کمی پایین تر از چهار راه رشیدی، گذری قدیمی با معماری تاریخی چشممان را می گیرد و همین نشانه می گوید که راه را درست آمده ایم و اکنون در قلب تاریخ شهر کرمانشاه ایستادهایم.
از گذر تاریخی که آجرهایش نشان می داد چندسالی بیشتر نیست که مرمت شده، عبور می کنیم و وارد کوچهای باریک و بی انتها می شویم. سمت راستمان در سبز رنگ مسجد هاشمی خودنمایی می کند و ردیف مغازه هایی که همگی شان جز تک و توکی بستهاند.
چند مغازه که از مسجد هاشمی دور می شویم به مغازه ای می رسیم که یک لنگه درش باز است، تابلوی بزرگ حلبی مانندی بدون هیچ نقش و نگاری بالای در مغازه جا خوش کرده و از ظاهرش حدس می زنم که این همانی است که دنبالش می گردیم.
جلوی مغازه، چرخِ جلویی یک موتور را میبینم که بدنهاش را با پارچهای از گل های صورتی با برگ های قهوه ای کمرنگ پوشانده اند و کمی آنطرف تر پیرمردی روی صندلی چهار پایه ای نشسته و با وجود اینکه پرندهای در کوچه پر نمی زد، ماسک روی صورتش جلب توجه میکند.
جلو رفتم و از او سراغ مغازه مهرعلی نجفیان را گرفتم و پیش از آنکه بخواهد دستش را بلند کند و به ما بفهماند که مغازه اش همینجاست صدایی بلند از پشت سر گفت: مهرعلی نجفیان خودم هستم، بروید داخل مغازه تا بیایم. همسایهام کمک می خواد، می روم و زود برمیگردم.
رد صدا را که می گیرم و به پشت سرم نگاه می کنم، پیرمردی با قدی متوسط، پیراهن آبی راه راه و شلوار کردی، پشت به ما وارد کوچه ای فرعی شده و از نظرمان ناپدید می شود.
به سمت مغازه راه می افتم، در ذهنم تصور می کنم که وقتی وارد مغازه شوم، یک کارگاه نمدمالی را می بینم با نمدی که روی زمین پهن شده و احتمالا هنوز کامل نشده است. با همین فکر و خیال از در باریک عبور کردم و وارد مغازه شدم. اما از دیدن آنچه که پیش رویم بود شوکه شدم. تابحال این حجم از پشم گوسفند را در جایی ندیده بودم. بوی تند گوسفند تمام فضای مغازه را پر کرده بود و مشامم را آزار می داد، اما برای تهیه گزارشم باید تحمل می کردم. به ناچار روی صندلی کهنه و رنگ و رو رفته ای نشستم. فرصتی بود تا پیش از آمدن صاحب مغازه، کمی محل کارش را برانداز کنم. نگاهم را دور تا دور مغازه چرخاندم، اینجا همه چیز به هم ریخته بود. روی زمین کوهی از پشم گوسفند ریخته بود و اطرافش گونی های پر از پشم روی هم و کنار هم چیده شده بودند.
بوی تندی که در فضا پیچیده بود، نفسم را تنگ کرد. به ناچار از مغازه بیرون زدم تا آمدن صاحب مغازه صبر کنم. همینکه پایم را از در مغازه بیرون گذاشتم از دور پیدایش شد، با همان لهجه زیبای قدیمی های کرمانشاه گفت: می دانم بوی گوسفند آزارتان داده، الان همه درهای مغازه را باز می کنم و باسرعت با یک دسته چوب بلند کره کره های مغازه را کمی بالا کشید و پنجره هایی که پشتش قایم شده بودند و درهای کناری را باز کرد.
دوباره وارد شدم، اما این بار دیگر بوی گوسفند مثل قبل آزار دهنده نبود. روی صندلی نشستم و او هم کمی آنطرفتر روی تکهای نمد روی زمین نشست و مشتی پشم را به دستش گرفت و گفت: حالا در خدمتم هرچه میخواهی بپرس.
از او خواستم که برایمان قصه ورودش به پیشه نمدمالی را تعریف کند که گفت: اگر به عقب برگردیم، اجداد من همگی نمدمال بودهاند، تابستانها نمدمالی و زمستان ها هم لحاف دوزی می کردند، من هم آخرین بازمانده نمدمالی قبیله ام هستم.
از کودکی پیش پدرم نمدمالی می کردم، آن زمان ها مغازه پدرم رشیدی بود و خودم هم ۲۰ سالی است که در این مغازه استیجاری کار می کنم. یادم می آید زمانی که در دبستان درس می خواندم، معلم مدرسه از همه بچه های کلاس خواست که روز بعد یک کاردستی با خودشان ببرند، من هم با پشم گوسفند یک کلاه نمدی درست کردم و باخودم بردم، ولی معلمم باور نکرد که آن را خودم ساخته ام، برای همین یک دست کتک خوردم و حین کتک خوردن با گریه گفتم که می توانم فردا دوباره جلوی چشمتان یک کلاه نمدی بسازم که قبول کردند و روز بعد کمی پشم با خودم به مدرسه بردم و جلوی چشم معلم یک کلاه نمدی درست کردم و آن زمان بود که حرفم را قبول کرد، ولی بابت کاری که کرده بود، عذرخواهی نکرد.
از یادآوری این خاطره لبخندی شیرین روی لبش جا خوش کرد، اما طولی نکشید که لبخند روی لبش زود محو شد و چین های پیشانی اش نمایان شد، انگار که زیر لب غرولند کند؛ تکهای پشم را که از بقیه پشم های جلوی دستش جدا کرد و به سمتم گرفت و گفت: نگاه کن، پشم ناخالص را داخل پشم خالص کرده اند! وقتی متوجه نگاه متعجبم شد که مگرپشم ها هم ناخالصی و خالصی دارند؟ لبخند زد و گفت: پشمی که ما برای نمدمالی استفاده می کنیم پشم بره است، اما این پشم گوسفند است که آن را قاطی پشم بره کرده اند.
داشتم با خودم فکر می کردم که از کجا می داند کدام پشم گوسفند یا بره است که بلافاصله انگار که فکرم را خوانده باشد گفت: تمام عمرم را نمدمالی کرده ام و دیگر می دانم که کدام پشم مربوط به بره و یا گوسفند و حتی نر یا ماده است، حتی می توانم بگویم که مادر و پدر بره ای که پشم چیده اش را بدستم گرفته ام، پیر بوده یا جوان!.
ساکت شدم تا خودش بیشتر از کارش بگوید: معمولا گله دارها وقتی ۶۰ روز یا ۷۰ روز از فصل بهار بگذرد، کار چیدن پشم گوسفندها را شروع می کنند. اگر برای اولین بار باشد که پشم یک بره را می چینند، به آن "ورگن یا برگن"، برای بار دوم "واور" و بار سوم "خوری" می گویند، برای نمدمالی نوع پشمی که استفاده می شود، حتما باید پشم ورگن باشد، وگرنه نمد درست نمی شود.
اینکه پشم ها را از کجا آورده والان مشغول چکاری است را از او پرسیدم که جواب داد: قبلاها پشم ها را مستقیم از گله دارها می خریدم و انصاف داشتند و پشم خالص می دادند چون خودشان ناخاصلی ها را می گرفتند و حتی پشم های سیاه و سفید را هم از هم جدا می کردند، اما حالا پشم ها را با قیمت بالایی از دلال ها می گیریم و داخل آنها پر از پشم خوری و پشکل گوسفند است، برای همین مجبورم قبل از اینکه آن را برای شستن و حلاجی ببرم، کاملا تمیزش کنم تا ناخالصی و آشغال داخلش نباشد.
بعد از اینکه پشم ها را تمیز کردم آنها را داخل گونی های بزرگ می ریزم به سراب قنبر می برم و آنجا می شورم، بعد از شستن روی پشت بام خانه ام پهن می کنم تا خوب خشک شود و بعد هم حلاجی می کنم. قدیم ها یک محل در راسته بازار درطویله بود که پشم ها را آنجا با کمان حلاجی می کردیم، ولی تعطیل شد، چون دیگر کسی نمدمالی نمی کرد، برای همین مدتی پشم ها را برای حلاجی به نهاوند و اصفهان و بروجرد و کرج می بردم، تا اینکه خودم یک دستگاه حلاجی خریدم، ولی مثل کمان پشم ها را خوب حلاجی نمی کند. پشم ها را که حلاجی کردم آنها را داخل گونی بزرگ می ریزم و در گوشه ای از مغازه نگهداری می کنم و برای درست کردن هرنمد از آنها بر می دارم.
از او پرسیدم که مگر هر نمد چقدر پشم می برد که گفت: قدیم ها برای هر نمد حدود پنج کیلو پشم مصرف می کردم، اما حالا مشتری ها وقتی می خواهند سفارش نمد بدهند، درخواست می کنند که سبک باشد، برای همین بیشتر از سه کیلو پشم نمی برد.
شاید یکی از دلایلی که امروزه دیگر نمد مثل گذشته در بین مردم جایی ندارد، نبود خلاقیت و کاربردی نبودن آن است، برای همین از این استاد چیره دست نمدمالی پرسیدم که برای نجات این هنر دست باید چکار کرد که گفت: مردم امروزی همه روی مُد زندگی می کنند، زمانی روی نمد و گلیم و فرش های دستباف می نشستند، بعد کم کم نمد را کنار گذاشتند و خانه ها را کلا فرش و مبل کردند و حالا هم کف اکثر خانه سرامیک و یا پارکت است، برای همین فقط یک گوشه کوچک را از خانه فرش می کنند. البته در همین سالهای اخیر هم تعدادی از مردم به خاصیت درمانی نمد پی برده و دوباره به سمت استفاده از آن آمده اند، چون نمد از طبیعت گرفته شده و دردها را تسکین می دهد.
مهر علی نجفیان استاد نمدمالی کرمانشاه کسی است که در سالهای اخیر برای زنده نگه داشتن نمدمالی سعی کرده تا آن را کاربردی کند و برای همین محصولات مختلفی را از نمد ساخته است که خودش درباره آن ها گفت: در دنیا فقط هفت مدل کلاه وجود دارد، اما ما ایرانی ها در گذشته حدود ۳۰۰ مدل کلاه داشته ایم که من با نمد توانستم ۷۵ مدل آن را زنده کنم. کلیه بند، جلیقه ضدگلوله، عایق صنعت کشتی سازی و ... محصولات دیگری است که با نمد تولید کردهام.
زمان می گذرد و به پایان گفت و گوی سه ساعته خود با آخرین بازمانده نمدمالی کرمانشاه می رسیم، از او پرسیدم که آیا می خواهد فرزندانش راهش را ادامه بدهند یانه که گفت: زمانی در کرمانشاه ۵۰ نمدمال بودیم که همگی آنها مرده اند و فقط من مانده ام. دو پسر دارم که این حرفه را بلدند، اما علاقه ای به آن ندارند چون سرنوشت من را دیده اند. مسئولین میراث فرهنگی هیچ اهمیتی به این رشته و من به عنوان پیشکسوت نمدمالی نداده اند. هر زمان که افتخاری کسب کردم فقط عکس و ژست گرفتند. ترکیه و سلیمانیه عراق از من دعوت کردند تا به آنجا بروم و به عنوان هنرمند در کشورهایشان فعالیتم را ادامه بدهم، اما به خاطر کشورم قبول نکردم، ولی انتظار داشتم که مسئولین هم حمایتم کنند، نه اینکه هیچ توجهی به این رشته نداشته باشند.
حرف هایش که به پایان می رسد، از مغازه اش بیرون می زنم و فکر می کنم که اگر قدر این هنرمندان را می دانستیم و این هنر باستانی را پاس می داشتیم، شاید جوانها هم رغبت می کردند به سمت این رشته بیایند، نه اینکه روزی شاهد نابودیاش برای همیشه باشیم.
انتهای پیام