به گزارش ایسنا، روزنامه «شرق» نوشت: نشستن در تویوتای تقویتشدهای که با ۲۳۰ کیلومتر در ساعت در جادهای ناهموار، برای نان ویراژ میدهد، رعشهآور است. سرعتی جنونآمیز که دلشوره بار میآورد؛ لرزی که روی تمام پوست تکرار میشود و میافتد به جان واژهها. و باد نصف واژهها را در جادهای که تابلوهای محدودیت سرعت، مضحکانه عدد ۶۰ را نشان میدهند، با خودش میبرد.
دودستی فرمان را گرفته و پایش را تا ته فشار میدهد روی پدال گاز. چشمهایت ناخواسته با عقربه سرعتشمار گره میخورد که حالا از عدد ۲۳۰ هم جلو زده، و دلهره دوباره تو را میچسباند به هزارو ۵۰۰ لیتر بنزین که در کابین پشتی تویوتا آرام موج برداشته و در یک مَشک سیاهرنگ تلوتلو میخورد.
راننده میانسال تویوتا بدون اینکه نگاهم کند یکریز حرف میزند و کلام را به هر کجا میبرد که میخواهد: ما سوختبرهای سراوانی ضربالمثلی داریم که میگه «یا رَکّین یا تَرَکّین» (یا رد میشویم یا میترکیم) و قهقهه میزند.
هیچ جایی برای خنده نیست. زجری که به خورد این تعبیر غمانگیز رفته، روایت خوفناکی است که هرروز در این جاده تکثیر میشود؛ اینجا نقطه صفر مرزی، جاده سراوان به کلهگان.
مرگ چشمها را پر کرده است
مرگ خودش را جابهجا روی آسفالت وازده مسیر نشانمان میدهد؛ از کالبد پوسیده خودروهای مچالهشده در تصادفهای به ناچار تا لاشههای خران سوختبر که درحال فروپاشی است و سیاهیهای پاشیده در راه که انگشت اشاره راننده تویوتا، کابوسی را که روی آنها خوابیده برملا میکند. نکبتها دیدهاند رانندههای این مسیر. انگشت اشارهاش را به دایرهای سیاه که انگار روی آسفالت چسبیده است گره میزند و میگوید: اینجا را میبینی؛ تویوتای سوختبر میخواست سبقت بگیرد که شاخبهشاخ کوبید به یک شوتی افغانکش. فقط ۲۰ افغانی جزغاله را جلوی چشمهای من از ماشین بیرون آوردند. و دیگری از پیرمرد درماندهای میگوید که در این گذرگاه، تیرهبخت شده بود؛ دو پسرش جلوی چشمهای ازهمدریدهاش توی آتش دستوپا میزدند، پیرمرد چه میتوانست بکند؟ توی سرش میزد و تماشا میکرد.
و به جاپای سوختگی آسفالت زل میزنم که با سرعت از ما فاصله میگیرد و دور میشود.
اینجا همه شوتیها مرگهای فجیع دیدهاند. سیاهی چشم تکتکشان از مرگ انباشته شده است. مرگ با همه سنگدلیاش اما اینجا انگار راحتتر پذیرفته میشود.
روایت اول: رونق مرزی خاندان نفت
سراوان با بوی غلیظشده نفت که به همه در و دیوارهایش ماسیده است، با ۷۰ هزار نفر جمعیت، «داستانی است که بر هر سر بازاری هست»؛ شهری کوچکجثه در آغوش شهرهای مرزی پاکستان که پایش بارها و بارها به تیتر نخست روزنامهها باز شده است و این روزها با کشتار اندوهبار صدها الاغ سوختبر که مرگشان سرگردان میان رسانهها تکذیب و تأیید میشود.
سوختبرهای عجول با گالنهای آبی و مَشکهای سیاه، مرگ بار زدهاند، از کرمان و بندرعباس و خاش و زاهدان سرازیر به جادههای نحیف سراوان. بوی لختهشده بنزین که با هر نفس به ریهها میچسبد، فریاد میزند که اینجا حیاتیترین گلوگاه خروج نفت به مرزهای ناهموار پاکستان است.
و همین بوی نیشدار، سوختبرها را مستقیم میبرد به سهراه «ناهوک»؛ هیاهویی است اینجا در خرید و فروش خاندان نفت. ولولهای چونان بازار بردهفروشان؛ میخرند و میفروشند و اسکناس میستانند و آزاد میکنند.
گالنهای رنگرنگ بنزین که با مندیها (دکههای خرید و فروش نفت) پیوندی لزج خوردهاند و گشت پیوسته ماشینهای پلیس تصویری غیرشرقی به ناهوک میدهد؛ شبیه به پلانی از فیلمی اکشن در هالیوود. و مندیداران سراوانی با چهرههای سوخته از تابش مداوم خورشید یا به جبر وراثت گالنهای ۷۰ لیتری را هزار و ۵۰ تومان میخرند و هزار و ۲۰۰ میفروشند و عجیب رونقی دارد این دادوستد.
روایت دوم: خلقشده برای سوختبران
«مندی» با آن آهنگ ملایمی که هنگام اداشدن دارد، واژهای مهجور در حلقه کلمات ما و تعبیری ناشناخته در معاشرتهای روزهمره است اما در سیستانوبلوچستان «مندی» اعتباری به پایه «نان» دارد. دکههایی کوچک چون آبله -که بر روی صورت کودکان- در چابهار، خاش، ایرانشهر و سراسر آبادیهای مرزی سراوان پیله بسته است. گام نخست سوختبری که در سیهروزی خشکسالیهای پیاپی و عجز مواجببگیران، بیشترین نان را به سفرههای کوچک مردمان بلوچ میبرند.
سیاهی متراکمی از گازوئیل و خورشید روی گونههای عبدالخالق افتاده است؛ مندیدار نوجوان سهراه دهنوک. سهمیه ۶۰ لیتری ماشینهای سواری را میخرد و میفروشد به موتورسوارانی که قرار است سه گالن بدقلق ۷۰ لیتری را لابهلای ویراژ دلهرهآور شوتیها تا مرز ببرند.
پژوی سرمهایرنگ که چسبیده به مندی او میایستد، واژههای بلوچی بینشان میچرخد و عبدالخالق بهسرعت پیتهای بنزین را از صندوق بیرون میآورد، روی دوش میگیرد و به گالنهای فربهتر سرریز میکند؛ چنان گرم که انگار برای جابهجایی بنزین خلق شده است. بعد با همان دستهای کبرهبسته، اسکناسهای بوگرفته را میشمرد و میدهد به راننده. و میانههای چانهزدنش با موتورسوارها گلایه میکند: بعد از نماز صبح میآییم سهراه و آنقدر توی آفتاب مینشینیم که سیاه میشویم؛ منتظر که سواریها از علافی چندساعته پمپبنزین خلاص شوند و بیایند برای فروش.
اینجا جدا از خاکستری که خاندان نفت برای جانها و جادهها به بار آورده، زمان هم در انتظار کشدار بنزین دود میشود. صفهای چندکیلومتری خودروها در جایگاههای سوخت شمایلی هرروزه و تکرارشونده است که در تمامی شهرهای استان ساعتهای ارزشمند را میبلعد.
روایت سوم: همراه با مندیهای جالق
و هرچه مرز جلوتر میآید، خاک انگار برای رویش مندیها حاصلخیزتر میشود. از سهراه دهنوک تا جالق و خردهروستاهای بین راه، پیشه اصلی مندیداری است تا کلهگان که خانهها همه یکسر مندی شدهاند.
بیابان تنگدست و کوههای پستقامت تا پاکستان سوختبرها را همراهی میکنند و اگر چشمها را هم ببندی، مرز گم نمیشود از بوی بنزین که شتابان به خانه همسایه میرود.
زیست شبانه روستاهای مرزی با کاسبیشان پیوند خورده است. مندیدارهای جالق تا دو بامداد میخرند و میفروشند و دزدان شبرو نیمچه خواب را هم از چشم این کاسبان گرفتهاند.
دکههای آهنی، پهلو به پهلوی هم تا دوردست پیش رفتهاند و مندیداران زیر سایه نرم تکدرختها چشم در راه سوختبران نشستهاند و قلیان میکشند.
پیرمردی با کرته آبیرنگ و کلاه گرد بلوچی در میان تردید دیگران با گویش سراوانی لب باز میکند: یا دزد به دکهها میزند یا پلیس پیله میکند. از اینجا به بعد باید هراس از راهزنان را هم به جنون سرعت و انفجار سوختبرها اضافه کرد. از این نقطه که ایستادهایم هرچه پیشتر میرویم انگار همه خونریزتر میشوند.
تویوتای بیقرار که با پایکوبی غبار از دور دیده میشود، شلنگهای قلیان را زمین میگذارند و سایه از حضور خالی میشود؛ اینجا قیمت ۷۰ لیتر بنزین از یک میلیون و ۳۰۰ شماره میخورد.
روایت چهارم: همدوش با دو هزار موتورسوار
از جالق تا کلهگان حکمرانی مطلق جاده به دست موتورسوارانی است که جثه نحیفشان در لباسهای بادگیر غوطهور شده و روبندهای سفید و قهوهای تمام صورتشان را جز دو باریکه چشم پوشانده است.
«بالاچ» میگوید: روزی دوهزار موتور از جادههای ناهموار خودشان را تا مرز میرسانند، هرکدام با سه گالن ۷۰ لیتری بنزین.
و من به بمبهای متحرکی فکر میکنم که پابهپای موتورها پیش میروند و نفس میگیرند. فرمانروایان متزلزل مسیری که حتی شتاب شوتیها هم گاه و بیگاه ذبحشان میکند.
جوان ۱۹ ساله که خندهای ناخوش به لبهایش ماسیده است با نام موزون بلوچیاش بالاچ خودش را روایت میکند: از ۹ سالگی که پدرم در یک تصادف سوخت، سوختبری میکنم.
چه تلخند هجوی دارد روزگار؛ پسر از سر استیصال، نان سفرهاش را از نفت درمیآورد که قاتل پدر است.
بالاچ حالا دو پسر دارد و هرروز با گالنهای آبیرنگ از دهنوک همسفر میشود: از سراوان تا کلهگان چهارساعتی طول میکشد و از آنجا تا آنور مرز هم دو ساعت دیگر.
روایت پنجم: که از سنگ ناله خیزد...
اطراف مندیها انبوهی از موتورسواران پرسه میزنند تا با اندک قیمتی پایینتر از واسطههای دیگر گالنهاشان را پر کنند؛ آماده برای سفری ششساعته و آنگونه هولناک که وقتی به سخن میآیند، کمترین مخاطره، جاده خشن و سنگلاخ مسیر و شتاب بیملاحظه تویوتاهای سوختبر است.
عثمان، زبان فارسی را به لهجهای نزدیک به مردمان پایتخت حرف میزند؛ مدرسهای که تا دیپلم آن را ادامه داد، تنها همین گویش غیربلوچی را به او هبه کرده است.
در میانه جاده سراوان به کلهگان، کورهراهی پیچپیچ وجود دارد با پرتگاههایی خونآشام که موتورسواران وقتی به این جاده فرعی میزنند، زمان را دو ساعت پسانداز میکنند. و عثمان سر موتورش را به سمت این پرتگاه میچرخاند: اینجا راهزن دارد و پرتگاههای ۸۰ متری. ما معمولا گروهی حرکت میکنیم اما سارقان تفنگ دارند، شوخی هم ندارند. دو ماه پیش موتورم را با هر سه گالنش دزدیدند.
موتورسواران به ابتدای این گذرگاه هولناک که میرسند، عینکهای بزرگ زردرنگی را به چشمهاشان میزنند و خود را میسپارند به تقدیر؛ درههایی گود که دست و پاها شکسته و جانها گرفته است: مرگ زیاد دیدهام، حتی چندنفری از دوستان و خویشانم هم. درست از لحظه حرکت در این مسیر افتادنها و شکستگیها شروع میشود. و گذر، گاهی آنقدر به راکبان تنگ میگیرد که جا پا تنها به اندازه چرخهاست و یک اشاره اشتباه به فرمان سقوط بار میآورد: اگر بیفتی و نمیری، هر رفیقت به بدبختی یکی ازگالنهایت را برایت میبرد و تو باید آنقدر بمانی تا یک موتور در مسیر برگشت سوارت کند یا با دستوپای شکسته پیاده برگردی.
روایت ششم: کلهگان، سرزمین موعود
اینجا نقطهعطف قصه است؛ سیمهای بیرحم خاردار، کوههای بدقلق و گشتهای بیملاحظه مرزداران اینطرفی و فوجیهای آنطرفی؛ پایان ایران و آغاز پاکستان.
محمولههای هولناک سوختبران از راه و بیراه به اینجا رسیده است؛ روستایی پنجهزار نفری که بسیاری از آنها حالا دیگر بومی اینجا هم نیستند و خانه به غریبهها سپردهاند.
شتاب هذیانآلود چرخها با همه حیرتها و مهلکههای مسیر، فاصله ۹۰ کلیومتری سراوان تا کله گان را به انتها رسانده و سوختبرها به این روستا رسیدهاند؛ قریهای با نخلهای بلند که نو به نو شگفتی نشانت میدهد. و یورش بیملاحظه موتورها و سوختبرهای بیشمار در بیگاه روز و شب، کله گان را انگار سرزمین موعود کرده است: «سر کوی ماهرویان همه روز فتنه باشد».
خورجینها با موتورهای تقویتشده، پادشاهان جاده را میمانند که با ۱۲ بشکه ۲۲۰ لیتری، عقربههای سرعتشمارشان بهراحتی روی ۲۵۰ میچسبد. و بین رانندهها شهره است از زاهدان که راه میافتند تنها مرز را میبینند و همانجا ترمز میکنند.
نیسانهای آبی تا ۱۴ بشکه کول میکنند و تویوتاهای هایلوکس که با شتابشان لختههای آسفالت و قلوهسنگهای بیراه به هر سو پرتاب میشود، بیش از ۱۰ بشکه را با خودشان میکشند. تویوتاهای ۲۴۰۰ هم با هشت بشکه در این مسیر یکهتازی میکنند.
و خدعهها دارند برای گشتزنیهای گاه و بیگاه مرزبانی و از همه رایجتر غبار پرپشت دود است که ناگهان تلمبه میشود روی جاده باریک. ترکیبی ناهمجور از گازوئیل، روغن سوخته و مایع دستشویی که اگر احساس کنند کسی پا پیشان شده، با فشار یک دکمه، آن مایه قهوهای لزج، روی اگزوز داغ میپاشد و ابری میشود تاریک. و گریزی نیست برای ماشینهای پشت سر، جز ترمز.
و پژو و پراید با پنج و چهار بشکه در انتهای این سیاهه قرار دارند. برای تحمل بارداری، کف خودروهای ایرانی را آهنکشی میکنند و صندلیهای عقب را بیرون میکشند تا عایدی بیشتری ببرند. و گاهی با تیرهدلی هفت بشکه را طوری توی اتاقک میچپانند که چرخها میخوابد روی آسفالت ویران و بدون اندک تعادلی با ۲۱۰ کیلومتر پیش میروند. و موتورسواران هم که سه گالن ۷۰ لیتری را تا اینجا رساندهاند و باید مسیر پر حادثه مرز را پیش بگیرند.
اما در آخرین روستای ایران تا آن سوی مرز، یکهتازی با هیچکدام از اینها نیست؛ از اینجا تا نخستین شهر پاکستان، سهم حکومت به سلسله خران میرسد.
روایت هفتم: روستای نخلستان و شالیزار
کلهگان احتمالا هنوز هم در رؤیا، خودش را روستای نخلستان و شالیزار میبیند در تلاقی رود و کوهستان. قریهای سرسبز در همآغوشی با پیشوکان و پاتوکی پاکستان و «جرمش این بود».
حالا از آنهمه جدال انسان و زمین، اولین چیزی که پیشواز میآید، بوی سنگین نفت است که همه خانهها مندی شدهاند و روستا تعمیرگاه موتورسیکلت و تویوتا.
پاکستان درست پشت کوههایی است که بر روی نیمی از شهر سایه انداخته و میان بلوچهای اینسو و آنسو دیوار شده است. روستا پر است از سوختبرانی که اگر لحظهای گوشت را به لهجهشان بدهی، تو را میبرد به بندرعباس و جاسک و کرمان و فارس.
رگهای گردن از فریادهای دادوستد بیرون زده است و معامله بی لحظهای سکون ادامه دارد «هیچ بازار چنین گرم که بازار تو نیست». بهای گالنها اینجا به یک میلیون و ۴۵۰ هزار رسیده است و کمی آنسوتر، بلوچهای پاکستان، چیزی نزدیک به دومیلیون برای هر گالن پرداخت میکنند.
کامیونهایی که بار نمیبرند و گلخانههایی که بار نمیدهند، در این روستای چسبیده به مرز هم شبیه به سراوان و خاش عرضاندام میکنند؛ سهمیه گازوئیلشان بیش از کارکرد خودشان خریدار دارد. و در کنار آنها دستهای ماهر تعمیرکارانی که سخت گرفتار رتقوفتق حاجت موتورسوارها و شوتیها هستند.
روایت هشتم: رقصی چنین میانه میدان
ریزه قامت و رنجور با جامکی (لباس بلوچی) به رنگ میانههای دریای عمان، کبود، دست در گردن گوراکو (قلیان سنتی بلوچستان) نشسته بود و با چشمهای میزدهاش و رقصی که روی تمام تنش لوندی میکرد، دود مبالغهشدهای را بیرون میداد.
عشق چه میکند با آدمیزاد؛ دل داده بود به دخترعموی کشمیری و ناکامی از معشوق او را از بدوکی پاکستان ویلان بیابانها کرده بود. اینجا در قهوهخانه کله گان، کسی عبدالقیوم نمیشناسد، بردیس صدایش میکنند؛ مرد همیشه آواره. خودش این نام را روی خانهبهدوشیاش گذاشته است.
«بخیه کفشم اگر دنداننما شد عیب نیست/ خنده میآرد همی بر هرزهگردیهای من» و شگفتزده میشوم از صائبی که با لهجه غلیظ پاکستانیاش خوانده میشود.
بعد، نی قلیان را زمین میگذارد و با کرشمهای که به صورت و گردنش میدهد، میآید وسط؛ به قهوهچی نگاه میکند و همزمان موسیقی بلوچی با زخمههای رامشگر، هوار میشود در اتاق دمگرفته قهوهخانه و انگار که او را بغل کرده باشد، مینشیند روی دستها و کمرگاه بردیس و «رقصی چنین میانه میدان».
میگوید: رقاص عاشقی بودم، عشق از سرم افتاد؛ اما رقص نمیافتد. و روایتش را میچسباند به سالهای کودکی، فیلمهای بالیوود، تقلید نقشهای شاهرخ خان و آمیتا باچان و رؤیای حتمی بازیگرشدن که یک روز برای او رقم میخورد.
بردیس یکی از دهها کولبر روزمزدی است که گالنهای ۳۵ لیتری را بر دوش میکشند و به بهای ۲۰۰ هزار تومان اجرت عملگی، آن سوی مرز میبرند.
زندگی عبدالقیوم به زنان گره خورده است. زنی دیگر او را اینجا در خاک ایران پایبند کرده و حالا او با هشت کودک در کلهگان ریشه گرفته است. میگوید: اگر فقط سه روز بار نبرم، طفلهایم از گرسنگی میمیرند.
روایت نهم؛ خر مردههای دشت، نشانهاند
سوگنامه حقیقی این سفر را کولبران و موتورسوارانی رقم میزنند که از کجراههها به آنسوی مرز میروند و گلههای خر که برای سودهای کلان به بیرحمانهترین شیوه بهرهگیری میشوند.
از هیاهوی ورودی روستا که بگذریم و به نخلستانهای شرقی برسیم، شوتیها با مشکهای پر نفت بین نخلها پنهان شدهاند، چشم به راه اشارهای برای جولاندادن در مسیر سنگلاخ. در فاصله هربار عبور گشتهای مرزبانی، رابطها فرمان حرکت میدهند، گردوخاک با جماع چرخها و سنگریزهها خیز برمیدارد و این داستان تا خود مرز تکرار میشود.
در میان شتاب سوختبرها و غبار نامیرای روستا، لاشه گندیده خرها را میبینی که جابهجا خاکخورد میشوند و بسیار خرانی که لنگ میزنند و دیری نمیپاید که سرنوشتی مشابه پیدا میکنند.
از لابهلای نخلستان، آنجا که شوتیها برای خیز یکباره به مرز کمین کردهاند، طویلههای بیشماری پیداست با انبوهی از خران و تا چشم رخصت میدهد، گلهگله خر که میانه نخلها این سو و آن سو میدوند.
از حدود ۱۰ سال پیش، سیمهای خاردار که روی همه زمینهای مرزی سبز شد و تنها کوهستانهای دشوار باقی ماند، خرها به دردسر افتادند. عقل معاشاندیش آدمیزاد پای خرها را به سراوان باز کرد و تصویر خرهای سوختبر و مرگهای گروهیشان همهگیر شد.
خر مردههای دشت اینجا نشانهاند، تا آن سوی مرز بیراه را نشانت میدهند. در امتداد جای پاها هر سو خری افتاده است، مشغول پوسیدن؛ برخیشان زیر بار مردهاند، گروهی در گذرهای سنگلاخ لنگ شدهاند، رهایشان کردهاند تا بمیرند و لهجههای سراوانی میگوید که پارهای را هم تیرشان کردهاند (به خرها تیر زدهاند) و هیچکس این را گردن نمیگیرد.
با همه این سلاخیها، خر هنوز حمالی گرانبهاست که «بیچاره خار میخورد و بار میبرد». لشکر خران با گالنهای ۷۰ لیتری که از خورجینهای دو سوی حیوان آویزان شده است، گذرهای سخت را پیش میگیرد و راه میافتند، دو بار در روز؛ و عجب استثماری.
همین است که اینجا بهای خران را به ۵۰ میلیون دادوستد میکنند.
روایت دهم؛ بچههایی که خواب تویوتا میبینند
موبایلش را جلوی چشمهای حیرتزدهام گرفته و هر فیلمی را که پلی میکند، یک بار با تبار موتورسواران میرویم تا آن سوی مرز و برمیگردیم. همراه با هر فیلم، فاجعهای پیوست شده است که علی، حزن انبوه تکتکشان را ماندگار کرده است.
به گذرگاههای مخوفی زل میزنم که راننده و موتور به منتهای دره پرت شدهاند و آتش گرفتهاند و به سیلابی که سوختبرها برای عبور، موتورها و گالنها را یکییکی کول گرفتهاند و به مصیبت به ساحل آرام میبرند و به فریاد خشمگین گلولهها و نمیدانم که سارقاناند یا نه.
تویوتاهای سوختبر، رؤیای همهگیر کودکان سراوانی است و همین پندار علی را از نیمکتهای سوم دبستان به صندلی پادو در یک تویوتا نشاند؛ به تمنای خرید خورجین مسیرنگ، آنگونه که بسیاری از همنسلانش در خوابهایشان میبینند.
حالا علی با قوای ۲۰سالگی و لُنگی که تمام صورتش را پوشانده، پشت موتورسیکلت نشسته است، با گالنهای ۷۰ لیتری بنزین و چشمهای زن و بچهای به راه مانده... و تویوتایی که هنوز هم آرزویی بر دل مانده است. از درههای مخوفی میگوید که آغوششان را گشاد برای موتورسوارها باز کردهاند.
موتورها حاضر یراق شدهاند و سینه راکبانشان هنوز سرشار از ناگفتههایی است که روی دل مانده و همانطور ریش، دلمه بسته است. و بیشتر از راهزنانی میگویند که وهم آنها در همه کجراههها سایه دارد و تا آن سوی مرز، ترس به جان سوارهها میاندازد. صابر دو بار قربانی شده است؛ غارتگرانی که روبند بستهاند، کلاش دست گرفتهاند و به پارسی حرف میزنند تا لهجهشان لوشان ندهد. و عبدالله از سرمایهای شکوه میکند که راهزنان تازگی از او بردهاند و خوشدل که زنده مانده است.
تاریکی روی کوهپایههای مرز سوار شده است و موتورها با هیاهوی سرسامآورشان سوی پرتگاههای خونریز پاتوکی و جودر خیز برداشتهاند:
«باور کنم که دخترکان سفیدبخت
بیوصل و نامراد
بالای بامها و کنار دریچهها
چشمانتظار یار، سیهپوش میشوند؟».
انتهای پیام