هر روز با یک شهید مدافع حرم/۲۵/

مدافع حرمی که لباس پاسداری را هرگز بدون وضو نپوشید

شرط شهید با همسرش احترام و پاسداشت ویژه به لباس مقدس پاسداری بود به نحوی که خود هرگز، این لباس مقدس آغشته به خون مطهر شهدا را در طول خدمت بدون وضو نپوشید و همسر مکرمه اش نیز هیچگاه این لباس مقدس را به همراه لباس‌های دیگر و بدون وضو نشست.

شهید جلالی نسب همانطور که برای پدر و مادر و اطرافیان احترام زیادی قائل بود با همسر خود نیز همین گونه رفتار می‌کرد و او را هیچ‌گاه با اسم کوچک صدا نمی‌کرد و همسر خود را «حاجیه خانم» صدا می‌کرد، چرا که در روستای آنان رسم بود کسی که حج رفته بود را حتما باید حاجیه صدا می‌زدند و هیچ‌گاه با امر و نهی با همسر خود صحبت نمی‌کرد و اگر درخواستی از وی می‌کرد و جواب رد می‌شنید با احترام نظر او را می‌پذیرفت.

یکی از ویژگی‌های جالب رفتاری شهید با همسرش این بود، زمانی که وی به خانه مادر خود می‌رفت و قصد داشت برای صرف غذا در آن‌جا بماند از همسر خود اجازه می‌گرفت چرا که معتقد بود ممکن است همسر او غذایی پخته باشد که برای آن زحمت فراوانی کشیده باشد و نمی‌خواست که زحمات همسر وی هدر رفته باشد.

شهید همیشه پشتیبان خانواده خود بود و هر وقت همسر وی اشتباهی می‌کرد، او را با مهربانی کامل راهنمایی می‌کرد و با عصبانیت با این قضیه برخورد نمی‌کرد، همسر او از خاطره جالبی می‌گوید: «یک‌بار روز عاشورا زمانی که می‌خواستم به هیئت بروم، در همان روز یک مهمان قصد عزیمت به خانه ما را داشت و من از آمدن مهمان خشنود نبودم، چرا که قصد داشتم در مراسم عزاداری امام حسین(ع) شرکت کنم، اما شهید به من گفت که اگر برای این زائران غذا درست کنی، هم ثواب عزاداری امام حسین(ع) را برده‌ای و همان غذایی که درست می‌کنی را می‌توانی به عنوان تبرک امام حسین (ع) استفاده کنی.»

شهید جلالی نسب با همه افراد خانواده در هر سنی بسیار خوش برخورد بود و با دختران و پسران کم سن خانواده شوخی می‌کرد و اهل صحبت با آن‌ها بود. به خاطر مهربانی شهید بچه‌های کم سن خانواده همیشه دور او جمع بودند و وی آن‌ها را همواره به حجاب دعوت می‌کرد و با فرزندان خود وقت کافی را می‌گذراند و جالب است که فرزاندان وی همیشه برای شهید جشن پتو می‌گرفتند و او می‌گفت: «مشکلی نیست، آن‌ها بچه هستند و حق دارند.»

وی به عنوان بسیجی چندین بار در جنگ تحمیلی شرکت کرده بود، اما همواره به همسر خود می‌گفت: «من از جنگ جا مانده‌ام» و زمانی که لباس سبز سپاه را می‌پوشید بسیار سعی می‌کرد به آن احترام بگذارد و می‌گفت: «این لباس حقش مردن نیست، بلکه باید آغشته به خون ما شود.»

شهید هیچ‌گاه این لباس‌ها را در انظار عمومی نمی‌پوشید و حتی همسایه‌ها هم نفهمیده بودند که وی یک پاسدار است، و یکی از همسایه‌ها می‌گفت: «من گمان می‌کردم که احمد آقا یک کارمند در مسجد علی‌بن ابی طالب است و نمی‌دانستم که ایشان پاسدار است.»

شرط شهید با همسرش احترام و پاسداشت ویژه به لباس مقدس پاسداری بود به نحوی که خود هرگز، این لباس مقدس آغشته به خون مطهر شهدا را در طول خدمت بدون وضو نپوشید و همسرش نیز هیچگاه این لباس مقدس را به همراه لباس‌های دیگر و بدون وضو نشست.

شهید در کارهای فنی ماهر بود و هر گاه کسی از او در این زمینه‌ها کمک می‌خواست انجام می‌داد و زمانی که روستای خود سفر می‌کرد به اقوام و خویشان خود در کشاورزی کمک می‌کرد حتی روزی یکی از روستاییان به علت دیسک کمری که داشت نمی‌توانست زمین را شخم بزند از او درخواست کمک کرد، شهید با وجود اینکه می‌خواست به مشهد برود، کار او را انجام داد و مشهد رفتن خود را به تأخیر انداخت.

مهم‌ترین وصیت شهید به خانواده اش رعایت حجاب و عفاف و اطاعات از فرامین رهبری بود همیشه وقتی با خانواده خود هم به مسافرت می‌رفت بر کامل بودن حجاب حتی زیر چادر هم تاکید داشت چرا که وی اعتقاد داشت اگر تصادفی اتفاق افتاد و کسی خواست به کمک خانواده وی بیاید، حجاب آن‌ها کامل باشد.

همسر شهید از یکی از شیرین‌ترین خاطراتش با شهید می‌گوید: «زمانی که خداوند به ما یک پسر داده بود ما به مسافرت رفتیم، در گوشه‌ای از جاده مشغول استراحت بودیم که ناگهان متوجه شدیم پسر کوچک ما در ماشین گیر افتاده و سوییچ ماشین هم داخل ماشین جا مانده بود، من بسیار هول شده بودم، اما شهید با هوشمندی، فنری پیدا کردند و از داخل یکی از پنجره‌های سمت شاگرد که مقداری باز بود، فنر را وارد کردند و با فشردن شاسی، در ماشین را باز کردند.»

شهید وقتی عصبانی می‌شد نیم ساعت خانه را ترک می‌کرد و وقتی به خانه برمی‌گشت همان قضیه را با خنده پیش می‌کشید و راه درست را برای خانواده تشریح می‌کرد.

همسر شهید از چگونگی با خبر شدن از شهادت احمد جلالی نسب می‌گوید: «یک روز قبل از شهادت شهید روز عقد پسرمان بود که شهید حضور نداشتند و در سوریه بودند، قبل از عقد به شهید زنگ زدم گفتم الان که شما نیستی چگونه ما مراسم را برگزار کنیم و شهید گفت ما اینجا عروسی حورالعین را داریم، این را گفت و خندید. چند روزی از این مکالمه گذشت و شهید دوباره با ما تماس گرفت که آخرین تماس وی هم بود. بعد از تبریک گفتن به خاطر عقد پسرمان گفت من به عملیات می‌روم و ممکن است چند روز نتوانم به شما زنگ بزنم، سپس پسر کوچک‌تر ما گوشی را از من گرفت و به پدر خود گفت برای من هواپیمای واقعی بخر شهید خندید و گفت هر وقت وارد نظام شدی و خلبان شدی آنگاه می‌توانی سوار یکی از آن‌ها شوی، عصر همان روز آخرین مکالمه شهید شد، دو روز بعد خواهر و برادرانش به خانه ما آمدند و خبر را به ما دادند.

همکاران او را ابوزینب صدا می‌کردند، شهید فرمانده توپخانه بود و یک هفته قبل از شهادت به همکاران خود می‌گوید: «من دلم برای حضرت زینب بسیار تنگ شده» در همان اثنا یکی از همکارانش از دمشق زنگ می‌زند و از آن‌ها می‌خواهد که یکی از نیروها به آن‌جا برود، شهید هم از آن‌جا که دلش برای حضرت زینب(س) تنگ شده بود به دمشق رفت، و زمانی که به تدمر برگشت نیروها برای انجام مأموریتی به دمشق رفته بودند، در این هنگام داعشی‌ها با ۳ هزار نیرو به تدمر حمله کردند، وی با 10 نفر از فاطمیون جهت مقاومت به جلو می‌رود و در بین راه یکی از همکارانش که در پشت ماشین بود زخمی می‌شود وی را از ماشین پایین می‌آورد به او رسیدگی می‌کند و دو رکعت نماز می‌خواند و دوباره با ماشین به جلو حرکت می‌کند و سپس موشک به ماشین آن‌ها اصابت می‌کند و شهید می‌شود.

شهر تدمر سقوط کرد و بعد از ماه‌ها که شهر آزاد شد، پسر دومش مدافع حرم شد و زمانی که پسرش به تدمر رفت تلاش کرد که پیکر پدرش را پیدا کند، دو سال و چهار ماه بعد به کمک نیروهای مقاومت توانستند تکه استخوان‌های سوخته از شهید را پیدا کنند.

انتهای پیام

  • سه‌شنبه/ ۱۹ دی ۱۴۰۲ / ۱۲:۰۶
  • دسته‌بندی: قم
  • کد خبر: 1402101913658
  • خبرنگار : 50154