داستان گریه‌های پنهان یک سیاه‌باز در جنگ

کتاب «من هم دلم گریه می‌خواست» (مروری بر زندگی هنرمند فقید عطاءالله صفرپور و نمایش روحوضی در جبهه‌های جنگ تحمیلی) به قلم حجت شاه‌محمدی منتشر شد.

به گزارش ایسنا،  این کتاب در ۴۴۷ صفحه و با قیمت ۲۴۵هزار تومان  در انتشارات سوره مهر راهی بازار کتاب شده است.

در معرفی ناشر از این کتاب آمده است: «من هم دلم گریه می‌خواست» در دفتر فرهنگ و مطالعات پایداری استان گلستان تهیه شده که به موضوع حضور گروه نمایش‌های کمدی استان گلستان در جبهه‌های جنگ تحمیلی پرداخته است.

کتاب از دو بخش تشکیل شده است: بخش اول با نام «سیر زندگی از تولد تا مرگ» به زندگی‌نامه عطاءالله صفرپور هنرمند سیاه‌باز فقید گرگانی می‌پردازد . بخش دوم کتاب با عنوان «جیجک‌علیشاه در جبهه‌های جنگ تحمیلی» به حضور سیاه‌بازان گرگانی در میدان جنگ و در میان رزمندگان اشاره دارد.

گروه نمایشی روحوضی گرگان بیش از تصور بینندگان و منتقدان توانسته بود در زمان خود رتبه‌ای در خور توجه کسب کند. به همین دلیل مرحوم صفرپور در دو نوبت آن‌ها را به همراه گروه نمایشی خود به جبهه‌های جنگ می‌برد.

«من هم دلم گریه می‌خواست» داستانی است توامان با خنده و گریه، روایتی واقعی از تلاش یک گروه نمایش روحوضی برای تقویت روحیه رزمندگان در خط مقدم جبهه‌ها. کسانی که شاید تا امروز از حضورشان در جبهه‌های جنگ بی‌اطلاع بودیم اما با ساخت سلاحی از خنده و شادی روحیه رزمندگان را در برابر دشمنان و قوی‌ترین سلاح‌ها حفظ می‌کردند. شاه‌محمدی سعی کرده است در کنار رسالت خود در جهت معرفی عطاءالله صفرپور، مخاطب را با هنر نمایش‌های روحوضی که گونه‌ای از نمایش‌های قدیمی و شادی‌آور ایرانی است، آشنا کند.

در فصل پایانی کتاب مشخصات فردی، فهرستی از فعالیت‌های «آموزشی و تخصصی»، «سریال، فیلم، تله تئاتر» «تقدیرنامه‌ها» ، سوابق در «روزنامه‌ها، مجلات و خبرگزاری‌ها»، اسناد و مدارک و عکس‌های مرحوم صفرپور به همراه منابع و مآخذ آورده شده است.  یکی از غم‌انگیزترین بخش‌های کتاب زمانی است که صفرپور برای خط‌شکنان گردان مسلم نمایشی خنده‌دار اجرا می‌کند. خط‌شکنانی که بیشتر نوجوان هستند و رفتنشان بازگشتی ندارد.

در بخشی از کتاب می‌خوانیم: «هیچ واژه‌ای قادر به ساختن جمله‌ای نیست که حس آن لحظه ما را بنویسد. شب سختی بود. به راحتی می‌شد بغض را توی گلوی تک تک دوستان دید. مقابلمان گروهی نشسته بودند و می‌خندیدند که آگاهانه می‌دانستند رشته عمرشان کوتاه است. چقدر شیرین می‌خندیدند. قهقهه که سرمی‌دادند هر چند نفر یکی می‌شدند و صدایشان فضا را پر می‌کرد و من چه خوب حس می‌کردم که دشمن را چقدر حقیر و خوار کرده، برای چشیدن شهد شیرین شهادت، به یکدیگر تبریک می‌گویند. این میان نه فرصتی بود نه جایی تا ما هم بنشینیم و یک دل سیر گریه کنیم. امان از وقتی که دلت پر از بغض‌های بازنشده باشد و بخواهی کسی را بخندانی. شاید این لحظه از ناب‌ترین لحظات عمر من بود که اگر موقعیتی دست می‌داد، بغض‌هایی را که سال‌ها در گلویم ماسیده بود بیرون می‌ریختم و فریاد می‌کشیدم: «آهای مردم، به‌ خدا منم دلم گریه می‌خواد.»

 انتهای پیام

  • یکشنبه/ ۵ شهریور ۱۴۰۲ / ۱۶:۱۳
  • دسته‌بندی: ادبیات و کتاب
  • کد خبر: 1402060503243
  • خبرنگار : 71573