به گزارش ایسنا، پروینیان در کتاب «از کردستان تا جزایر همیشه فارس» به بیان اقدامات و فعالیتهای انقلابی خود و مردم اصفهان قبل از پیروزی انقلاب پرداخته است. او روایت میکند:
دوم دبیرستان که میرفتم، سر کلاس دینی، آقای پرورش کموبیش از رخدادهای جامعه صحبت میکرد تا بچهها با عملکرد رژیم آشنا شوند. بعدها با توجه به شناختی که سر کلاس از بچهها پیداکرده بود، تعدادی از ما را انتخاب کرد تا بیرون از مدرسه برایمان جلسه تشکیل دهد. او در آن جلسهها از ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ میگفت و ما را از جنایتهای شاه آگاه میکرد.
من و حسین خرازی و مرادعلی جزو بچههایی بودیم که بهطور مرتب در جلسههای آقای پرورش شرکت میکردیم؛ تا کار بهجایی رسید که ایشان اعلامیههای امام را به ما سه نفر میداد که پنهانی پخشکنیم. میدانست که ما سر نترسی داریم و در کارمان خیلی محتاط هستیم؛ مخصوصاً من که کمی هم تخس بودم.
ما اعلامیهها را از آقای پرورش میگرفتیم و زیر پیراهنمان پنهان میکردیم و بهدوراز چشم مردم، داخل خانههای آنهایی میانداختیم که میدانستیم مؤمن و اهل مسجد و منبر هستند.
تظاهرات مردمی در اصفهان روزبهروز بیشتر و بیشتر شد و مدارس اصفهان به تعطیلی کشیده شدند. کمکم مردم در تظاهرات بهطور علنی مرگ بر شاه میگفتند. من هم بهصف تظاهرکنندگان پیوستم. پدرم که مخالف سرسخت انقلاب بود، مرا از رفتن به تظاهرات منع میکرد. من سعی میکردم با او بحث نکنم؛ به همین خاطر، کارهایم را به دور از چشم او انجام میدادم.
گوجه باران تیمسار
روزی با یکی دو نفر از دوستانم به جمع مردم تظاهرات کننده پیوستیم و از خیابان مسجد سید اصفهان شعار دادیم و تا سر خیابان بیدآباد آمدیم. در حال حرکت بودیم که تیمسار ناجی با یک بنز مشکی و دو آیفای ارتشی، همراه با عدهای سرباز مسلح آمد.
تیمسار ناجی را قبلاً دم در دانشگاه اصفهان دیده بودم و او را میشناختم. بهمحض اینکه او را دیدم، به دوستانم گفتم: فرار کنین. همگی بهطرف کوچهها فرار کردیم و پنهان شدیم.
در آن حوالی، مسجدی بود به نام مسجد المهدی و مجاور آن یک مغازه سبزی فروشی بود. آن روز، مغازه بسته بود و یک صندوق پر از گوجهفرنگی گندیده کنار دیوار گذاشته بودند. من همراه یکی دو نفر از بچهها، صندوق گوجه را برداشتیم و روی پشتبام مسجد بردیم.
تیمسار ناجی روی بنز ایستاده بود و با صدای بلند فریاد میزد: متفرق شوید وگرنه دستور شلیک میدهم. حرفش تمام نشده بود که ما از روی پشتبام او را نشانه گرفتیم و گوجهها را یکی پس از دیگری به طرفش پرتاب کردیم. گوجههای گندیده به سروصورتش میخورد. هر گوجهای که به او میخورد، خشمگینتر میشد و عصبانیتش را بیشتر ابراز میکرد.
وقتی گوجه باران شد، یکلحظه انگار به سرش زد و دیوانه شد. قیافه لاغر و نحیفش واقعاً دیدنی بود. از شدت عصبانیت، کف سفیدی کنار لبش جمع شده بود و همانطور که دستهایش را تکان میداد، فریادی کشید و گفت: مگه اینکه دستم به شما نرسه! با شنیدن این حرف، شدت پرتاب گوجهها بیشتر شد. اگر دستش به ما میرسید، با خشمی که داشت، پوست تکتکمان را غلفتی میکند.
شعارنویسی
دیوار بر خیابان مسجد کاهگلی بود. قبلاً روی این دیوار که در حدود ۱۰ متر طول داشت، با اسپری و خط درشت، شعار مرگ بر شاه نوشته بودیم. سربازها جلوی مغازه، آماده برای تیراندازی نشسته بودند. تیمسار ناجی که صورتش از شدت خشم برافروخته شده بود، به سربازها دستور داد تا هرچه سریعتر تمام شعارها را با تیر پاک کنند.
سربازها یک نگاهشان به مردم بود و یک نگاهشان به تیمسار و مانده بودند که این کار را بکنند یا نه. در همین حین، دوباره صدای خشمگین تیمسار در گوششان طنینانداز شد که گفت: معطل چی هستین؟ گفتم این شعارا رو با تیر پاک کنین.
سربازها بلافاصله اطاعت امر کردند و با ژ ۳ به سمت نوشتههای روی دیوار تیراندازی کردند. عباس ناطق، پسر آیتالله ناطق، نوجوان تخسی بود که داشت در محوطه جلوی کوچه شعار میداد. وقتی سربازها شروع به تیراندازی کردند، من داخل کوچه رفتم؛ ولی عباس هنوز شعار میداد. در همین حین، زن همسایهمان از کوچه بیرون آمد. گفتم: برگرد، نرو. داخل خیابان تیراندازی میکنند. گوش نداد و از کوچه بیرون رفت.
همزمان با رفتن او، یک تیر به عباس اصابت کرد و از پشت کمرش بیرون آمد و به زن همسایه خورد. در این درگیری، زن همسایه مجروح شد؛ ولی عباس به شهادت رسید. بازخمی شدن زن همسایه و شهادت عباس، خشم تیمسار کمی فروکش کرد؛ اما خشم ما بیشتر شد و همان شب بهاتفاق جوانان انقلابی محل، راه افتادیم توی خیابان و شعارهایی روی درودیوار نوشتیم.
شکستن حکومتنظامی
پاتوقمان منزل روحانی انقلابی، آیتالله خادمی بود. پنجم ماه مبارک رمضان، مصادف با ۱۸ مرداد ۱۳۵۷، خانوادههای زندانیان سیاسی در منزلش تحصن کردند. قرار شد که تظاهرات به خیابانهای اطراف، بهویژه چهارباغ پایین، دروازه دولت تا میدان شهدا، خیابان فروغی، مسجد سید و کوچههای اصلی پیرامون منزل آیتالله خادمی کشیده شود.
با بیرون آمدن مردم، درگیری شروع شد و نیروهای رژیم پهلوی، جمعیت جمع شده در خانه ایشان را به خاک و خون کشیدند. بعد هم خونهای ریخته شده روی زمین را با کمک ماشینهای آتشنشانی شستند. بااینحال، شعار مرگ بر شاه مردم گوش فلک را کر میکرد و گروهگروه برای تظاهرات به خیابانها میآمدند.
دو روز بعد، بیستم مرداد، از طرف تیمسار ناجی در اصفهان و حومه آن حکومتنظامی اعلام شد. با ورود تانکها و زرهپوشها به شهر و تیراندازی بهطرف مردم، هفت نفر شهید شدند و موج دستگیری مردم انقلابی در اصفهان گستردهتر شد. همین امر باعث شد، خشم مردم به رژیم شدیدتر شود؛ طوری که فرمانده حکومتنظامی به خدمت آیتالله خادمی آمد و اظهار پشیمانی کرد و دست ایشان را بوسید.
حفظ و همخوانی شعارها
در طول مبارزه، هرگاه شعارهای جدیدی به دستمان میرسید، با دوستانمان شعارها را حفظ میکردیم و روز بعد، آنها را همراه با جمعیت شعار میدادیم. شعارهایی مثل شب تاریک ملت روز گردد، خمینی عاقبت پیروز شود. لحظهبهلحظه گویم، زیر شکنجه گویم: یا مرگ یا خمینی. توپ، تانک، مسلسل، دیگر اثر ندارد، حکومتنظامی دیگر اثر ندارد و ...
بهترین روز، ۲۲ بهمن
روز قبل از یازدهم محرم (۱۳۵۷)، تظاهراتی میلیونی برگزارشده بود. ظهر روز یازدهم، عدهای از مردم در حلقههایی از گروه جاوید شاه گرفتار شدند و مورد ضرب و شتم آنان قرار گرفتند و عدهای با زیرکی از دستشان فرار کردند.
بهترین روز در آن ایام، روز ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ بود که انقلاب پیروز شد. آن روز من از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم. همراه دوستانم پشت وانتی نشسته بودیم و با آن در شهر میگشتیم و نقل و شیرینی پخش میکردیم و به مردم تبریک میگفتیم.
منبع :
کیانی، طیبه، از کردستان تا جزایر همیشه خلیجفارس، تهران، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، حوزه هنری استان اصفهان، چاپ اول ۱۴۰۱، صفحات ۲۳، ۲۴، ۲۵، ۲۶، ۲۷، ۲۸، ۲۹
انتهای پیام