شعرهایی برای فلسطین

خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا) _ شعر

بازخوانی شعرهایی از شاعران عرب درباره فلسطین

سمیح القاسم

من به خویشتن نمی‌اندیشم

به گلوله‌هایی که روی سینه‌هایم سرخ شده‌اند

به بمب‌هایی که تکه‌تکه‌ام می‌کنند

به آتشی که به جانم افتاده است نمی‌اندیشم

به دخترانی می‌اندیشم که بوسه‌هایشان خشکیده است

به کودکانی که دستهایشان خالی است

این خانه تو نیست

خانه‌ای که ویرانش کردی

همه فکر می‌کنند تنها سینه‌های ما

جای گلوله‌های شماست

همه فکر می‌کنند این کشتزارهای سیاه

خانه ماست

و به این قضیه باور دارند

همه باور دارند.

***

نفرین به تو


نفرین به خلقت تو


نفرین به گل و لایی که سرشت توست


تویی که شکم فربه کرده‌ای از لاشه‌های برادرانم


از برهنگی خواهرانم، از خون دل مادرانم


و برای من آزادی را کنار تابوتم نهاده‌ای


وطن مرا آغشته از دود و باروت کرده‌ای


وطن برای من تفنگ‌های شکسته است


پیرمردان یخ‌زده به افق‌ها حیران


پیرزنان که فرزند ندیده کور گشته‌اند.


وطن برای من یک خاک نیست


وطن برای من گورستانی است پر از خودم


گورستانی که همه را دارد الا تو


تویی که خدایت این‌گونه آفریده


خدایی که کشتن را به تو آموخت


و سلطه را به چکمه‌هایت.


نفرین من به تو


نفرین به خلقت تو.

***

اگر باید که نانم را از دست دهم،

 اگر باید که پیراهن و بسترم را بفروشم،

 اگر باید که سنگ‌تراشی کنم

 یا باربری

یا جاروکشی

 اگر باید که انبارهایت را پاک کنم

 یا نان را از میان زباله‌ها بجویم،

 یا از گرسنگی بمیرم و تمام شوم،

 دشمن انسان!

 سازش نمی‌کنم

و تا پایان

می‌جنگم.

آخرین تکه خاکم را هم بگیر،

جوانانم را به زندان‌ها ببند،

 مرده ریگم را بدزد،

کتاب‌هایم را بسوزان،

 به سگ‌هایت در ظرف‌های من غذا بده،

دام ترس را بر بام‌های دهکده‌ام بگستر،

دشمن انسان! سازش نمی‌کنم

 و تا پایان

می‌جنگم

اگر تمام شعله‌های چشمانم را خاموش کنی

 و تمام بوسه‌ها را از لبانم بزدایی،

 اگر فضای سرزمینم را با دشنام بیالایی

 و دردهایم را فروگذاری،

 سکه‌ام را به سندان بکوبی و

 خنده را از چهره کودکانم بگیری

 اگر هزار دیوار برافرازی

 و چشمهایم را به پستی به چار میخ کشی،

 دشمن انسان!

سازش نمی‌کنم

و تا پایان می‌جنگم

دشمن انسان!

 در بندرها نشان‌ها افراشته است

و آسمان انباشته از نشانه‌هاست

در همه جا می‌بینمشان

 در افق، بادبان‌ها را می‌بینم

که در اهتزازند

 و جویای پیکار،

 کشتی‌های «یولیس»

  از دریاهای گمشده

 به سوی میهن بادبان گشوده‌اند

 خورشید طلوع می‌کند

و انسان به پیش می‌رود،

 و به اوست که سوگند می‌خورم

 سازش نمی‌کنم

 و تا پایان

 می‌جنگم

 می‌جنگم

***

محمود درویش

اینجا می‌ایستیم

اینجا می‌نشینیم

اینجا دائمی هستیم

اینجا ابدی هستیم

و همه ما یک، یک و فقط یک هدف داریم

اینکه هستیم و خواهیم بود

***

در این سرزمین چیزی هست شایسته زیستن

بوی نان در بامداد

سر به هواییِ اردیبهشت

آرای زنان درباره مردان

نامه‌های آشیل

آغازِ عشق

گیاهِ روییده از سنگ

مادرانی بر بندِ نای

و ترس اشغالگران از گذشته

در این سرزمین چیزی هست شایسته زندگی

پایانِ تابستان

زنی که از چهل‌سالگی گذشته

و همچنان زیباست

طلوعِ خورشید در زندان

ابرهایی که آفرینش را بازتاب می‌دهند

هلهله‌های آنان که با لبخند

به سوی سرنوشت می‌روند

و ترس خودکامه‌ها از ترانه‌ها

در این سرزمین چیزی هست شایسته زیستن

در این سرزمین

که سروَرِ سرزمین‌هاست

از آغاز تا پایان

که نامش فلسطین بود

و همیشه فلسطین می‌مانَد

بانوی من

تو شایسته‌ای

چون تو ملکه منی

و شایسته زندگی

***

سرودی برای پاییز

عکسی‌هایی از غروب

و سایه‌های زنی بیگانه است.

وطنم جامه‌دانی است

و جامه‌دانم وطنم

اما... نه پیاده‌رویی

نه دیواری.

نه زمینی برای مردن در زیر پا

آن گونه که می‌خواهم

نه آسمانی

در پیرامون

تا بشکافمش

و به خیمه‌های پیامبران در شوم.

پشتم به دیوار است

دیوار فرو ریخته

وطنم جامه‌دانی است

و جامه‌دان وطن کولی‌هاست

ملتی که در ترانه‌ها و دود

خیمه زده است.

ملتی که

در میان ترکش‌ها و باران‌ها

وطنی می‌جوید

چهره بر گل نهاده‌ام

گل اخگر

***

نزار قبانی

آنقدر گریستم تا اشک‌ها تمام شد
آنقدر نماز گزاردم تا شمع‌ها آب شد
آنقدر رکوع کردم تا توانم تهی شد
با تو از محمد (ص) پرسیدم
و از مسیح
ای معطر از بوی پیامبران
ای نزدیک‌ترین پل
میان زمین و آسمان
ای قدس ای گلدسته ادیان
تو دخترک قشنگی هستی که انگشتانش سوخته
و چشمانش برافروخته
ای واحه سبز
که روزی پیامبر از آن گذر کرد
خیابان‌هایت اندوهگین
و گلدسته‌هایت غمگین است ‌
ای قدس
ای زیبایی محاصره‌شده در سیاهی
ناقوس‌های کلیسای«قیامت» را چه کسی می‌نوازد
بامداد یکشنبه‌ها؟
برای کودکان چه کسی هدیه می‌آورد
در شب میلاد؟
ای شهر اندوه
ای اشکِ درشت
که بر پلک‌ها می‌درخشی
ای مروارید ادیان
از دیوارهایت خون‌ها را که می‌شوید؟
انجیل را که نجات می‌دهد
و قرآن را؟
کیست که مسیح را نجات دهد
از دست قاتلان؟
کیست ناجی انسان؟
شهر من ای محبوب
فردا فردا لیموها شکوفه می‌دهند
و خوشه‌ها و زیتون‌ها شادی می‌کنند
چشم‌ها می‌خندند
و کبوتران مهاجر
تا بام‌های پاک تو بازمی‌گردند
کودکان برای بازی بازمی‌آیند
و پدران و پسران بر تپه‌های سبز
همدیگر را در آغوش می‌گیرند
ای میهن من
ای فلات صلح و زیتون

‌***

یک قوطیِ ساردین به نام «غزه»
دستمان دادند
و استخوانی خشک به نام «اریحا»
مسافرخانه‌ای به نام فلسطین
بی سقف بی‌ستون
پیکری بی‌استخوان
و دستی بی‌انگشت
دیگر ویرانه‌ای برای گریستن نیست
یک ملت چگونه بگرید
هنگامی که اشک‌هایش را از او گرفته‌اند؟

پس از معاشقه‌های بسیار
سترون شدیم
به ما میهنی دادند
کوچکتر از دانه گندم
میهنی که مثل آسپرین
می‌توانیم بی‌آب ببلعیم

پس از پنجاه سال
اکنون در زمین ِ بایر نشسته‌ایم
مانند سگ‌های بی‌شمار
پناهگاهی نداریم
پس از پنجاه سال
میهنی جز سراب نیافتیم
این صلح نبود خنجری بود که در ما فرو رفت
این یک تجاوز بود

***

پس می‌زنم چراغ جادو و غول را
قالیچه جادویی را
شیوه کهن را می‌سوزانم
و از فلسطین و استواری‌اش
از گلوله‌های آتش در زمین‌هایش
از گندمزارهای اشک‌آلودش
از شکوفه‌هایش
الفبای تازه‌ای می‌سازم

***

جهان را خیره کردند
و در دستانشان چیزی نیست
جز سنگ
مثل قندیل‌ها تابیدند
و چون مژده‌ها دمیدند
ایستادند منفجر شدند و به شهادت رسیدند
و ما چون خرس‌های قطبی ماندیم‌
با پوست ضدحرارت
تا پای مرگ برایمان جنگیدند
و ما در قهوه‌خانه‌ها نشستیم
چون بزاق صدف
از ما یکی دنبال تجارت است
دیگری یک میلیارد دیگر می‌خواهد
یکی در جست‌وجوی قصر سلطنتی
و دیگری دلال اسلحه
یکی در رویای مسابقه برگشت
و یکی در جست‌وجوی اریکه و سپاه و تخت
آه ای نسل خیانت
و ای نسل دلال‌ها
و ای نسل تفاله‌ها
و ای نسل هرزگی‌ها
به زودی هر چقدر هم طول بکشد ویرانتان می‌کنند
کودکان سنگ

***

فدوی طوقان

دیگر چیزی نمی‌پرسم

از اتفاق مرگ در سرزمینم

به خاطر تبدیل‌ شدنم به علف

به خاطر درآمیختنم به گل

به اینکه سبدی گل شوم

کودکی به‌ روزی دیگر

در سرزمین من

انتخاب خواهد کرد

تمام آنچه می‌پرسم

این است

که در دامن کشورم بمانم

درست شبیه خاک

 درست شبیه علف

 شبیه گل

*****

 ایستاده بودند آنان

و داشتند شعله‌ور می‌شدند در جاده

که جان دادند

درخشان مانند ستاره‌های فروزان

فشرده بودند لب‌هایشان را

به لب‌های زندگی

ایستاده بودند

در برابر مرگ

با سینه‌های ستبر صخره‌وار

پیشاپیش مرگ

ایستاده بودند  

و آنگاه همچون خورشید

به یکباره ناپدید شدند

***

دوست غریب من

اگر چون گذشته مسیر من به سوی تو هموار بود

اگر مارهای افعی کشنده

بر سر هر مسیری عربده نمی‌کشیدند

و برای خانواده و ملتم گور نمی‌کندند

و آتش و مرگ نمی‌کاشتند

و اگر امروز شکست،

با خواری و ننگ، خاک سرزمینم را

سنگباران نمی‌کرد

و اگر قلبم را  که می‌شناسی

چون گذشته بود

و خونش بر دشنه‌ خواری و شکست نمی‌ریخت

و اگر من، چون گذشته‌ها،

به خاندان و کاشانه و عزتم فخر می‌فروختم و ناز می‌کردم

 (گر چنین بود،) بی‌شک اکنون کنار تو بودم

  و کشتی زندگی‌ام  بر ساحل عشق تو، لنگر می‌انداخت

بی‌شک (امروز) چون دو جوجه کبوتر بودیم ...

***

هنگامی که گردبادهای شیطانی فرو نشست،

هنگامی که سیل ‌سیاه از مرزهای بیگانه

به سوی زمین سبز خوب دهان گشود،

 شیطان در فضا نعره برکشید.

 درخت، درخت

تو خواهی رویید

و برگ‌هایت سبز و پرپشت

در آفتاب خواهند شکفت،

صدای خنده

از میان برگ‌هایت

به آفتاب خواهد رفت،

و چکاوک‌ها بازخواهند گشت،

به سوی وطن

به سوی وطن

به سوی وطن

 درخت افتاده بود،

درخت افتاده است،

گردباد آن تنه شکوهمند را در هم شکسته است،

درخت مرده است.

 درخت، درخت

 توانی مرد؟

 جویباران سرخ این را پرسیدند

 ریشه‌هایت، ای درخت گرامی

از عصاره‌ای که شاخه‌های جوانت می‌پرورد

 جوانه می‌زند و

 ریشه‌های عربی، درخت گرامی،

 هرگز نمی‌میرند،

 به سنگ می‌پیچیند

 کشیده می‌شوند

 و راه خود را به اعماق می‌گشایند

***

عظیم،

 سرزمین عظیم،

آسیاسنگ تواند چرخید

 و چرخید

در شب‌های تیره غمم،

اما قادر نیست

و حقیرتر از آن است

که روشنایی تو را نابود کند.

 از میان امیدهای پایمال‌شده‌ات

 و رشد به زنجیر کشیده‌ات

 از میان لبخندهای به تاراج‌رفته‌ات

 لبخند کودکانت،

 از میان ویرانی،

 و شکنجه،

 از میان دیوارهای پوشیده از خون،

 از میان لرزش‌های مرگ و زندگی،

زندگی پایدار خواهد شد

ای سرزمین عظیم

 از زخم عمیق

 عشق تنها. 

****

توفیق زیاد

برایت آسان‌تر است

 که پیلی را از چشم‌ سوزنی بگذرانی

یا از آسمان ماهی برشته‌ای فراچنگ‌آوری،

دریا را شخم زنی،

یا سوسماری را بدل به انسان کنی،

تا با آزار

پرتو تابان ایمانی را نابود کنی

یا پیشرفتمان را،

حتی یک قدم

راه بندی.

گویی هزار نادره‌ایم

که همه جا گسترده‌ایم

در «لیدا»

در «رمله»

در «جلیله».

در اینجا خواهیم ماند،

دیواری به روی سینه‌ات،

چون تکه‌ای شیشه

یا خار کاکتوس

 در گلویت خواهیم ماند،

 و اخگری فروزان خواهیم بود

 در چشمت.

در اینجا خواهیم ماند،

 دیواری به روی سینه‌ات،

 در میخانه‌هایت ظرف می‌شوییم

و جام اربابانت را پر می‌کنیم،

 مطبخ‌های دودزده‌ات را جارو می‌کشیم،

 تا از چنگال‌هایت

 لقمه نانی برای فرزندان گرسنه‌مان فراچنگ آوریم.

 در اینجا خواهیم ماند

و سرودهایمان را می‌خوانیم،

 با خشم‌مان در خیابان‌ها انبوه می‌شویم،

 و با افتخار سیاه‌چاله‌هایتان را پر می‌کنیم؛

در نسل‌های آینده بذر کین می‌کاریم.

 همچون هزار نادره

 گرد آمده‌ایم

 در «رمله»

در «لیدا»

در «جلیله»

در اینجا خواهیم ماند

 و کاری از تو برنمی‌آید.

در اینجا خواهیم ماند

و چشم از زمین و درخت‌هامان برنخواهیم کند.

 در اینجا خواهیم ماند

و چون باد بر کوره جنگ خود خواهیم دمید.

 گرچه در پی‌ها و قلب ما جهنمی شعله می‌کشد

در اینجا آرام خواهیم ماند.

 صخره را می‌فشاریم

 تا تشنگیمان را فرونشانیم،

 با خاک، گرسنگی را می‌رانیم،

 اما ازین سرزمین دل بر نمی‌کنیم.

 خونمان را نثار می‌کنیم

 در اینجاست که گذشته‌ای داریم

در آینده‌ای

در اینجاست که تسخیرناپذیریم.

پس ریشه‌های من

فروتر شوید، فروتر شوید

درخت زیتون

 بافنده چون نیستم

و همواره در تعقیبم

و خانه‌ام در معرض هجوم است؛

از آنجا که نمی‌توانم تکه کاغذی را حتی صاحب باشم

 یادگارهایم را

 بر درخت زیتون خانه‌ام خواهم کند

 اندیشه‌های تلخ را خواهم کند،

 عشقم را خواهم کند و حسرتم را

برای نارنجزارم که غصب کردند

 مزار مردگانم که ربودند

 تمام تلاش‌هایم را

 به یادگار خواهم کند،

 برای زمانی که با بوسه پیروزی

 پاکشان کنم.

شماره هر زمین غصب‌شده را خواهم کند

 و جای دهکده‌ام را روی نقشه

و خانه‌ها

و درخت‌ها

و تمام غنچه‌های وحشی را

 که سوختند

یا ریشه‌کن شدند

نام تمامی شکنجه‌گران را خواهم کند،

 نام زندان‌هایشان را،

و نشان بازرگانی زنجیرهایشان را،

 پرونده‌های زندانبانان را

و ناسزاهاشان را خواهم کند.

خواهم کند پیشکش‌هایی را که نثار می‌شود

 به یادهایی که تا جاودان دوام دارد،

به خاک خونین «دیر یاسین» 

 و «کفر قاسم» 

بالاتر از همه خواهم کند

 منت‌های غمنامه را،

 زندان را و ستیز تلخی را

که در آخرین پله‌های غم،

 تحمل می‌کنم

اشاره‌های خورشید را خواهم کند

و زمزمه‌های ماه را

و آنچه را که چکاوکی فرا می‌خواند،

 بر سر چاهی که عاشقانش همه رفته‌اند.

برای آنکه به یادگار بماند

به خاطر همه چیز و هر چیز

 همه را همچنان بر درخت زیتون خانه‌ام خواهم کند.

انتهای پیام

  • دوشنبه/ ۱ آبان ۱۴۰۲ / ۰۹:۵۲
  • دسته‌بندی: ادبیات و کتاب
  • کد خبر: 1402080100173
  • خبرنگار : 71573