یکم؛ پیش به سوی آفتاب
ساعت ۲۰:۴۵ بود که هواپیمای رییس جمهور فرودگاه مهرآباد را به مقصد اندونزی ترک کرد. مهماندار اعلام کرد ۹ ساعت تا جاکارتا طول مسیر است، سه ساعت و نیم اختلاف ساعت هم معنیاش این بود که زودتر از ۹ صبح فردا نمیرسیم.
تازه چشمانم گرم شده بود که صدای مهماندار را شنیدم که میگفت آقایون چند دقیقه دیگر اذان صبح است. ساعت را نگاه کردم ۲ونیم به وقت تهران بود. یکی از بچه ها گفت «زود وضو بگیر بیا کمکم داره آفتاب میزنه نمازت قضا نشه!» چون هواپیما تقریبا با سرعت ۱۰۰۰ کیلومتر در ساعت به سمت آفتاب(مشرق) میرفت چند دقیقه بیشتر بین اذان تا طلوع آفتاب وقت نبود!
شنیدم آقای رئیسی با بعضی از همراهان نماز صبح را به جماعت خوانده بودند و من هم با خجالت یک نماز صبح لب طلایی دم طلوع آفتاب شروع کردم؛ الله اکبر!
دوم؛ ورود به کاخ
هواپیما فرود آمد. دمای هوا را چک کردیم، دمای هوا ۲۸ درجه و رطوبت ۵۴ درصد! یکی گفت «هوا خوبه چون گاهی وقتها اینجا ۸۰ درصد رطوبت داره!» اندونزی با بیش از ۱۷ هزار جزیره چهارمین کشور پرجمعیت جهان با بیشتر از ۲۷۰ میلیون نفر جمعیت که اکثرا مسلمانند و با اقتصاد و فناوری قوی که برآورد میشود بهزودی جزو ۱۰ اقتصاد اول دنیا باشد. با این حال آخرین بار، ۱۷ سال پیش رییس جمهور ایران را برای سفر دوجانبه دیده بودند.
از فرودگاه تا کاخ ریاستجمهوری حدود ۴۵ دقیقه در راه بودیم. تا رسیدیم متوجه این جمله بچههای رسانهای سفر شدم که میگفتند کار هماهنگی این سفر خیلی سخت است. طرف خارجی سختگیری زیادی برای تیم خبری کرده بود. علی رغم اینکه مقامات دولت اندونزی در استقبال رسمی و سایر برنامه های سفر سنگ تمام گذاشته بودند ولی تیم اجرایی سخت گیری کرده بود. یکی از بچه ها میگفت «از شون پرسیدم چرا اینجوری کردید طرف گفت ببخشید ولی تلافی دفعه قبلی بود که ما سال ۹۵ اومدیم تهران و مهمون شما بودیم! دیدم بهش بگم تو ایران دولت عوض شده ما یه دولت دیگهایم؛ خوب نیست! هیچی نگفتم.»
سوم؛ آقا سینا عضو جدید هیات رسمی
تشریفات میزبان، استقبال خاصی در محوطه کاخ ریاستجمهوری تدارک دیده بود. با رژه یگان اسب سوار و همراهی نیروهای پیاده در کنار ماشین رییس جمهور شروع شد و به استقبال مردمی و اجرای سرود ملی و شلیک توپ ختم شد. کاشت نهال توسط دو رییس جمهور و بعد هم شستن دست رییس جمهور مهمان توسط میزبان، صحنه جالبی بود که تا به حال ندیده بودم. بعد هم مذاکرات خصوصی دوجانبه در ایوان کاخ و امضای یازده تفاهم نامه و قرارداد توسط هیات همراه با همتایان اندونزیایی.
غیر از اعضای هیات رسمی سفر، در داخل جلسه مذاکرات، «ربات ایرانی جراح» به نام «سینا» هم حضور داشت و ظاهراً گل کاشته بود و طرف اندونزیایی حسابی مشتری شده بود. تماشای فیلم عمل جراحی پزشکی توسط رباتهای جراح ایرانی افتخارآمیز بود.
برای اولین بار بود که در این سفرها در جلسه مذاکره رسمی شنیدم دو رئیس جمهور نشستند و فیلم عمل جراحی رباتیک با ربات جراح ایرانی (که پیشرفته تر از مدل آمریکایی داوینچی هست) را تماشا کردند.
طرف اندونزیایی با ابراز شگفتی گفته بود شما با این تحریمهای شدید چطور توانستید اینقدر پیشرفت کنید؟! بعد هم قرارداد صادرات دارو و فروش تجهیزات پزشکی برای ۱۲ بیمارستان اندونزی منعقد شد؛ علی برکت الله!
چهارم؛ خدا پدر زارع پور را بیامرزه
در این سفر به ما سیم کارت نداده بودند. از بچه های تشریفات پرسیدم چرا سیم کارت ندادید؟ وقتی روند دریافت سیمکارت در اندونزی را برایم توضیح دادند، جواب سوالم را خیلی شفاف گرفتم! از گرفتن تصویر همه صفحات گذرنامه و عکس از چهره و انگشت نگاری خود دریافت کننده سیم کارت تا ثبت شماره IMEI گوشی و ... اینجا بود که بچهها به وزیر ارتباطات که رییس کمیسیون مشترک با اندونزی هم بود میگفتند «خدا پدر زارعپور رو بیامرزه!»
پنجم؛ محرمانه و محترمانه
دو تن از وزرای همراه رییس جمهور را دیدم که با هم صحبت می کردند. یکی از آنها خیلی خوشحال بود و آن یکی پرسید چی شده؟ گفت: بستیم!
چیو؟ با کی؟
گفت «فقط همین قدر بگم که طرف اندونزیایی گفت شماها چرا تا حالا نیومدین با ما کار کنید.گفتم خب دولت ما عوض شده ما تازه اومدیم و معتقدیم باید با همه دنیا کار کرد!» آن یکی وزیر پرسید: «واقعا دنبال کار با ما هستن؟»
گفت: «خیلی! فقط به خاطر محدودیتهای تحریمی میگن محرمانه باشه و راهکارش رو هم پیشنهاد بدید. ما هم که خدای راهکاریم!»
افسوس خوردم که چقدر فرصتهای کشور از دسترفته است. خلاصه اینکه از هر کدام از اعضای هیات رسمی میپرسیدم، میگفتند بیش از چیزی که فکرش را میکردیم ظرفیت و آمادگی همکاری وجود دارد و تفاهمهای خوبی هم انجام داده بودند.
ششم؛ با مردم
برای برنامه مرکز اسلامی جاکارتا زودتر رفتم. هنوز یکی دو ساعت مانده بود تا رییس جمهور بیاید. دیدم از مرد و زن و پیر و جوان و بچه و بزرگ، چند ساعتی است که آنجا جمع شدند و در آن گرما و هوای رطوبی منتظرند آقای رئیسی را ببینند. یک عده از خانمها با کمک بچهها نشسته بودند و پرچم درست میکردند. به مسئول آنجا گفتم این مردم خسته نشدند که این همه اینجا نشستند؟ چرا اینقدر زود آمدند. گفت اینها سادات را خیلی دوست دارند. آقای رییسی را هم دوست دارند. خیلی از اینها از شهرهای دیگر با چند ساعت فاصله آمدند بعضی هایشان دو سه ساعت با هواپیما در راه بودند. بعضی ها هم ۱۰-۱۲ ساعت رانندگی کردند. حتی میگفت برخی از مالزی آمده بودند!
هفتم؛ طلع البدر علینا
آقای الهی میگفت علمای اینجا هم آمدند تا حاج آقا را ببینند. چندتایشان را نشان داد و تعجب کردم چون دنبال روحانی معمم میگشتم که حاج آقا گفت علمای اینجا عمامه به سر نیستند. خلاصه یکی از بچهها آمد گفت «آماده باشید رییس جمهور داره میرسه» همین خبر کافی بود تا همه کاشتههایشان برباد برود. هرچه آنجا نظم برقرار کرده بودند در یک لحظه خراب شد و جمعیت جلوی درب ریختند. یک گروه دفزنی هم داشتند که شروع کردند به دف زدن و خواندن شعر «طلع البدر علینا ...» که مردم زمان ورود پیامبر به مدینه میخواندند. در همین حین چشمم افتاد به دختر جوان محجبهای که گریه میکرد. مترجمی که آنجا بود از دخترک پرسید و جوابش را ترجمه کرد: «این بنده خدا میگه دوست داره آقای رییسی رو ببینه و باهاش عکس بگیره فقط همین!» اشکهایش به پهنای صورت جاری شده بود که آقای رییسی وارد شد و با کمک بچه های خودمان در آن جمعیت حاجت روا شد.
هشتم؛ لبیک یا حسین
سرتیم امنیتی اندونزیایی از این همه جمعیت و ازدحام وحشت کرده بود. داشت به این فکر میکرد که چطور رییس جمهور را وارد مسجد کند. عصبی شده بود و داشت دستور میداد که این جمعیت را عقب ببرید و... این طرف هم بچههای تشریفات داشتند به او روحیه میدادند که نگران نباش و رییس جمهور ما به این برنامه ها عادت دارد و... اما سرتیم گوشش بدهکار نبود و میگفت مردم باید عقب بروند و من اینطوری نمیتوانم رییس جمهور را وارد کنم و خلاصه دعوا بود. گوشی را در آوردم سرچ کردم عکس و فیلمهای حضور حاج آقا رو بین مردم پیدا کردم و نشانش دادم. با دیدن عکس و فیلمها کمی آرام شد.
با ورود رییس جمهور، مردم دور او جمعیت شدند و مشغول ابراز احساسات بودند. چهره ها پر از انرژی بود . فکرش را هم نمیکردم اینقدر گرم و پر انرژی و اهل ابراز احساسات باشند. این را هم در جمع شیعیان دیدم هم فردای آن روز در جمع اهل سنت باصفای مسجد استقلال جاکارتا. بعضیها هم جوری دست رییس ررا میگرفتند و فشار میدادند که گفتم الان انگشتش میشکند! جالب بود که وقتی آقای رییسی صحبت میکرد تا اسم رهبری را با تعبیر «امام خامنهای» میآورد با ذوق و انرژی صلوات میفرستادند. یکی دو جمله هم که رییس جمهور اسم اهل بیت را آورد در جمع شیعیان ندای لبیک یا حسین بالا گرفت.
نهم؛ من و پوست تخمهها
بالاخره ظهر چهارشنبه چهارم خرداد با بدرقه رسمی، سوار هواپیما شدیم و ۱۰ ساعت مسیر برگشت. بچه ها برای رفع خستگی دو روز سفر سنگین و پرفشار و مسیر طولانی، در هواپیما تخته گاز فقط خاطره میگفتند و میخندیدند. یکی از بچهها هم که همسرش برایش تخمه کدو گذاشته بود، آورد و بچه ها شروع کردند به تخمه شکستن! تا به خودم جنبیدم دیدم آقای رییسی آمده بین بچه ها تا بابت زحمات سفر تشکر کند. حالا رئیسجمهور بالای سرم ایستاده و با اشاره به انبوهی از پوست تخمهها گفت: «آقا خیلی از شما ممنونیم معلومه تو این سفر خیلی زحمت کشیدید!»
تا آمدم ارتباطم با پوست تخمه ها را انکار کنم و بگویم اینها را بچهها خوردهاند؛ دیدم همه صندلی های اطرافم خالی است! من ماندهام و کوهی از پوست تخمه. بقیه رییس جمهور را زودتر دیده و محل جرم را ترک کرده بودند.
دهم؛ روح امام شاد!
فردی که از سال ۹۵ جاکارتا بود در هواپیما همراه ما شد تا به تهران بیاید. منتظر بودم بابت شلوغی و حواشی سفر لب به شکایت و گلایه باز کند اما خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بود و حسابی اطرافیان رییس جمهور را سرزنش کرد که چرا شماها این فضا و روحیات رییسجمهور را به مردم دنیا نشان نمیدهید و از این حرفها .... شروع کرد به نقل خاطرات سفر سران بعضی کشورها به اندونزی. مثلا میگفت سران یکی از کشورهای عربی با چند هواپیما و هزار نفر همراه به اندونزی آمد و ۹ روز اینجا بود. سه روزش در پایتخت اندونزی بود و ۶ روز باقی مانده را رفتند بالی شهر توریستی اندونزی برای خوشگذرانی. میگفت چند تن خوراکی های مخصوص آورده بودند و خاطرات اعجاب برانگیزی از بعضی مقامات خارجی دیگر نقل میکرد. حالا ما چی؟! از این سفر ۴۸ ساعته، ۲۰ ساعت هواپیمانوردی داشتیم و مابقی هم جلسه و در و دیوار هتل و اتاق جلسات و البته مسجد و مردم بسیار خوب و گرم اندونزی!
چقدر یاد امام خمینی رحمت الله علیه کردیم و آثار ماندگار انقلابش در اقصی نقاط جهان. روحش شاد.