، پیش ایشان میرفتم و کار میکردم. او اهل خمین و فردی انقلابی بود. نفر بعدی، محمد فلاح، اهل خمین و گچ کار خیلی ماهری بود که با معمار کریمی همکار بود. نفر چهارم، بهروز آذر باد بود که لیسانس حسابداری داشت و کارمند بود.
ما پنج نفر در مسجد المهدی (عج) شاهینشهر باهم رفیق شدیم و کمکم رفاقتمان عمق بیشتری پیدا کرد. اگر من از امام خمینی اعلامیهای به دست میآوردم، به آنها میدادم. آنها هم اگر نواری از امام به دستشان میرسید، به من میدادند.
ما پنج نفر در خانههایمان جلسههای قرآن داشتیم، باهم کوه میرفتیم و کار ساماندهی مردم شاهینشهر را در تظاهرات بر ضد رژیم پهلوی به عهده گرفته بودیم.
یک روز قبل از ورود امام خمینی به ایران هم همراه پدرم برای استقبال ایشان به تهران آمدیم. محل استقرار ما در محله پامنار بود که عموهایم در آنجا زندگی میکردند. بعد از ۱۲ بهمن و شرکت در مراسم استقبال، به اصفهان و شاهینشهر برگشتیم.
در ۲۲ بهمن، با ماشین شورلت شخصی بهروز آذرباد به همراه نقی کریمی و محمد فلاح به سمت تهران حرکت کردیم. ابتدای ورودی جاده قم به تهران، ما را متوقف کردند و مجبور شدیم به اصفهان برگردیم.
منبع:
علیاصغر ملا، عباس حیدری مقدم آرانی، تاریخ شفاهی دفاع مقدس: بهداری رزمی، روایت نصرالله فتحیان، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، تهران ۱۴۰۲، صص، ۳۰، ۳۱، ۳۲، ۳۵، ۳۶، ۳۷، ۳۸، ۳۹، ۴۰
انتهای پیام