دکتر عباس امام (عضو هیات علمی گروه زبان و ادبیات انگلیسی دانشگاه شهید چمران اهواز) اهل اندیمشک است و مترجم و خوزستانپژوه. امام تاکنون علاوه بر مقالات بسیار زیاد درباره تاریخ عمومی زادگاه خویش، سه کتاب نیز درباره اندیمشک منتشر کرده است:
۱.«اندیمشک و اندیمشکیها؛ از آغاز تا پایان سال ۱۳۶۰ خورشیدی»، ناشر: مؤلف ۱۳۸۸.
۲.«از اندیمشکیها». دزفول: انتشارات دارالمومنین، ۱۳۹۹.
۳.«اندیمشک ما (۱۲۱ نوشته از اندیمشکیهای سرتاسر جهان)». دزفول، انتشارات دارالمومنین، ۱۴۰۱.
جدیدترین کتاب دکتر امام در زمینه تاریخ عمومی اندیمشک با عنوان «از زنان و دختران اندیمشکی» زیر چاپ است. با توجه به فرارسیدن هفته دفاع مقدس، دکتر امام بخشی از این کتاب خود را که داستان زندگی پروین اکبریفر (علیاکبری)، همسر شهید حمیدرضا طوبی است به این مناسبت در اختیار ایسنا قرار داده است. ضمن سپاس از دکتر عباس امام علاقهمندان را به مطالعه این مطلب دعوت میکنیم.
پروین اکبریفر (علیاکبری)
شهید حمیدرضا طوبی
زینب
وقتی ۳۱ شهریور سال ۱۳۵۹ با تجاوز عراقیها به خاک ایران جنگ عراقـایران شروع شد، من ۱۴ ساله بودم و دانشآموز دبیرستان. درست روز دوم جنگ (اول مهر ۱۳۵۹) بود که با نخستین بمباران اندیمشک توسط هواپیماهای عراقی در ساعت حدود ۱۰ صبح برادرم امیرحسین علیاکبری که داشت با موتورسیکلت برای معرفی خود جهت اعزام به سربازی راهی پاسگاه ژاندارمری روستای قلعه قطب میشد، نرسیده به استادیوم سیاس (شهید سروندی فعلی) هدف بمباران قرار گرفت و همانجا به شهادت رسید؛ در اوج جوانی، ۲۴ سالگی. اصلا و ابدا، نمیدانستم و نمیدانستیم شهادت عزیزان یعنی چه! روزی، جنگ ندیده بودیم! تا چند روز، برایم سخت بود که دیگر برادر جوانم را نبینم. کل خانواده، همین احساس را داشتیم. اما، متاسفانه رفتن همیشگی و از دست دادن دایمی امیرحسین واقعیت داشت. امیرحسین رفت که رفت! بیش از ۴۰ سال است که رفته. اما، آه که چه جوانی بود امیرحسین؛ زحمتکش، سر به زیر و با احساس مسوولیت.
شهید امیرحسین
شهید حمیدرضا طوبی در زمان اعزام به جبهه
آذر ماه ۱۳۶۳ بود که مادرم مرا به خانه بخت فرستاد، دختری هجده ساله با هزار آرزوی رنگارنگ، همسرم حمیدرضا طوبی از یک خانواده محترم اندیمشکی بود، اهل رزم و دفاع از مرزوبوم میهن، با اینکه تازه ازدواج کرده بودیم، حمید جبههها را ترک نکرد چون بر این باور بود که دفاع از آب و خاک کشور وظیفه است و پای ناموس وسط بود. هنوز سه ماه از ازدواج من و حمید نگذشته بود که در اسفند ۱۳۶۳ حمید به درجه شهادت نائل آمد؛ در ۲۱ سالگی. بله درست متوجه شدید تنها سه ماه بعد از ازدواج من و حمید! و من دو ماهه باردار بودم. دنیای یک نو عروس هجده ساله تیره و تار شده بود. گیج و منگ، باورم نمیشد! چه زندگی کوتاهی! گویی خوابی بیش نبود! دغدغه فرزندم و خودم و نبودن همسرم در کنارم! آری با این دنیا چه باید میکردم؟! آواری سنگین روی دوش خود احساس میکردم. به مجسمهای متحرک تبدیل شده بودم. مهر ۶۴ دخترم به دنیا آمد؛ طبق وصیت پدرش ناماش را زینب گذاشتیم.
چندین سال بدین منوال گذشت، کنار مادر داغدیدهام بودم که حالا شهادت داماد هم به غم شهادت امیرحسین جواناش اضافه شده بود و دخترش با یک فرزند جلوی چشمهایاش ذرهذره آب میشد. ولی با کمک خداوند بلند شدم و شروع به تلاش کردم، شغل آموزگاری را برگزیدم و با پشتوانه مادر مشغول به تدریس شدم. شروع به ادامه تحصیل کردم و در مقطع لیسانس آموزش ابتدایی فارغالتحصیل شدم، به حرف شاید ساده باشد ولی نگهداری و مراقبت و تربیت فرزند و هم خانه و هم کار تدریس همه با هم فشار زیادی را تحمل میکردم و همه را به عشق اینکه برای دخترم مادری شایسته باشم، تمام زندگیم در او خلاصه شده بود. پر از انرژی بودم. فعل خواستن توانستن را با کمک خداوند به درستی انجام داده بودم. زینب جان بزرگ شد و در کنکور سال ۱۳۸۲ در رشته مهندسی محیط زیست راهی دانشگاه شد و در تهران مشغول به تحصیل شد.
خودم مانده بودم که چه کاری را باید انجام دهم که در کنار فرزندم باشم. انتقالی گرفتم. آن روز، روز خیلی سختی بود. یکه و تنها، با یک دختر ۱۸ ساله در شهری بزرگ؛ آن هم پایتخت! پر از دغدغه بودم. ولی نمیبایست دخترم را نگران میکردم. به هر سختی بود در تهران ساکن شدم و مشغول به کار. مادر بودم دیگر! زینب هم شاغل شده بود؛ هم میبایست درس میخواند و هم کار میکرد. زینب با خستگیناپذیری بسیار تلاش میکرد. صبح تا بعدازظهر سر کار بود و تحصیل را هم داشت. دیگر چه میخواستم از خدا؟! شاکر بودم و خوشحال! روزگار سپری میشد تا اینکه لیسانساش تمام شد و خود را برای شرکت در آزمون کارشناسی ارشد مهیا میکرد. من نیز خود را آماده شرکت در آزمون ارشد میکردم، مادر و دختر هر دو به دنبال هدفمان بودیم. میبایست محکم میبودم تا اینکه دخترم مادری ضعیف و شکننده را نبیند؛ میبایست الگویی استوار برای دخترم میبودم. کار، خانهداری، تحصیل، دوباره شروع شده بود و همت زیادی را میطلبید و سرانجام با کمک خداوند نتیجه داده و در رشته تحقیقات آموزش دانشگاه تهران قبول شدم و مشغول به تحصیل دانشگاه مورد علاقهام و دستیابی به یکی از آرزوهایم.
اواخر ترم یک بود که مادر که تنها تکیهگاه عاطفی من بود، با دنیای مادری وداع کرد و به آرزوی دیرینهاش که آرمیدن در کنار دو فرزند پسرش بود، رسید. داغ مادرم، شوق قبولی و درس خواندن را در من کمرنگ کرد، ولی میبایست تحمل میکردم، زندگی به من این گونه آموخته بود که: پروین! باید خودت را پیدا کنی! فکر تنها دخترت باش! تو هم مادری، هم آموزگار! پس با هر سختی بود آن سال را گذراندم و در سال بعد دخترم در رشته کارشناسی ارشد مدیریت محیط زیست دانشگاه علوم تحقیقات قبول شد.
من، مادرم و زینب در جشن تولد زینب
زینب بعد از ازدواج
بعد از چند سال، نوبت عروس شدن دخترم زینب رسید. در شهریور ۱۳۹۳ ازدواج کرد. خوشحال بودم چون دخترم بسیار خودساخته و مستقل و کارآمد بود. برای خودش خانم به تمام معنا شده بود و میخواست خودش را برای دکتری آماده کند. یک ماه بعد از ازدواجاش،سالگرد تولدش بود. مشغول تدارک اولین سالگرد تولدش در خانه خودش بودیم، که دوباره زندگی روی تلخ و سختاش را به من نشان داد، روز تولد دخترم، دقیقا تبدیل شد به روز خاکسپاریاش! بله، تبدیل به روز خاکسپاریاش شد! عروس یک ماه عروس! زینب، در خواب دچار ایست قلبی شد؛ در ۲۹ سالگی! چطور ممکن است؟! نمیدانم! نمیدانم!
دنیای من، بار دیگر به تمام معنا ویران شده بود، گفتن و بیان آن تجربه جانسوز برایم دشوار است. خلاصه بگویم. زینب جان در تاریخ ۹۳/۷/۲۰ (سالروز تولدش) کنار مزار پدر شهیدش حمیدرضا طوبی آرمید. آسوده بخواب دخترم! آرزوی دیدن پدر را داشت. شاکی بود از اینکه چرا اکنون بعد از این همه مصیبت که خانواده شهدا (به خصوص فرزندان و همسران شهدا) تحمل کردند، بیعدالتی وجود دارد. خشمگین بود که شهدا چرا به جبهه رفتند؟ مهر پدری را نچشیده بود. با کلمه «بابا» آشنایی نداشت و به زبان نمیآورد.
بعد از چهلم زینب جان، آپارتمانی در اندیمشک اجاره کردم. هر روزم، در بهشت زهرا سپری میشد. گاهی اوقات شب هنگام، برادرم ناچار میشد مرا به بهشت زهرا ببرد. ولی فایدهای نداشت. احساس درد، غم، رنج، پوچی و بیچارگی امان از من بریده بود. تمام معنای ادامه زندگیام را به خاک سپرده بودم. روزها و شبها، به سختی تمام میگذشت. تمام وجودم سرشار از خشم بود. دست خالی به شهرم برگشته بودم. به دنبال گمشدهام میگشتم، ولی پیدایش نمیکردم. به توصیه یک مشاور روانشناس، دوباره به تهران برگشتم. در همان آپارتمان که یادگار خاطرههایم با زینب جان بود. در همان محلهای که با عزیزتر از جانم قدم زده بودم. با دارو و مشاوره کمی آرامتر شدم. اتاق زینب، برایم پناهگاهی شده بود. چند سال، به همین منوال گذشت. هر دو هفته، به اندیمشک سر میزدم برای رفتن و نشستن کنار مزار زینب جان. تا اینکه شیوع کرونا مجبورم کرد این عادت را ترک کنم. بیتردید، سوگ بسیار سخت است، آن هم داغ فرزند؛ آن هم داغ تنها فرزند. سختتر از سخت. رنج سوگ همیشه با من است، ولی ناچار شدم یاد بگیرم در کنار سوگ زندگی کنم و به دنبال معنایی دیگر. به قول ویکتور فرانکل در جستجوی معنایی برای زندگی گشتم تا بتوانم به درستی زندگی کنم.
آخرین عکس من و دخترم زینب (در تهران)
من در کنار مزار زینب و پدرش شهید حمیدرضا طوبی در آرامستان اندیمشک
بعد از چند سال مراجعه به روانپزشک و روانشناس و دعوا با زندگی و دنیا، خداوند به کمکم آمد و دوستی قدیمی و همشهری را در مسیرم قرار داد و به توصیه او در رشته کارشناسی ارشد روانشناسی در کنکور شرکت کردم و در دانشگاه علوم تحقیقات تهران مشغول به تحصیل شدم. تنها حامیام خداوند بود. باید برای ادامه زندگی معنایی پیدا میکردم و آن: کمک به خود، بعد کمک به انسانهای دیگر.
اکنون با کارشناسی ارشد روانشناسی در حوزه کودک و اختلالات یادگیری کودکان مشاوره میدهم. باشد که بتوانم برای کودکان سرزمینم مفید باشم.
انتهای پیام