فاکنر از خلال نقل این راویان اوج و افول ساتپن و قدرت و جلال او را شرح میدهد و روایت میکند که چگونه مردی از خانوادهای فقیر برمیآید، به سرزمین یاکناپاتافا وارد میشود و خانه و زمینی به هم میزند و برای خودش کسی میشود و دست آخر راه زوال را میپیماید. بخشی از حوادث داستان نیز در دوره جنگهای داخلی امریکا اتفاق میافتد و فاکنر در این رمان به «عهد عتیق» و «عهد جدید» و به تراژدیهای یونانی نظر داشته است.
کتاب «آبشالوم، آبشالوم!» نوشته «ویلیام فاکنر» رمانی بود که در یکی دیگر از نشستهای فصل سخن و در کتابفروشی جهاد دانشگاهی واحد دانشگاه اصفهان مورد بحث و بررسی قرار گرفت.
سعیده سیاحیان، میزبان این نشست در ابتدای جلسه گفت: کتاب به کتاب، داستان به داستان، فاکنر زمینه آن را پر میکند؛ رودخانهها، خیابانها، مشاغل، مزارع. او روایت پرمایهای از شروع سرخپوستی و آغاز سکونت سفیدپوستان، بردهداری و جنگ داخلی و مبارزه برای هویت جنوب جدید فراهم میآورد. این دنیا از ساختههای بزرگ تخیل انسان است. با این همه، نیت اصلی او در مقام نویسنده، خلق یک تاریخ اجتماعی داستانی از نوعی نبود که مثلاً اونوره دو بالزاک که در کمدی انسانی خود پدید آورد. فاکنر میگوید که «من همواره درباره شرف و حقیقت، ترحم و ملاحظه و ظرفیت تحمل غصه و بدبختی و بیعدالتی و بازهم تحمل نوشتم.» این مضمون در سخنرانی زیبای او هنگام دریافت جایزه نوبل ادبیات سال ۱۹۴۹ تکرار شد.
او افزود: کمتر نویسندهای از نظر بزرگی مضمونها و پایبندی پرشور به آنها با وی برابری میکند. ایزاک رزنفلد میگوید که «فاکنر اگر غیر از این بود که تأکیدش روی اخلاق کهنهای نیست بیگمان نویسندهای موعظهگر میشد.» فاکنر چندین و چند کتاب شعر، داستان و رمان نوشت. خشم و هیاهو، روشناییهای ماه، و آبشالوم آبشالوم، از برجستهترین رمانهای او است. او در سال ۱۹۶۲ در آکسفورد میسیسیپی در حالی درگذشت که به علت نظرات میانهروانهاش درباره حقوق مدنی، از مردمی که تمبرشان را جاودانه ساخت، بیگانه شده بود.
در ادامه این نشست، امین ناطقی، کارشناس حاضر در این نشست به توضیحاتی درباره بیوگرافی ویلیام فاکنر، بیوگرافی ادبی این نویسنده و همچنین مقدمهای بر کتاب «آبشالوم، آبشالوم!» پرداخت و بیان کرد: ویلیام فاکنر مانند دیگر بزرگان قلم، شخصیت پیچیده و چندجانبی دارد و انسان عجیب و غریبی است. او هیچگاه تن به مصاحبه نداد و اگر مجبور به مصاحبه میشد به گفتارهای ضد و نقیض درباره کارهایش دست میزد. خود را از دنیای ادب روز دور نگه میداشت و در زادگاهش، شهر کوچک آکسفورد، در ایالت میسیسیپی در انزوایی نسبی به سر میبرد.
این کارشناس درباره درونمایه آثار فاکنر گفت: زمینه داستانهای فاکنر جنوب آمریکا است و او برای شخصیتهای آثارش تاریخ خاص خود را با محیطی افسانهای میآفریند که در آکسفورد قرار گرفته و ملک شخصی اوست. از آنجا که ویلیام فاکنر در آثار خود به دنبال علت و چرا میگردد، در بند پیگیری تاریخ و ترتیب زمانی نیست. گویی با شکستن سد زمان میخواهد گذشته و حال را به هم پیوند دهد، آنهم نه در زمان ساعتی، بلکه در زمان خورشیدی که اصطلاحاً به آن زمان سرمدی نیز میگویند، آن چنان که انسانهای بدوی از آن آگاهی داشتند.
او اضافه کرد: به این ترتیب، ما با دنیایی روبرو میشویم که تمام جنبههای آن با داستانی پیچیده به دقت طراحی شده و اجزای آن برای راوی آشکار است، ولی هنوز در ذهنش شکل نگرفته است. در ورای این روایت، همواره جستجو و تلاش، جایگاهی برای نظم دادن است. روایتها، رویدادها و طرحها دوباره و دوباره در هر رمان جدید رخ میدهند، جرح و تعدیل می شوند و مفاهیم تازهای مییابند. شخصیتهایی که در یک رمان بیاهمیت بودند در رمانِ دیگر ابعاد مهمی مییابند و میان رمانتیک بودن تا مسئولیت اخلاقی داشتن در نوساناند.
ناطقی شخصیتهای آثار فاکنر را اینگونه توصیف کرد: شخصیتهای آثار فاکنر به سه گروه سیاهان، اشراف و دهاتیها تقسیم میشوند؛ ضمن اینکه در آثار فاکنر، جز چند مورد خاص، صحبت از عشقی که بیدارکننده دل و جان باشد به میان نمیآید. اگر این موضوع را در آثار فاکنر ضعف به شمار بیاوریم و آن را حمل بر تنفر از جنس مخالف بدانیم (آن چنان که نظر اکثر منتقدان آثار فاکنر است) مزیت آثار او در توصیف شجاعت، شرافت، رحم و مروت، روابط متقابل نژادی و سادگی انسان روستایی است، و در بطن آثارش هم آرزویی مبهم آمیخته با حسرت برای برقراری مجدد سنتهای انسانی گذشته وجود دارد.
این کارشناس تصریح کرد: زمانی که درباره آثار فاکنر گفتوگو میشود، لزوماً درباره رمان صحبت نمیکنیم، بلکه درباره رومنس ناول صحبت میکنیم. رومنس ناولها چند شیوه روایتی دارند، به این صورت که چند شیوه روایتی دارند، ولی در بعضی آثار او، جریان سیال ذهن قابل مشاهده است که در ۳ مرحله قابل توضیح است که یکی از این مراحل، زاویه دید است. تصور کنید ماشین شما خراب شده و در وسط خیابان توقف کردهاید. پلیس فقط توقف شما در وسط خیابان را دیده است و از مشکل ماشین شما اطلاعی ندارد؛ این میتواند یک روایت باشد. شما داخل ماشین هستید و نسبت به مشکل ماشین آگاهی دارید، پس شما روایت دوم را دارید و همزمان، مکانیک با اینکه در ماشین یا جای پلیس نبوده است، روایت را بهصورت دقیقتری میبیند؛ این مثال اهمیت زاویه دید را به خوبی نشان میدهد.
ناطقی ادامه داد: مرحله بعد، صدای روایت، فرمت یا نوع داستان است که در آثار فاکنر مشاهده میشود. بهطور طبیعی در داستانها یک روند خطی از گذشته تا آینده را طی میکنیم و از دورهای به بعد، سبک روایتگویی از جریان خطی به مارپیچی و گردابی تبدیل شد که اکثر آثار فاکنر، نمونههایی از آن هستند. باید توجه داشته باشیم که داستان و پیرنگ متفاوت هستند. پیرنگ از یک شاکله ۷ قسمتی تشکیل شده که شامل آغاز، ناپایداری، گستردگی، تعلیق، اوج، گرهگشایی و نهایتا پایان است.
او با بیان اینکه جریان سیال ذهن شکل خاصی از روایت داستان است، گفت: اصطلاح «جریان سیال ذهن» اولین بار در کتاب «اصول روانشناسی» اثر ویلیام جیمز در سال ۱۸۹۰ به کار برده شد. این اصطلاح، اولین بار در حوزه نقد ادبی توسط «می سینکلر» در سال ۱۹۱۸ برای تحلیل رمانی از «دوروثی ریچاردسون» مورد استفاده قرار گرفت که مشخصههای اصلی آن پرشهای زمانی پی در پی، درهمریختگی دستوری و نشانهگذاری، تبعیت از زمان ذهنی شخصیت داستان و گاه نوعی شاعرانگی در زبان است؛ که به دلیل انعکاس ذهنیات مرحلۀ پیش از گفتار شخصیت رخ میدهد. پرداختن به ذهن و ذهنیات شخصیتهای داستانی، در ادبیات مغربزمین سابقهای طولانی دارد. با جستوجو در آثار بسیاری از نویسندگان پیش از قرن بیستم و حتی نویسندگان کلاسیک، میتوان نمونههایی را یافت که در آنها سعی شده است محتویات ذهن شخصیتها در داستان منعکس شود.
این کارشناس در ادامه اظهار کرد: ادبیات گوتیک نوعی ادبیات داستانی اروپایی است که از اوایل قرن هفدهم پا به عرصه وجود گذاشته. نام گوتیک در ابتدا ارتباطی با ترس و وحشت نداشت و سبکی از معماری قرون وسطایی بود. بسیاری از رمان های گوتیک در فضای قلعهها و صومعههای قدیمی روایت میشدند؛ اما در نهایت واژه گوتیک با رمز و راز و وحشت همراه شد. مفاهیم زیبایی شناسانه کلی همچون ترس، تسخیر و رازآلودگی با ادبیات گوتیک مرتبط هستند و معمولاً رویدادهای گذشته، زمان حال را در آنها تحت تأثیر قرار میدهند. اغلب ساختمانهای قدیمی برای القای حس و حال گذشته در آن مورد استفاده قرار میگیرند؛ در اینجا نویسندگان محیطی تاریک و خفقان آور را خلق میکنند که حس اضطراب و ترس را به فرد القاء میکند. قهرمانهای ادبیات گوتیک ممکن است مرد یا زن باشند. وجود آنها بسیار ملموس است و خوانندگان را تشویق میکنند تا شخصیت اصلی را ریشهیابی کنند؛ درحالیکه نویسندگان همچنان بر سناریوهای وحشتناک تاکید میکنند و سعی مینمایند تا از این طریق ریشههای قصه را واکاوی کنند.
ناطقی اضافه کرد: تعدادی از رمانهای ویلیام فاکنر را میتوان جزو آن دسته از ادبیات قرار داد که در مقابل ادبیات مینیمالی تولستوی قرار دارد که در اصطلاح به آن ماکسیمالیستی میگویند، یعنی بسیار به آن شاخ و برگ میدهد.
او در پایان تأکید کرد: مخاطب کتاب «آبشالوم آبشالوم» مطلقاً عوام نیست و به نظر من کتابی آکادمیک است. کسی که این کتاب را انتخاب میکند باید با کتابهای ادبیات کلاسیک یونانی و ادبیات مدرن قرن ۲۰ به خصوص جریان سیال ذهنی آشنایی داشته باشد تا بتواند با آن ارتباط برقرار کند. نمیتوان این کتاب را به همه افراد پیشنهاد کرد.
در این نشست همچنین تورج یاراحمدی، مترجم و از ویراستاران کتاب «آبشالوم، آبشالوم» بیان کرد: نکتهای که آثار فاکنر و شیوه اندیشیدن او را از سایرین مجزا میکند این است که او میان طبیعت و انسان، یعنی جهان اجتماعی که انسان را میسازد و طبیعت که هر چیزی غیر از انسان و اجتماع است را تفکیک نمیکند و اینها را در هم آمیخته و تنیده است. منظور از جهان خرس نیز طبیعت وحشی است که در آنجا خرس یافت میشود و حتی میتوان به شکار آن رفت، برای مثال در داستان «پاییز دلتا» شرط به شکار رفتن، تعدادی مرد سفیدپوست است.
او ادامه داد: جایی که طبیعت است و در آن خرس به دست میآید عین معصومیت و سیالیت روان است. در اینجا به دلیل اینکه آزادانه و با اختیار خود به سرزمین خرس پا گذاشته است، یعنی جایی که کاملاً متمدن نشده و هنوز خصوصیتهای طبیعی خود را حفظ کرده، از این عبارت استفاده شده است. دقیقاً به همین طریق جامعه و طبیعت، انسان و جهان طبیعی که بر هم تنیده میشود، قابل مشاهده است.
انتهای پیام