به گزارش ایسنا، در مطلب حاضر درنگ دکتر عباس امام، عضو هیات علمی دانشگاه شهید چمران اهواز، را بر این کتاب میخوانیم؛ کتابی که انتشارات اندیشه احسان با قیمت ۱۳۲ هزار تومان روانه بازار نشر کرده است.
با این توضیح که دکتر عباس امام از فعالان شناخته شده حوزه تحقیقاتی «خوزستانپژوهی» است و در این زمینه هم تالیفات بسیاری دارد و هم ترجمههایی چند، علاقهمندان را به مطالعه این مطلب که معرفی و نقد یک اثر ترجمهای خوزستانپژوهانه مرتبط با وضعیت سوادآموزی و توسعه روستایی مناطق روستایی ـ عشایری دزفول در دهه ۱۳۴۰ است دعوت میکنیم:
فضای توصیف شده در «برایم شمعی بیافروز» دزفول دهه ۱۳۴۰ است؛ به ویژه روستاهای دزفول در عصر گذار از مصایب و فلاکتهای دوران سنت به دوران امیدآفرین مدرن. پیش از این، در معرفی کتاب بس ارزشمند و مستند «تحولات اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی شهر دزفول در دوره پهلوی: ۱۳۰۴ تا ۱۳۵۷» (درکتانیان،۱۳۹۶)من از این دوران با عنوان «دزفول؛ از فرود تا فراز» (امام،۱۴۰۱) نام بردهام. ریتا ویزینگر (Rita Wiesinger) در «برایم شمعی بیافروز» روایتگر کنشگریها و بیان مشاهدات شخص خود در مقام یک آموزگار مبارزه با بیسوادی اعزامی از سوی یونسکو در روستاهای دزفول آن زمانه است. ویزینگر که اصالتا هندی است پس از پایان دوره مقطع دکترای رشته مردمشناسی و آموزش از دانشگاه وین اتریش راهی این ماموریت شگفتانگیز میشود. شگفتانگیز!؟ آری. کوچکترین تردیدی ندارم که همین امروز هم که ۶۰ سال از آن سالها میگذرد تقریبا هیچ فرد ایرانی دارای مدرک دکترا (در هیچ گرایش تحصیلی) حاضر به انجام چنین ماموریتی در چنین مناطقی از کشور خود نیست و همین جاست که ارزش فوقالعاده اقدام این خانم خارجی فارغالتحصیل از برخوردارترین دانشگاه و کشور جهان به ما ایرانیها درسآموزی میکند؛ به ویژه که هنوز هم ما ایرانیها عادت نگارش چنین خاطراتی از چنان مکانهایی نداریم! درواقع، وقتی ویزینگر جوان در سال ۱۹۶۷ـ۱۳۴۶ با ماموریت یونسکو تصمیم به اعزام به دزفول (مکانی گمنام در خاورمیانه سوزان) میگیرد حتی چند ایرانی شاغل در «سازمان انرژی اتمی» مستقر در ژنو به وی هشدار میدهند که منطقه عمومی دزفول «به خاطر سه چیز مشهور است؛ کثافت، خاک و مرض که به حد وفور در آنجا هست» (ص. ۲۲). کتاب در ۲۵ فصل کمحجم و ۲۵۸ صفحه تنظیم شده تا با ذکر جزییات خواننده را با زوایایی از این ماموریت بس دشوار ۲ ساله در مناطق روستایی ـ عشایری دزفول آن دوران آشنا کند. کتاب ترجمه ای خوشخوان به قلم رضا مسعودینژاد (پژوهشگر دزفولی ساکن بریتانیا) دارد. همچنین «پیشدرآمد ترجمه» بسیار پربار مترجم و «سپاسگزاری» و «مقدمه» مولف نیز زوایای دیگری از کلیات انجام این ماموریت را بر خواننده روشن میکنند. نکته جالب توجه دیگر اینکه این پروژه یونسکو نه به درخواست وزارت آموزش و پرورش ایران بلکه به عنوان «بخشی از برنامه توسعه کشاورزی شمال خوزستان و زیر نظر و به درخواست "سازمان آب و برق خوزستان" (KWPA) به انجام رسیده بود» (ص.۱۲).
فصل اول کتاب هدف اصلی سفر را تشریح میکند که نکته محوری آن اجرای طرح «سوادآموزی تجربی ـ کاربردی» بوده است؛ نوعی سوادآموزی که با آموزش متعارف الفبا و خواندن و نوشتن معمولی تفاوت دارد (صص. ۲۶-۲۸). همچنین گستره جغرافیایی منطقه مدنظر. فصل دوم حاوی گزارشی است مختصر ولی خواندنی از چگونگی رفتن مولف از فرودگاه اهواز تا دزفول، مشاهده شوش و هفتتپه آن زمان و اشاراتی ارزشمند به تاریخ باستان آن ۲ مکان و در عین حال تحولات عظیم در حال اجرا در آن ۲ منطقه و نیز نخستین مواجهه وی با شهر دزفول. زیبایی دلفریب رود دز در محدوده شهر ریتا ویزینگر را شیفته خود میکند اما فقر و فاقه محیط شهر برایش سخت آزاردهنده است. در فصل سوم راوی به ما میگوید که چطور برای نخستین بار وارد ساختمان تازهساز و یکطبقه یونسکو در محلی پرت در حومه دزفول میشود؛ جایی که در آنجا با ۲ نفر اروپایی دیگر آشنا میشود که یکی سوئدی است و کارشناس کشاورزی و دیگری بلژیکی و کارشناس منابع درسی. همچنین با حدود ۱۰ دختر جوان ایرانی نیز که معلم روستاها هستند آشنا میشود و از مدیر مرکز شرح وظایف خود را دریافت میکند. فصل چهارم توصیف نخستین سفر ویزینگر به چند روستای ناشناخته دزفول است. از جمله صفیآباد و خیرآباد؛ روستاهایی با دیوارهای بلند گلی که قرنها همچنان محصور مانده بودند. زمینها اکثرا بایر و لمیزرع و محیط مملو از انواع آلودگیها. در همین محیطهاست که با پدیدهها و واژگان جدید عشایری آشنا میشود؛ تاپو (خمره بزرگ گلی برای نگهداری گندم)، تکه (قرصهای پهن حیوانات)، کپر (چادر عشایری). «نه مستراحی بود، نه آب لولهکشی و نه حمام.» (ص. ۶۲). «خانهام در دزفول» توصیف خانه مسکونی ویزینگر در دزفول است و شرح روایات متعدد دردسرهای وی در آن منزل؛ از مزاحمتهای سرسامآور و مداوم کودکان پرشیطنت دزفولی تا مزاحمتهای حاج محمد (صاحب خانه) و چند خدمتکار که ناچار به تغییر و اخراج آنها میشود. دردسرهای عجیب و غریب مخالفت مردم و پلیس شهر به دلیل گرفتن چند عکس با دوربین از بازار قدیم شهر نیز خواندنی هستند. گاه نیز آدمهای مختلفی ویزینگر هندی را در دزفول «ویجینتی مالا» (هنرپیشه معروف هندی نامآشنا) صدا میزدند و مزاحماش میشدند. نقطه مقابل این فضای سنتی، شهرک کوی چهارم آبان در مسیر دزفول ـ اندیمشک بود که محیطی شیک با امکانات کامل و جدید اروپایی بود و ویزینگر گاه به آنجا پناه میبرد. شرح ماجراهای خانه و خانواده محمدعلی و خاتون همسایه ویزینگر در فصل بعدی ارایه شده است؛ خاتون بیسواد و عشایری پرتلاش و دلسوز ویزینگر و محمدعلی کارمند بانک کشاوزی دزفول که با چندین فرزند در پی مهاجرت به آمریکا بود.
حال و هوای کاملا ناشناخته وعجیب و غریب بازار قدیم (بازارکهنه/بازارخراطون) دزفول را در فصل بعد روایت میکند؛ جایی که با پدیدههایی مانند «مشکآب»، «حب/حبانه»، «گیوه» ، «قصری بچه»، «نمد و نمدمالی»، «جولههر»، «وریس»، «شوادون» و «شیربرنج» صبحانه آشنا میشود و البته مهماننوازی خوشایند زنان دزفولی در مسیر رفتوآمد به بازار. کمی بعد که روزهای بهار خوزستان و ایران از راه میرسد ویزینگر جوان از فرصت استفاده میکند و با ترک موقت دزفول راهی دیدار از چندین شهر ایران میشود؛ خرمآباد، قم، تهران، اصفهان، شیراز، مشهد، جلفا، تخت جمشید، رامسر و غیره و به عنوان یک هندی ـ غربی ناآشنا با فرهنگ و تمدن و هنر ایران گزارش دیدهها، احساسات و نظرات خود را در یک فصل با عنوان «هنگامه بهار» به خواننده عرضه میکند (صص. ۹۹-۱۰۸). نقطه مقابل فصل «هنگامه بهار» فصل بعدی است با عنوان «گرم میشود»؛ فصلی که ویزینگر از گرمای سوزان و گردوخاک مدام تابستان دزفول مینالد. در یک مورد، راوی مستاصل از گذران ایام در چنین محیطی شکوه میکند: «خیابان در ظهر واقعا مرده بود. مدارس بسته میماندند. مردان، زنان، و کودکان در زیرزمین (شوادون) میماندند. سگها، الاغها به داخل ساختمانها پناه میبردند. قتی مجبور بودم از روستایی بازدید کنم آن موقع روز نشانی از حیات قابل رویت نبود» (ص. ۱۱۱). فصل بعد حاوی چندین مورد خاطرات ریز و درشت و تلخ و شیرین از ریتا ویزینگر در زمان اوایل اقامت در دزفول است؛ خاطراتی که با ذکر روز و ماه نوشته شدهاند. فصل بعد نیز حاوی چند خاطره دیگر مولف از روستاهای دزفول آن زمان است. خاطرات عمدتا دردناک هستند و حاکی از فقر، جهل، عدم توسعه روستایی و به ویژه ظلم به زنان و دختران روستایی و عشایر. یک نمونه از خاطرات ویزینگر: ۲۱ فوریه؛ این، روز غمناکی بود که نمیتوانم فراموشش کنم. وقتی به روستای خلطه رسیدم، محل پر بود از مردان، زنان و بچههایی که گریه میکردند. همه در عزای روبخیر ۱۶ ساله بودند که بر سر زایمان اولاش مرده بود .دکتر که در آخرین لحظه از شهر آورده شده بود، گفته بود روبخیر میتوانست زنده بماند، اگر زنان روستا او را با روشهای زایمان سنتی نمیکشتند (ص. ۱۲۸).
«وضع جدید مالکیت» عنوان فصل سیزدهم کتاب است و بیانگر چالشهای حاصل از اجرای طرحهای نوین توسعه روستایی در محیطی بس سنتی که در برابر تغییرات مقاومت میکند؛ در برابر دولت و نهادهای مدرن توسعه کشاورزی، دامپروری، باغبانی و غیره عمدتا از خوانین و ملاکان دفاع میکنند! یک مثال «حتی درختهای مقدس ما را از ریشه درآوردند. یک صاحب منصب با یک تراکتور آمد تا زمینی را تسطیح کند که در آن درخت مقدسی بود. همه زنان و بچههای ما روی زمین خوابیدند تا درخت را حفظ کنند. ولی ژاندارمها آنها را بلند کردند. این مرد مثل یک شیطان رفتار میکرد. ولی میگفت یک مهندس است. خانم، ما چرا نمیتوانیم آن طور که پدرانمان زندگی کردند، زندگی را ادامه بدهیم؟» (ص. ۱۳۵). یکی از بهترین و خواندنیترین فصلهای کتاب، فصل چهاردهم آن است که در آن نویسنده از دیدگاه تخصصی مردمشناسی روایاتی بسیار جاندار و جذاب از مسایل فرهنگی زنان محیطهای سنتی ـ عشایری دزفول در رویارویی با تحولات مدرنیسم ارایه میدهد مانند:
ـ ازدواج فاطمه ۱۲ ساله (دختر حلیمه) و ناچار شدناش به ترک تحصیل.
ـ مراسم زیبا و دلنواز عروسی عشایری همراه با برخی صحنههای دلآزار ازدواج دختربچههای کم سن و سال.
ـ نحوه برخورد نامناسب مردان خانواده با همسران خود (ناسزا، ضربوشتم، نامیدن آنها با اسم پسربزرگ یا «ضعیفه» و «منزل» خواندن مادر فرزندان خود و...).
ـ وجود و رواج انواع و اقسام طلسمها در میان زنان (طلسم بارداری، طلسم هوو، طلسم مهر و محبت شوهر و...).
( وقوع انواع و اقسام تغییرات اجتماعی ـ اقتصادی ناشی از طرحهای توسعه ای مدرن.
ـ افزایش میل به تحصیل در میان اقشاری از زنان و دختران.
ـ رواج آزادی رفتوآمد بیشتر زنان و دختران.
به نوشته ویزینگر «هیچگاه در گذشته چنین گامهای سریعی جهت تغییر وضعیت زنان در ایران برداشته نشده بود. انقلاب سفید به زنان فرصت تحصیلات عالی، حق رای و رقابت انتخاباتی برای ورود به مجلس را اعطا کرده است. قانون حمایت از خانواده تکهمسری را ممکن، چندهمسری را منسوخ و طلاق را مشکل کرده است»(ص. ۱۴۹). اگر میخواهید بدانید خانم ویزینگر از آموزههای آکادمیک خود چگونه برای ایجاد پیوند عاطفی و ایجاد انگیزه در زنان و مردان عشایر روستاهای دزفول دهه ۱۳۴۰ در راستای سازگار کردن آنها با تحولات حادث آن روز استفاده میکند، باید فصل پانزدهم کتاب را خوب بخوانید. با توجه به گستردگی وسیع باورهای مذهبی و شبهمذهبی و خرافی در میان روستاییان و عشایر خانم ویزینگر با هوشمندی میکوشد تا از آموزههای عقلایی دین اسلام در راستای ایجاد توسعه روستایی بهره رداری کند. به عنوان مثال، با توجه به رواج برخی آموزههای اسلامی مرتبط با ایجاد انگیزه برای سوادآموزی (ضرورت قرایت قرآن، حدیث من علمنی حرفا فقد صیرنی عبدا/ هر کس به من حرفی بیاموزد مرا یک عمر برده خود ساخته)، پاکیزگی (النظافه من الایمان، ضرورت مسواک زدن، شستن دستها قبل و بعد از غذا و...)، برنامهریزی و تنظیم خانواده (احادیث و روایات مرتبط با روابط زناشویی و همبستری و...)، توسعه (توصیه به والدین برای پرورش فرزندان صالح و ...). نگاه تیزبین و دلسوزانه مردمشناختی ویزینگر یک بار دیگر در فصل «مرض و مرگ» دیده میشود؛ آنجا که با سفر به روستاهایی مانند شرفآباد به روایت و تشریح شداید ایام زندگی روستاییان میپردازد:
«کودک فریده مرد. افسرده به خاطر این تراژدی، به روستا شرفآباد رفتم تا علت مرگ را جویا شوم. روستا نه پزشک دارد نه بهداری. اگرچه بیماریهای مزمن مثل انگل روه، مالاریا، سل و تراخم شایع بود، اما در روستا امکانات بداشتی وجود نداشت. در این وضعیت، روستاییان چطور خود را درمان میکنند؟»
بعد، راوی به ارایه فهرستی درازدامن از درمانهای عمدتا خرافاتی روستاییان نگونبخت شرفآباد و شاهآباد آن زمان میپردازد:
«موروری میگوید: "درمورد شکم درد، ما مرهمی از پشکل تازه گوسفند یا محتویات شکمبه گوسفند و نمک داغ را با پارچه روی شکم بیمار میبندیم. برای درمان کمردرد، ما ستون فقرات را با زهره کیسه صفرای گاو یا روغن زیتون سرد ماساژ میدهیم. برای گوش درد، شیر سینهزنی که بچه دختر دارد را در گوش مریض میریزیم. شیر زنی که بچه پسر دارد مضر است چون شیر او گرمی است. برای دندان درد، ما آب مخلوط شده با جوهری که ملای ده با آن دعا نوشته را غرغره میکنیم، یا روی دندانی که درد میکند نمک و خاکستر و تنباکو میمالیم. موقع گلودرد، دور گردن بیمار صدف سفید و گوش ماهی میبندیم. در مورد تراخم و چشم درد، شیر مادری که دختر دارد را زیر پلک میریزیم یا با چای سرد چشم را میشوییم. اگر معلوم شد که این روشها بیفایده است، ما پیش پیرمرد روستا میرویم تا او توصیهای بکند» (ص. ۱۶۶). در چنین محیط دردآوری است که ویزینگر با خود میگوید: «این نگاه واقعگرایانه نشان داد که سوادآموزی باید نه تنها هنر خواندن و نوشتن را برای مردم به ارمغان بیاورد بلکه به آنها این روشنبینی را بدهد تا بفهمند چرا تب نمیتواند تنها با دعا معالجه شود یا چرا نباید آشغال را در اطراف یا داخل چاه عمیق ریخت. وقتی هماهنگی میان کارهای توسعه و آموزش به دست آمد آن وقت ریشهکنی بیماری و بهبود وضعیت سلامت و بهداشت را میتوان انتظار داشت» (ص. ۱۷۰). از جالبترین فصلهای کتاب «کودکی متولد میشود» است که راوی روایتی دقیق و مفصل و جاندار از زایمان فاطمه ۱۲ ساله در یک اصطبل روی فرشی از کاه عرضه میکند. تصاویری غمانگیز از باورهای غلط عشایری درباره مادران در حال زایمان، مشکلات آنها و نیز دخالتهای چندین زن بومی بیسواد دلسوز اما فاقد دانش که مادر در حال زایمان را جز زیان نمیرسانند واقعا گویای فلاکت اوضاع زیستی مردم است. «با فکر کردن به زایمان فاطمه، روشهای سنتی بهوری (قابله روستا) و پرورش رجب (نوزاد تازه متولد شده) من دوباره احساس کردم که چقدر داشتن برنامهای موثر برای برچیدن اعتقادات مضر و بهبود وضع مادران و نوزادان در این مناطق دورافتاده ضروری است» (ص. ۱۷۷). «دری به بهشت» عنوان فصل بعدی است و روایتگر گزارشهایی از دیدارهای گهگاهی خانم ویزینگر از روستاهای کوتیان و بنه عبدمحمد و مشاهدات و گفتوگوهای راوی با زنانی مانند مورواری، هل گل، سیب گل، بتول، طوبی و مریم. روایتهای ویزینگر از اندیشهها، باورها و رویدادهایی است که گاه بس تاسفآور و گاه بسیار خندهآور و درعین حال دردآورند. در این رفتوآمدهاست که ویزینگر درمییابد اهالی روستاها «اندکاندک» دارند به تغییرات نوین بهداشتی، زیست محیطی و عمرانی روی خوش نشان میدهند؛ بهداشت مادر و کودک، مسایل مرتبط با تنظیم خانواده و کاهش نسبی زاد و ولد، شرکت در برخی کلاسهای سوادآموزی. «مبارزه با بیسوادی» ذیربطترین عنوان فصل در ارتباط با عنوان فرعی کتاب است؛ فصلی بیانگر مشکلات روزمره و طاقتفرسای خانم ریتا ویزینگر و همکارانش در روستاهای دزفول دهه ۱۳۴۰. راوی بیش از ۲۰ نمونه گفتوگو با زنان (یا زن و شوهرهای) روستا را بازگو میکند که تقریبا در همه گفتوگوها یا زن، یا شوهر و یا هر ۲ به دلایل اقتصادی و یا اجتماعی، یا فرهنگی اصلا و ابدا به سوادآموزی و شرکت در کلاسهای بزرگسالان رغبتی نشان نمیدهند و حتی با توهین و تحقیر خانم ویزینگر را از خود میرانند:
سکینه: ... کلاس به چه درد من میخورد؟ من مسن هستم. آموختن برای بچههاست.
زهره:... بروید و دست از سر من بردارید.
هوشنگ (شوهر فرخنده): ... خواندن و نوشتن برای زنان متمول شهری است. ما در روستا فقیر هستیم و باید کار کنیم. اگر فرخنده به کلاس برود چه کسی نان درآورد؟ (صص. ۱۹۲- ۱۹۵).
اینجاست که خانم ویزینگر نتیجه میگیرد: «طرحهای سوادآموزی باید توازن میان فضای فرهنگی و روحیات افراد را حفظ کند و اگر اجرای طرح به درستی برنامهریزی شود، مقاومت کاهش خواهد یافت» (ص. ۱۹۶). «زیر ذرهبین، تجربه تلخ آن روز بدل به کوهی شده بود که بالا رفتن از آن مشکل مینمود. تنها دلگرمی آن بود که در این مسیر گروهی از آدمهای متعهد از چهارگوشه جهان و از همین سرزمین برای برداشتن مشکلات از سر راه همراه من بودند. ما امیدوار بودیم که «انشاالله روزی به قله خواهیم رسید» (ص. ۱۹۶).
فصل بعد کتاب با عنوان «مواجه با مشکلات» روایتگر مشکلات اجرایی ـ میدانی برپایی کلاسهای سوادآموزی در روستاهای «بنه چیتی»، «قلعه ربع بندبال»، «قلعه نو شمسآباد»، «قلعه سید»، «خلطه بیاتیان ارشد»، «بیاتیان رفعت»، «خسروآباد»و «نجفآباد» است. روایات ویزینگر در این فصل که اکثرا طنزی تلخ را تداعی میکند چنان ماهرانه و در عین حال با سادگی بیان شده که گاه خواننده لحظاتی از خنده روده برمیشود و بلافاصله دردمند از وجود چنان مشکلاتی. با خواندن این روایتهاست که میفهمی ویزینگر و خانم معلمهای جوانی مانند خانم رفیع، خانم گرجی، خانم اشراقی، خانم قاسمی، خانم محمدزاده، خانم گلچین، خانم بیداری و دیگر مدرسان چه خدمات فرهنگی ـ اقتصادی ـ اجتماعی ارزشمندی به آن جامعه کردهاند. مشکلات چنان بوده که برخی آموزگاران عطای کسب درآمد آموزگاری را به لقایش میبخشند، از کار استعفا میدهند و میروند. چهار مورد از مشکلات به صورت اشارهوار:
ـ چالشهای تشکیل کلاس برای زنان یک روستا از ۲ طایفه رقیب.
ـ دردسرهای خانم عربعلی در روستای قلعه ربع بندبال که معالجه نیش حشرات و پشههای مالاریا برایش آن چنان هزینهزا میشود که حتی بیش از حقوق یک سال کار وی هست و ناچار کار را رها میکند.
ـ دردسرهای تدریس به ۲ هووی مسن (خدیجه ۴۰ ساله) و نوجوان (روبخیر ۱۶ ساله) که هووی جوان زرنگ است و هووی مسن تنبل. در جلسه امتحان هووی مسن به هووی جوان تهدید میکند که اگر به او اجازه تقلب از روی دستش ندهد روزگارش را سیاه خواهد کرد و ادامه ماجرا!
ـ برخوردهای گهگاهی مردم عشایری روستاها با دختران معلم جوان شهری متجدد با ظاهرهای شیک و آرایشهای آن زمان.
پارهای از دیگر مشکلات ویزینگر و آموزگاران زن و دختر جوان (گاه اعضای سپاه دانش) وی در فصل «یاسها و امیدها" روایت شدهاند؛ آن هم در دومین سال اقامت وی در منطقه. به عنوان مثال، ناچار میشوند تا براساس پارهای مقاومتهای مردم سنتی عشایر در برابر پذیرش معلمان زن و دختر جوان چندین معلم را به صورت زوج (زن و شوهر) استخدام کنند تا شاید راندمان بهتری حاصل آید؛ اقدامی که تامین ردیف بودجهاش کم دردسر نبود. در روستاهایی مانند «سالارآباد»، «چغاسرخ»، «دیلم سفلی»، «فراش»، «قلاوند»، «بالنجان»،«کویخ» و «شمعون» معلمان جوان و بیتجربه کلافه شده بودند. به عنوان مثال، «خانم یزدی معلمی فعال و پویا در روستای کوتیان بود. او کلاس را در اصطبل برگزار میکرد. کلاس با دیوار کاهگلی کوتاهی از حیوانات جدا شده بود. با وجود بوی بد و عرعر الاغها اتاق همیشه پر از دانشآموز بود. صحنهای که یادآور ضربالمثل معروف فارسی بود: درس محبت ار بود زمزمه محبتی/جمعه به مکتب آورد طفل گریز پای را» (ص. ۲۱۸). «یک دوشنبه بعدازظهر در روستای چغاسرخ چشمم به خانم افشاری مربی روستا در یک پیکاپ افتاد که به شدت روی گوسفندها و افراد اطرافاش استفراغ میکرد. او در مراحل اولیه حاملگی و مبتلا به حالت تهوع صبحگاهی شده بود. نه دکتر یا درمانگاهی در روستا بود و نه وسیله حملونقل عمومی برای شهر. خوشبختانه عبدالله وانت سهچرخ کرایه کرده بود تا گوسفندهایش را برای فروش به بازار ببرد و قبول کرده بود تا خانم افشاری را هم به بیمارستان برساند. البته روایتها و صحنههای خوشفرجام دیگری نیز در این فصل خواندنی به چشم میخورد. فصل «رسیدن به مقصود» روایتگر رضایت خاطر ویزینگر از به بار نشستن تلاشهای بیدریغ او و همکاران (ایرانی و انیرانی) اوست. راوی با روایتهایی موجز از توفیقهای خود در عملی ساختن طرح پرچالش «سوادآموزی کاربردی» (هدف اصلی ماموریت وی از وین توسعهیافته در شمال اروپای سردسیر تا دزفول در یکی از گرمترین و محرومترین مناطق آن روز ایران) خواننده را با جلوههایی از ایجاد تغییرات مثبت در منطقه آشنا میکند. «طرح سوادآموزی کاربردی» شامل پنج مرحله است که نویسنده آنها را تشریح میکند: بحث، نمایش دادن، تمرین، تعلیم سواد و ترکیب همه عوامل پیشگفته. ریتا ویزینگر با ذکر مثالهایی عینی و مصداقی از موفقیتهای خود و همکاراناش در چند روستا مثالهایی ذکر میکند. «در پایان سال دوم پروژه نشانههای پیشرفت ترغیبکنندهای نمایان شد. بیش از هزار زن و دختر در مراکز سوادآموزی ۳۰ روستا شرکت میکردند. ارزیاب بینالمللی که برای بازدید از پروژه آمده بود اظهار داشت: من متوجه بهبود جدی در شرایط بهداشتی روستاهایی شدم که دارای مرکز سوادآموزی کاربردی هستند. من آرزوی توفیق تمامعیار برای این پروژه دارم" (ص. ۲۳۲).
«دستاوردها و ناکامیها» که عنوان فصل بعدی است در حقیقت کارنامه فشردهای است از ۲ سال اقامت و کار خانم ریتا ویزینگر در دزفول و روستاهای آن؛ از زمانی که با نوعی شوک حاصل از ناآشنایی و نگرانی از عدم شناخت این شهر شرقی دورافتاده وارد آن شد تا اکنون که با نوعی شوک عاطفی برعکس شوک اولیه آماده نبود به روستاییان بدرود بگوید (ص. ۲۳۴). «در اوج کسالت و دلزدگی دزفول من خونگرمی مردم محلی دزفول را یافتم» (ص. ۲۳۵). از افراد بسیاری نام میبرد و سپاسگزاری میکند که در دزفول و روستاها یار و یاورش بودند: امیر (ز میران ارشد ایرانی طرح)،یک فرانسوی به نام پییر (مشاور ارشد فنی طرح)، هما (خانمی دزفولی که بسیار باعث دلگرمی ریتا در انجام وظایفاش میشده) و چند نفر دیگر. بازخوانی اشارهوار برخی نظرات ویزینگر خالی از لطف نیست:
ـ رضایتمندی در کار، عامل مهمی برای زنی است که شوهر، ۲ بچه کوچک و زندگی راحت در شهرهای بزرگ اروپا را رها کرده تا به روستاهای رها شده در کثافت،خاک و امراض برود... .
ـ از نظر دستاوردها و موفقیتها در کار هیچ کس نمیتواند به طور قاطع صحبت کند... .
ـ اگر این وظیفه را ما به عهده نگیریم ما مقصر یک خیانت بزرگ به بشریت هستیم... .
ـ تداوم پروژه سواد کاربردی تا موقعی که محصلان به مرحله «برخاستن و پریدن» برسند باید تعهد مقدس یونسکو و ایران باشد. (صص. ۲۳۷-۲۴۱).
«وداع با دزفول» فصل ما قبل آخر کتاب است که کمحجم است و تنها در ۲ صفحه و بانو ویزینگر در آن ۲ صفحه روایت میکند که چگونه تصمیم میگیرد از دزفول تا زادگاهاش بمبی را با فولکس قورباغهای خود طی کند! دوستان و همکاران نزدیک وی از این تصمیم یکه خورده و یکی از آنها به نام لیدیا کتابی در حالی که کتابی را که میخواند به سمت او پرت میکند میگوید: «دختره خل! اگر بمیری یک سال طول میکشد تا استخوانهایت پیدا شوند. البته اگر کسی تا آن موقع آنها را نخورده باشد. هوایی برو!» (ص. ۲۴۴). اما ریتا با سرکشی نمیپذیرد و تصمیم میگیرد با یک زن و شوهر آمریکایی به نامهای هری (Harry) و جنت (Jannet) که به صورت اتفاقی چند روزی است به دزفول آمدهاند با فولکس به جاده بزند. روایت پرماجرای سفر دورودراز دزفول ـ بمبی موضوع فصل آخر کتاب است. ویزینگر با طنزی جاندار روایت میکند که از سر نیاز به داشتن همراه در این مسیر بس طولانی چگونه هری و جنت آمریکایی را با آن قدوقواره بلند به زور در فولکس قورباغهای چپانده و با کلی باروبندیل در جلو و عقب فولکس از دزفول، خرمآباد، اراک، قم و تهران عبور کرده به مشهد و تا تایباد در مرز افغانستان رفته، چند روزی در قندهار، کابل هرات، غزنی مانده و بعد به دلیلی ناچار با هواپیما به بمبی پرواز میکند در حالی که هری و جنت نیز که قرار بود فولکس را به هند برسانند موفق نمیشوند و با دردسرهایی دست از پا درازتر ریتا را در شهر امریتسار هند ملاقات میکنند!
ترجمه رضا مسعودی نژاد ترجمهای است در مجموع خوشخوان که لحنهای دوگانه روایی و تحلیلی کتاب را در هر مورد به خوبی منتقل کرده است. تقریبا ۳۰ قطعه عکس سیاه و سفید از افراد تا مکانهای مختلف عمدتا روستایی دزفول نیز در کتاب دیده میشوند که هرچند به گفته نویسنده به صورت غیرحرفهای و با یک دوربین معمولی گرفته شدهاند، اما امروز از لحاظ مردمشناسی و دزفولشناسی تاریخی ارزش بسیاری دارند. ترجمه عنوان کتاب (که مترجم آن را به درستی به فارسی برگردانده است) اندکی نامناسب است چراکه در کتاب به جز از دزفول و روستاهای آن نام و نشانی از «شمال خوزستان» نیست که این امر احتمالا میتواند ناشی از ناشناخته بودن نام دزفول برای مخاطب غیرایرانی بوده باشد. از نظر دقت و روانی ترجمه نیز مواردی نادرست یا غیرمصطلح در فارسی در کتاب دیده میشوند که البته چندان زیاد و پرشمار نیستند. مانند «غزنی» که در ایران «غزنه» نامیده میشود، یا «محمد غزنی» که در تاریخ ایران معروف به «سلطان محمد غزنوی» است. همچنین «آل غزنه» که در فارسی «سلسله غزنویان» خوانده میشود. درموردی نیز مترجم تعبیر ناآشنا و تحتاللفظی «به گل بدلشان کردن» را به کار برده که یقینا در متن مورد نظر منظور گوینده «نابودشان/داغونشان/خرد و خاکشیرشان کردن» بوده است:
ـ آل غزنی با آن همه طلای هند چکار کردند؟
ـ به گل بدلشان کردند (هر سه مورد،ص. ۲۵۱).
همچنین نام «پوول» (St. Paul) در فارسی به صورت «پولس رسول» نوشته میشود. افزون بر این، در یک مورد در صفحه ۲۱۸ یک ضربالمثل رایج فارسی به صورت تحتاللفظی از انگلیسی به فارسی برگردانده شده که بهتر بود در ترجمه فارسی آن دقت بیشتری میشد:
«اگر معلم خوب باشد، دانشآموزان حتی در آتش سر کلاس میآیند» که بیتردید منظور نویسنده این ضربالمثل رایج فارسی بوده است: «درس معلم ار بود زمزمه محبتی/جمعه به مکتب آورد طفل گریز پای را». اما در کل به جناب رضا مسعودینژاد برای گزینش و ترجمه فارسی این کتاب باید صمیمانه دستمریزاد گفت و آرزو کرد تا ایشان از این گونه آثار ارزشمند سنت ایرانشناسی (به ویژه درباره خوزستان و دزفول) باز هم به خوانندگان ایرانی، خوزستانی و دزفولی هدیه کند.
منابع:
امام، عباس (۱۴۰۱). دزفول، از فرود تا فراز؛ تحولات اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی شهر دزفول در دوره پهلوی (۱۳۰۴-۱۳۵۷). سایت خبرگزاری خورنا، شنبه ۱۰/۱۰/۱۴۰۱.
درکتانیان، غلامرضا (۱۳۹۷). تحولات اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی شهر دزفول در دوره پهلوی (۱۳۰۴-۱۳۵۷). تهران: سازمان اسناد و کتابخانه جمهوری اسلامی ایران.
انتهای پیام