صادق هدایت که بود و چه کرد؟

هفتاد و دو سال از روزی که صادق هدایت تصمیم گرفت دیگر زندگی نکند می‌گذرد.

به گزارش ایسنا، «در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره در انزوا روح را آهسته می‌خورد و می‌تراشد. این دردها را نمی‌شود به کسی اظهار کرد چون عموما عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش‌آمدهای نادر و عجیب بشمارند.» این از عبارت‌هایی است که همه‌مان یک بار هم شده آن را خوانده‌ و یا دست کم شنیده‌ایم. این جمله‌ها را صادق هدایت در رمان «بوف کور» که سال ۱۳۱۵ در بمبئی منتشر کرد، نوشته است و ۱۵ سال بعد هم در ۱۹ فروردین سال ۱۳۳۰ به زندگی خود پایان داد. امروز ۷۲ سال از زمانی که هدایت تصمیم گرفت شیر گاز را در آپارتمان اجاره‌ای‌اش در خیابان «شامپیونه» پاریس باز بگذارد  و به زندگی خود پایان دهد، می‌گذرد.

صادق هدایت روز ۲۸ بهمن ۱۲۸۱ دو سال پیش از جنبش مشروطه ایران، در تهران خیابان کوشک به‌دنیا آمد. پدربزرگش رضاقلی‌خان هدایت از رجال دوره ناصری و پدرش رضاقلی اعتضادالملک، رئیس مدرسه نظام بود و مادرش زیورالملک، دختر مخبرالسلطنه. دایی صادق، نصرالملک هدایت در دوران پهلوی ۱۴ بار وزیر و سناتور شد. زیورالملک، فردی تحصیل‌کرده بود و تمام روزنامه‌هایی آن دوران را می‌خواند و مانند اکثر خانواده هدایت وابسته به فرهنگ دوره قاجار بود و از دوران پهلوی دل خوشی نداشت. 

صادق در شش‌سالگی به دبستان علمیه فرستاده شد و با پایان تحصیلات ابتدایی به مدرسه دارالفنون رفت. هدایت در ۱۵سالگی چشم‌درد سختی گرفت و مجبور شد برای بهبود، شش ماه خواندن و نوشتن را کنار بگذارد. این بیماری، او را یک‌ سال از هم‌شاگردی‌هایش عقب انداخت. در سال بعد، ۱۲۹۸ شمسی هدایت را به مدرسه سن‌لویی فرستادند. در آنجا درس‌ها را هم به ‌فارسی و هم به ‌فرانسوی تدریس می‌کردند. هدایت در سال ۱۳۰۴ از سن‌لویی فارغ‌التحصیل شد.

صادق هدایت نوشتن را از همان دوران مدرسه آغاز کرد و در آن زمان دو جزوه «رباعیات خیام» و «انسان و حیوان» را منتشر کرد؛ رباعیات خیام را در ۱۸سالگی به‌سال ۱۳۰۲ و رساله «انسان و حیوان» را که پیش‌نویسی شد برای اثری درباره فواید گیاه‌خواری، پنج‌ سال بعد در اروپا.
هدایت نخستین داستانش را در اواخر سال ۱۹۲۹ م (۱۳۰۹ ش) در پاریس نوشت و عنوان «زنده‌به‌گور» را بر آن گذاشت. او در سال ۱۹۳۱ م (۱۳۱۰ ش) داستان «سایه مغول» را در مجموعه «انیران» و یک سال بعد ۱۳۱۱ ش مجموعه «سه قطره خون» شامل ۱۱ داستان را انتشار داد. سال ۱۹۳۳ م (۱۳۱۲ ش) داستان «علویه‌خانم» را که سرشار از توصیف‌ها و محاوره‌های محلی و معمولی است، چاپ کرد.
صادق هدایت در دوران اقامت خود در بمبئی دو داستان به‌ زبان فرانسوی با نام‌های Lunatique و Sampingue نوشت. او به‌سال ۱۳۱۵ ش رمان بوف کور را که قبلاً در تهران پایه‌ریزی و آغاز کرده بود در بمبئی تکمیل کرد و در همان‌جا بسیار محدود، به‌چاپ رساند.

صادق هدایت که در سال ۱۳۰۵ برای تحصیل به بلژیک و فرانسه می‌رود، بعد از چندبار تغییر رشته با توجه به بی‌رغبتی‌اش به تحصیلات آکادمیک، از تحصیل انصراف می‌دهد و به ایران بازمی‌گردد.  پس از بازگشت از فرانسه، سال ۱۳۰۹ در «بانک ملی ایران» آغاز به‌کار می‌کند.  اندکی بعد، در مهر ۱۳۱۰ از این کار استعفا می‌کند. در این زمان طی نامه‌ای به دوستش، تقی رضوی می‌نویسد قصد دارد پس از استعفا به‌شکل شراکتی با دو نفر از دوستانش، کتابخانه‌ای دایر کنند؛ هرچند چنین نمی‌شود و در نامه بعدی‌اش به تقی رضوی به‌تاریخ مهر ۱۳۱۱ خود را کارمند اداره تجارت می‌نامد. هدایت از ۶ شهریور ۱۳۱۱ تا دی ‌۱۳۱۳ در اداره‌کل تجارت کار می‌کرد و تا ۳۰ اسفند ۱۳۱۴ در وزارت امور خارجه مشغول‌ بود. در این دوره او در «آژانس خبری پارس» استخدام شد که در آنجا وظیفه انتخاب متن و ترجمه از مطبوعات خارجی را برعهده داشت. پس از آن نیز دوره‌ای را در شرکت سهامی‌ کل ساختمان گذراند. در سال ۱۳۱۴ به هند می‌رود، بعد در سال ۱۳۱۶ پس از بازگشت از سفر هند، مجدداً در بانک ملی ایران استخدام شد؛ اما بیش از یک‌ سال در آنجا نماند. پس از آن، او با چاپ مقاله در مجلات مختلف همچون «موسیقی» امورات می‌گذراند. آخرین شغلی که هدایت، پیش از سفر بی‌بازگشتش، در ایران برعهده داشت، مترجمی برای دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران بود.

صادق هدایت، که پیش‌تر هم دست به خودکشی زده بود، سرانجام نهم‌ آوریل ۱۹۵۱ میلادی (۱۹ فروردین ۱۳۳۰) دومین اقدام را در آپارتمان خود واقع در بولوار «سن میشل» خیابان «شامپیونه» پاریس انجام داد و با گشودن شیر گاز، زندگی خود را به‌پایان رساند. جسدش را در گورستان «پرلاشز» به خاک سپردند.

پرویز ناتل خانلری در مجموعه گفت‌وگوهایی که صدرالدین الهی با او درباره صادق هدایت، نیما یوشیج، صادق چوبک و غیره داشته و از مرداد ۱۳۴۶ در مجله «سپید و سیاه» منتشر کرده و در قالب کتابی به نام «نقد بی‌غش» منتشر شده است، صادق هدایت را «میزرا قلمدون» می‌خواند که سال‌های آخر زندگی‌اش دیگر صادق هدایت سال‌های پیش از شهریور ۱۳۲۰ نبود. او دلیل به پوچی رسیدن هدایت را این‌گونه مطرح می‌کند: «هدایت در گیرودار جریانات سیاسی و مبارزات حاد آن روزی به جناح چپ پیوستگی بیش‌تر داشت... اما گذشت زمانه و آن سیل بنیان‌کن بی‌ایمانی که ناگهان فروریخت، مسیر اندیشه‌ها و زندگانی بسیاری از جوانان را عوض کرد و ناگزیر هدایت که در اولین ردیف این گروه قرار داشت از آن تأثیر در امان نماند... بی‌شبهه برای او دل برکندن از بزرگ علوی و عبدالحسین نوشین مشکل بود، اما مشکل‌تر آن بود که می‌دید آن‌چه را که چند سالی باور داشته، باز هم پوچ از آب درآمده است. به همین جهت نوعی بی‌ایمانی آمیخته به بدبینی چون نهال سر برکرده بود...

دگرگونی هدایت آن‌چنان چشم‌گیر و تکان‌دهنده بود که من در نخستین دیدارم واقعا تکان خوردم. هدایت دیگر حوصله گوش کردن حرف معمولی را نداشت. به اندک ناملایمی از کوره درمی‌رفت. عصبانی می‌شد. آن مرد محجوب متواضع، ناگهان چنان دگرگون شده بود که با کوچک‌ترین اشاره مخالفی زبان به دشنام و ناسزا می‌گشود. ظرافت و بذله‌گویی و نکته‌سنجی‌اش مبدل به خشونت و هرزه‌گویی و بددهنی شده بود. به همه کس و همه چیز بدبین بود و گاه که از اندازه می‌گذشت به زمین و زمان بد می‌گفت. دشنام می‌داد و همه چیز را مسخره می‌کرد.»

از نگاه خانلری صادق هدایت بر اثر نوعی پوچی حاصل از پندارِ بی‌اثر ماندن دست به خودکشی زده است: «گروهی معتقدند که هدایت در سال‌های آخر به علت ناتوانی در نوشتن دست به انتحار زد و یا شاید بعد از پیام کافکا به قول خودش دیگر حرفی برای گفتن نداشت. این شاید درست باشد، اما همه حقیقت این نیست. او به یک نوع پوچی رسیده بود. پوچی حاصل از نوشتن و بی‌اثر ماندن و هیچ‌گاه گمان نمی‌برد که بعد از مرگش این همه غوغا به پا خیزد.

در روزهای آخر هرکه از او می‌پرسید «آیا کار تازه‌ای کرده است یا چیز تازه‌ای نوشته است؟» هدایت جواب می‌داد: «مگه من ماشین تحریرم؟» این جواب به ظاهر ساده، حکایت از یک اندوه نهانی می‌کند. نویسنده کارش نوشتن است و کارش خلق است. وقتی نویسنده‌ای جواب بدهد «مگه من ماشین تحریرم؟» این به این معنی است که من دیگر به آن‌چه باید بنویسم اعتقاد ندارم. هدایت این اعتقاد را از دست داده بود.»

البته احسان طبری گفته است: «هدایت هرگز عضو حزب توده ایران‏ نبود. بینش فلسفی او به «کی‌یر کگارد» و «ژان پل سارتر» نزدیکی داشت. «فرانتس‏ کافکا»، نویسنده آلمانی‌زبان چک را بسیار می‏‌پسندید و دوست می‏‌داشت. ذاتا بدبین‏ بود. زندگی را نوعی تحمیل بیولوژیک‏ طبیعت می‌‏دانست.

خود کشی را - که چند بار در زندگی‏ آن را آزموده بود - پاسخ شایسته انسان به‏ این تحمیل طبیعت می‌‏شمرد. تلخی و اندوه مغرورانه‏‌ای در روانش رخنه داشت.»

انتهای پیام

  • شنبه/ ۱۹ فروردین ۱۴۰۲ / ۰۲:۱۷
  • دسته‌بندی: ادبیات و کتاب
  • کد خبر: 1402011908248
  • خبرنگار : 71573

برچسب‌ها