به گزارش ایسنا،مهدی فیض، برادر شهید محسن فیض؛ از راویان دفاع مقدس که در ۱۲ اسفند سال ۱۳۶۵ و در جریان عملیات تکمیلی کربلای ۵ به شهادت رسید؛ به بیان خاطرات و اقدامات انقلابی خود و برادر شهیدش در دوران پیش از پیروزی انقلاب اسلامی پرداخته است که در آستانه پیروزی انقلاب اسلامی و دهه فجر انقلاب منتشر میشود:
«نصف شب بود که ریختند توی خانهمان. با صدای فریاد و لگدهایی که به در میکوبیدند؛ بیدار شدیم. همینکه پدرم خواست برود توی راهرو، یک سرباز مسلح از آنطرف، در را محکم گرفت و گفت: بمون تو خونهات! به نفعته نیای بیرون. ما فقط از لای در چند تا مرد کتوشلواری را دیدیم که رفتند طبقه بالا، خانه آقای کچویی، مستأجرمان.
پدرم همیشه تعریفش را میکرد، میگفت: از آن جوانهای محجوب و با ایمان است. آن شب او را دستگیر کردند و با خودشان بردند. فردایش من و محسن خیلی پاپیچ پدرم شدیم که مگر چهکار کرده؟ پدر هم جواب درستوحسابی نداد؛ در این حد گفت که می گن توی یه سری خرابکاری دست داشته. جوان به این خوبی! بعد هم گفت که درباره این موضوع به بچههای مدرسه حرفی نزنیم.
تا وضعیت زندان و محکومیت آقای کچویی مشخص بشود؛ دو سه ماهی طول کشید. توی این مدت پدرم هوای خانوادهاش را داشت. نان و میوه برای آنها میگرفت و میداد من یا محسن برایشان ببریم. یک پسر سه، چهارساله داشتند که اسمش محسن بود و دعوای همیشگیاش با محسن ما این بود که محسن منم نه تو.
محکومیت آقای کچویی که مشخص شد؛ آنها هم اسباب و اثاثیهشان را جمع کردند و رفتند؛ برایش دو سال زندان بریده بودند. هنوز دو سال محکومیتش تمام نشده بود که خبر شهادتش را توی روزنامهها خواندیم؛ منافقین ترورش کردند. حالا هم اسم یکی از خیابانهای حوالی زندان اوین را گذاشتهاند؛ خیابان شهید کچویی.
مدتی بعد از رفتن خانواده کچویی، پدرم خانه خیابان قیاسی تهران را فروخت؛ آن محله را دوست نداشت. آمدیم خیابان فخرآباد، بنبست پارک.
کوچه پرشور و حرارتی داشتیم؛ بهخصوص روزهای انقلاب. آن روزها فقط دلمان میخواست توی هیئت با بچههای محل باشیم. به جز ما بقیه بچهها تعطیل بودند.
بعد از ۱۶ آذر که چند دانشآموز توی درگیریها شهید شده بودند، مدتی همه مدرسهها تق و لق شده بود؛ بچهها میرفتند مدرسه، یک ساعت سر کلاس بودند و بعد دستهجمعی راه میافتادند توی خیابانها و شعار میدادند. دولت هم مدرسههای شهرهای بزرگ را تعطیل کرد. مدرسه ما هم سه، چهار روزی تعطیل بود، اما بعد زنگ زدند خانه و گفتند برگردیم سر کلاس.
حالمان حسابی گرفته بود و میدانستیم اعتراض هم فایدهای ندارد. ما مدرسه علوی میرفتیم، نزدیک خیابان فخرآباد. مدرسه اسلامی و غیردولتی بود، اما ایدههای خودش را داشت؛ به اتفاقاتی که در جامعه میافتاد کاری نداشت.
معلمها مدام بهمان میگفتند: شما بهعنوان بچههای مذهبی، نباید از درس عقب بمونید. شما درس نخونید، یک عده بهائی تحصیل می کنن و زمام امور رو دستشون می گیرن. حتی روز دوازده بهمن هم مدرسه را تعطیل نکردند.
من دوم راهنمایی بودم و محسن سوم. آن روز سوم ها نرفتند سر کلاس و به بقیه هم گفتند: نریم تا مجبور بشن مدرسه رو تعطیل کنن. همه نشستیم کف حیاط. هرچه معلم ها تلاش می کردند با زبان خوش بفرستندمان سر کلاس، فایده نداشت. قرار بود امام خمینی برگردد ایران.
هیجان زده بودیم؛ کف و سوت و شعار قاطی شده بود. بالاخره صبر ناظممان لبریز شد؛ آمد جلو و خواباند توی گوش یکی از سومیها. بچهها هم انگار منتظر فرصت بودند، با معلمها درگیر شوند. همینکه ردیف جلو شلوغ شد، محسن با چند تا از رفقایش رفتند سمت در و از مدرسه زدند بیرون.
من هم کیفم را برداشتم و بلند شدم بروم سمت در که مستخدم مدرسه پرید و تا برسم در را بست و یک قفل بزرگ هم زد بهش.
بعد از آن برای راضی کردن ما یک تلویزیون کوچک ۱۲ اینچی آوردند و گذاشتند روی میز تا ورود امام را از تلویزیون تماشا کنیم. یک تلویزیون بود برای دویست، سیصد نفر؛ اما همینکه هواپیمای امام فرود آمد، همان هم قطع شد و دوباره بچهها شلوغ کردند.
بالاخره مدرسه راضی شد با اجازه پدر و مادرها بگذارد برویم. دور حیاط ایستاده بودیم؛ توی یک صف طولانی. یکییکی رفتیم توی دفتر و زنگ زدیم به خانه. من که تماس گرفتم، محسن رسیده بود به خانه. جریان را برای مادرم گفتم و گوشی را دادم دست معلممان؛ او هم تا توانست ته دل مادرم را خالی کرد و گفت: پس اگه اتفاقی برای آقا مهدی بیفته، تیری بخوره، زخمی بشه، خدای ناکرده کشته بشه، مسئولیتش گردن ما نیست.
مادر بعضی از بچهها با این حرفها، اجازهشان را پس میگرفتند. فقط خدا خدا میکردم نظر مادرم عوض نشود، که البته نشد. وقتی رسیدم خانه، محسن و مادرم آماده نشسته بودند منتظر من.
باهم راه افتادیم سمت خیابان انقلاب برای استقبال از امام. فکر میکردیم بالاخره جایی بین مسیر، به ماشین امام میرسیم که البته نرسیدیم و فهمیدیم که کلاً برنامه عوضشده و امام را با هلی کوپتر برده اند بهشتزهرا.
آن روز موفق نشدیم امام را ببینیم، اما من و محسن از بین راه دو تا تلویزیون شکسته را غنیمت بردیم خانه و تا یک هفته با لحیم کوب، قطعاتشان را در آوردیم؛ مقاومت، ترانزیستور، خازن و... آن روز خیلیها بعدازاینکه فیلم ورود امام قطعشده بود، از عصبانیت تلویزیونهایشان را توی خیابان شکستند.
انقلاب که پیروز شد، اول اسفند ۵۷ مدرسه دوباره باز شد. روز اول مدرسه همه دانشآموزها را توی نمازخانه مدرسه علوی جمع کردند و آقای اسدی گرما رودی برایمان سخنرانی کرد. آقای اسدی جزء ارکان مدرسه و معلم دینیمان بود. این جمله آن روزش، خوب به یادم مانده: امیدواریم که ملت، ما رو بهعنوان انقلابی بعد از انقلاب بپذیرن، ما سعی میکنیم که با انقلاب همراه باشیم.
خانه که رفتیم، برای خانواده تعریف کردیم که مسئولان مدرسه چه صحبتهایی کردهاند. پدر و مادر حساسیتی نشان ندادند و گفتند: اینا دیر وارد قافله انقلاب شدن، ولی بالاخره اومدن؛ مشکلی نیست.»
منبع:
قاضی، مرتضی، تاریخنگاران و راویان صحنه نبرد، تهران، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ اول ۱۳۹۶، صفحات ۷۶۸، ۷۶۹، ۷۷۱، ۷۷۲، ۷۷۳
انتهای پیام