هویت فردی و شخصیت علمی محمدعلی اسلامی ندوشن با سفرهای پرشمارش پیوند یافته است. بخشی از آثار مکتوبش داستان و خاطرات همین سفرهای دور و نزدیک وی به شمار میآید. یکی از کتابهای این سفرنامهنویس ایرانمان «صفیر سیمرغ» است که در بخشی از مقدمهاش چنین میآید: «هر سفر دل بستنی است و دل کندنی، که یکی از پی دیگری میآید؛ و همین تسلسل و تداوم دلبستنها و دلکندنهاست که شورانگیزی سفر را موجب میگردد.»
در «صفیر سیمرغ» میتوان دستان اسلامی ندوشن را فشرد و همپای او به چندین کشور جهان (افغانستان، دانمارک، انگلستان، بلغارستان، مصر و...) و دو شهر ایران سفر کرد. یکی از آن دو شهر، نیشابور است که چندی دیگر در آن آرام خواهد گرفت، چنانکه شیرین بیانی در تابستان امسال و در مراسمی که برای بزرگداشت همسرش برگزار شده بود، اعلام کرد، و دیگری اصفهان است.
اسلامی ندوشن پیش از «صفیر سیمرغ» نیز بارها به اصفهان رفته است، اما در دو سفری که سال ۱۳۵۲ و ۱۳۵۵ شمسی به این شهر میآید و بعد شرحشان را به ثبت میرساند، چنان از تماشای این دیار تاریخی احساساتش برانگیخته میشود و به گونهای با تکیه بر ژرفنگریاش، دانش و آگاهی تمام و کمالش و قلم شیرین و باوقارش درباره اصفهان مینویسد که نمونهاش در میان سیاحان، چه ایرانی (حتی اصفهانیان) و چه غیرایرانی، کمتر پیدا میشود.
«به: ایران با کویرها، کوهسارها و خرابههایش. جهان بگشتم و آفاق سر بسر دیدم، بجان تو اگر از تو عزیزتر دیدم»؛ صفحه پیشکشی کتاب «صفیر سیمرغ» با این متن آغاز میشود. نویسندهاش، منتقد و پژوهشگر و ادیب کشورمان، مردی که سفرهای بسیار رفته و آزموده بود، و کمتر کشوری بود که از اقیانوسیه تا آمریکا ندیده باشد، دیاری عزیزتر از ایرانزمین نمیشناسد. و بیراهه نیست که تصمیم گرفته است تا پس از مرگ نیز خاک این سرزمین بالین ابدیاش شود و تا دنیا دنیاست، در آن آرام بگیرد و نه در هیچ جای دیگر.
آرزوهای مُرده و امیدهای زنده
این اندیشمند کشورمان همزمان با شرح دیدارهایش از ابنیه نامور اصفهان، تحلیلها و دیدگاههای تاریخی و فرهنگی خویش را نیز بیان میکند که بیش از همه به دودمان صفویه، یعنی سازندگان آنها، مربوط میشود. زمانی که در میدان نقش جهان با مسجد امام، مسجد شیخ لطفالله یا هر بنای هنرمندانه دیگری چهرهبهچهره میشود، بیش از همه تلاش میکند تا به این سؤال پاسخ گوید که بهراستی چه انگیزه و پشتکاری آدمی را به آفرینش چنین آثارِ درخشانی هدایت کرده است؟
بر اساس دیدگاه اسلامی ندوشن این بناهای پُرشکوه در زمانهای خلق شدند که جامعه نمیتوانست نیازهای خود را در سه حوزه موسیقی و نقشهای بدننما و شعر پاسخ گوید. البته این امر سبب نشد تا اشتیاق او به هنرآفرینی از میان برود. در واقع، منزوی نشد و با جامعه خویش قهر نکرد. معماران و نقاشان مسلمان در عصر صفوی به شکلی دیگر نیازهای درونی خویش را جواب دادند که نتیجهاش چنین عمارتهایی شد. اسلامی ندوشن میگوید: «تنها هنر نقش و معماری است که در ترکیب مجرد و کنایهای خود میتواند بازگوکنندۀ امیال فروکوفته و رازهای مگو باشد، و جواب به هرگونه احساس و غریزه و التهاب و اشتیاقی بدهد. میبایست آرزوهای مرده در وجود نقشها به امیدهای زنده پیوند بخورند، و میخورند.» گفتنی است که شاهان صفوی هرگز به «هنر روحانی» قناعت نکردند و به «هنر زمینی» هم گرایش یافتند که نمونههای مهمش همان کاخ چهلستون و عالیقاپوست.
جای دیگر در واکاوی پدیداری چنین آثار شکوهمندی از دایره صفویه بیرون میآید و سعی در موشکافی آنها با تکیه بر سرشت و روان و روحیات آدمی دارد؛ آدمی که در هر زمان و مکانی این گرایشها در او یافتنی و بزرگترینش درد جاودانگی است: «در این سفر نیز بازگشتم به همان حدس سه سال پیش خود که هنر اصفهان بیش از هرچیز بازگوکنندۀ حسرت جاودانیبودن است. انسان فانی در پی مأمن جاوید بوده و این بناها را آفریده است (مسجدجامع، مسجد شاه، مسجد شیخ لطفالله و مدرسۀ چهارباغ) این مأمن جاوید میبایست خواهناخواه یک «سرای آرمانی» باشد و همۀ آرزوهای برآوردهنشده و برآوردهناشدنی در آن انعکاس یابد، به صورت نشانهای و رمزی، و همۀ ناممکنها جلوۀ خود را در نقش و خط و رنگ به دست آورند.»
یکی دیگر از تمناهای آدمی که در پس معماری صفویه در اصفهان میتوان یافت، خواسته او برای زیستن در دنیایی است که به دور از هرگونه بدسرشتی و جنگ و نگونبختی باشد؛ جایی که بتوان «بهشت» توصیفش کرد: «این نقشها و رنگها آرزو و رؤیای جهانی بهتر را در خود دارند، جهانی شبیه به بهشت.»
پیچوتاب گلها و گوزنها
نمیتوان انکار کرد که در «صفیر سیمرغ» با نظارهگری ظاهربین روبهرو نیستیم. نگارنده این سفرنامه مردی است که سرد و گرمچشیدۀ ادبیات و تاریخ و هنر ایران است. ازاینرو است که هنگام گردش هدفمندش در اصفهان حتی تصاویر ناکشیده را نیز میبیند. و جایی در باب نقش و نگارِ گیاهان و جانوران در بناهای این شهر مینویسد: «بهطور کلی گلها و بوتهها حالت مجرد دارند، چنانکه عین آنها را در عالم خارج نمیتوان دید و نیز از جنبۀ رمزی قویای برخوردارند که بعضی از آنها را ریشهای کهن است. برای مثال، گمان میکنم که اسلیمیها گاه به شاخ گوزن شبیه میشوند و گاه به مار که هر دو از رمزهای باستانیاند و هر دو علامت باروری (مار علامت آب و آبادانی نیز بوده است به سبب آن که خزش جوی چون خزش مار مینموده است و نیز ریختن آب از دهانۀ تُنگ به شکل مار است)، علاوه بر آن درکشیدگی و پیچاپیچی بدن او رمز ادامۀ حیات دیده میشده است.»
اسلامی ندوشن در ادامه وقتی به سردر مسجد امام و به طرح طاووس آن میرسد، اینگونه درنگ میکند: «طاووس، چنانکه میدانیم مرغ بهشتی است (طاووس علیین) و هم او بود که به روایت تفسیرها شیطان را در ورود به بهشت یاری کرد. گرچه طاووس به سبب رعنائی و رنگارنگی خود همواره موردتوجه نگارگران بوده است، اما چون تنها مرغی است که حضورش در کاشیکاریهای مذهبی اصفهان دیده میشود (آن هم بر سردر مسجد) موضوع بیارتباط با رابطۀ او با بهشت نمیتواند باشد.»
جای دیگر در سروهای معماری اسلامی نشانههای آیین زرتشتی را میجوید: «اما سروهایی که در چند نقطه دیده میشوند، حکایت آنها نیز میپیوندد به دوران کهن. میدانیم که سرو درخت زرتشت و درخت بهشتی است، هم از جهت همیشهسبزبودنش و هم شاید به سبب رعنائیای که دارد. دقیقی در گشتاسبنامۀ خود صریحاً اشاره میکند که سرو را زرتشت از بهشت آورد و بر در آتشگاه کاشت و آن را سرو کاشمر خواند و مردم را به پرستش آن دعوت کرد.»
در پناه نجیبترین رنگ
رنگشناسی صاحب «صفیر سیمرغ» درخور تأمل است و چه آموزههای قشنگی به هر ایرانی و ایراندوستی میدهد:«و اما رنگها نیز برای خود عالمی دارند. مایههای کبود و لاجوردی و سبز و فیروزهای که رنگ اصلی زمینه را در کاشیها تشکیل میدهند، به گمان من مبین آسماناند (و شاید گاهی آب) و همان کنایۀ مینو را در خود مینمایند. این رنگ آبی در مسجد شیخ لطفالله به رنگ شیرقهوهای (غبرائی) تبدیل میشود که شوختر و جوانتر و زمینیتر است و با روح بنا بیشتر سازگاری دارد. رنگهای دیگر نیز هیچیک از مفهوم کنایهای بینصیب نیستند. زرد که در دورۀ متأخر فزونی میگیرد (مدرسه چهارباغ) و سبکی و شادی بیشتری در نقشها مینهد، حالتی از گل آفتابگردان را به یاد میآورد، و به گمان من میتواند نمایندۀ آفتاب و روشنایی باشد؛ افشانندۀ نور.»
ادیب و منتقد و پژوهشگر کشورمان رنگهای معمول در معماری اصفهان را آرامشدهنده و تلنگری میداند که ضمیر و پندار آدمی را به حرکت در میآورد. او رنگ آبی، رنگ تکرارشونده در معماری اصفهان را نجیبترین رنگها معرفی میکند و اینگونه میگوید: «رنگ آبی (لاجوردی، کبود، فیروزهای...) که رنگ غالب و زمینۀ اصلی را تشکیل میدهد، نجیبترین رنگ است و رایجترین؛ رنگ آسمان و رنگ آب و شاید به همین جهت در چشم بیننده آنقدر دلنواز و تهذیبکننده مینماید. همهجا هست، در اختیار غنی و فقیر یکسان، و بیش از هر رنگ دیگر ما را به طبیعت پیوند میدهد.» در ادامه بحثش نیز معلوم میشود که چرا بیننده، برخی رنگها را در این معماریِ پراسمورسم نمیبیند: «از بهکاربردن رنگهای شوخ و شنگ (چون خانوادۀ قرمز) و رنگهای متفرعن و اشرافی (چون طلائی) پرهیزشده است.»
یک تاریخ در شعر و کاشی
برخی از یادداشتهای «صفیر سیمرغ» را نخستین بار مجله «یغما» چاپ کرده و پس از آن به همراه مطالب دیگر بارها به کوشش انتشارات توس و در قالب کتاب منتشر شده است. نسخهای که من برای این نوشتار انتخاب کردم، کاری از نشر یزدان است که سال ۱۳۷۱ شمسی برای پنجمین بار به بازار کتاب آمده است. «صفیر سیمرغ» ۳۲۴ صفحه دارد که تنها ۲۰ صفحه آن شرح سفرهای اصفهان است، اما نکتهها و رمز و رازهای بسیاری دارد. نمیتوان نادیدهاش گرفت. نمیتوان آن را خواند و بست؛ و به دل نقش جهان و خیابانهای شهر رفت و آن همه مکاشفه و درنگ را به یاد نیاورد.
بیتردید نمیتوان از کنار پژوهندهای که چکیده تاریخ ایران را در «شعر حافظ» و «کاشیکاری اصفهان» مییافت، بهراحتی گذشت: «من در اصل شباهتهایی میبینم در میان شعر حافظ و کاشیهای اصفهان. هر دو جویندۀ نامحدود در محدود هستند؛ هر دو چکیدۀ تاریخ ایران؛ هر دو به کار برندۀ زبان رمز. حافظ در سخن خود رنگ و نقش را مضمر کرده است، و کاشیهای اصفهان در نقش خود شعر را.»
مونا فاطمینژاد
انتهای پیام