از باران سنگ تا فرار شاه؛ خاطرات انقلاب

برای اینکه مردم به پادگان هجوم نیاورند، آب حوضچه‌های وسط میدان را خالی و آنجا را سنگربندی کرده و از پشت سنگرها به سمت مردم شلیک می‌کردند. میدان، جلوی در ورودی ژاندارمری بود. نیروهای ژاندارمری از چهار طرف روی مردم تسلط داشتند.

به گزارش ایسنا، سیاوش قدیر از رزمندگان اهل خرم‌آباد که مدتی به‌طور داوطلبانه در جبهه‌های حق علیه باطل در جنگ تحمیلی عراق علیه ایران حضور داشته است، در بخشی از کتابی هم نام با اسم او «سیاوش»، به بیان خاطرات خود از مبارزات انقلابی مردم خرم‌آباد علیه رژیم شاهنشاهی پرداخته که به مناسبت ایام پیروزی انقلاب اسلامی و دهه فجر انقلاب منتشر می‌شود. او روایت می‌کند:

«با شدت گرفتن تظاهرات مردم در خرم‌آباد، رژیم پهلوی برای سرکوب قیام آن‌ها از شهرهای دیگر، نیروی نظامی آورده بود. آذر ۱۳۵۷، یک روز صبح زود، در محله درب دلاکان این خبر پخش شد که شب گذشته، صاحب هتل شقایق، گاردی‌هایی را که از تهران آمده‌اند، مهمان کرده و به آن‌ها غذا و مشروب داده است.

مردم می‌خواستند صاحب هتل را تنبیه کنند. جمعیت از سمت پل حاجی به‌طرف هتل راه افتاد. صاحب هتل که خودش می‌دانست چکار کرده و انتظار این را داشت که مردم عصبانی به آنجا بریزند، با تراکتور از رودخانه سنگ‌های بزرگ آورده بود و چند روستایی را اجیر کرده بود که از روی پشت‌بام به‌طرف مردمی که برای اعتراض آمده‌اند، سنگ پرتاب کنند. حتماً این افراد نمی‌دانستند انقلاب چه هست و جور دیگری توجیه شده بودند.

باران سنگ نمی‌گذاشت کسی به ساختمان نزدیک شود. مردم کوتاه نیامدند. شیشه‌های پنجره‌ها را شکستند و می‌خواستند هر طور شده، ساختمان را آتش بزنند.

به هر صورتی که بود، من و تعدادی از همراهانم از در آشپزخانه که در طبقه همکف ساختمان قرار داشت و به پیاده‌رو خیابان باز می‌شد، وارد هتل شدیم و به زیرزمین رفتیم. کسی آنجا نبود. جوان‌ها هرچه به دستشان می‌رسید. به کف زمین می‌انداختند. «فر» یکی از گازها روشن بود. یکی از کپسول‌های بوتان را برداشتم و رویش گذاشتم و از آنجا بیرون زدیم.

منتظر وقوع انفجاری مهیب بودیم که پشت سرش ساختمان پایین بیاید؛ ولی هیچ اتفاقی نیفتاد. احتمالاً کپسول خالی بود. به‌هرحال مردم درس خوبی به صاحب هتل دادند.

حضور مادر شهید در تظاهرات

اعتصاب کارمندان اداره‌های مختلف، کشور را فلج کرده بود. از همه اقشار در راهپیمایی‌ها شرکت می‌کردند؛ از کاسب‌ها و بازاری‌ها گرفته تا معلم‌ها، دانش آموزان، کارگران و روحانی‌ها.

کم‌کم طوری شد که خانم‌ها هم به‌طورجدی کنار مردها در تظاهرات شرکت می‌کردند. حضور مادر شهید شهرام حافظی (دانش‌آموز دوره متوسطه) که نیروهای گارد شاهنشاهی، روز بیست و یکم آذرماه پسر جوانش را در خیابان به شهادت رسانده بودند، خیلی به چشم می‌آمد. او پا به‌پای جوان‌ها در مقابل مأموران می‌ایستاد. چادرش را دور کمر می‌بست، جلوی جمعیت می‌ایستاد و به‌طرف مأموران سنگ پرتاب می‌کرد. از خون پسرش کوتاه نمی‌آمد. همیشه در تمام تظاهرات‌ها و زدوخوردهای بین دو طرف حاضر بود و حضورش برای ما عادی شده بود. مردم از او خجالت می‌کشیدند و با دیدنش انرژی بیشتری می‌گرفتند.

عزاداری‌های ماه محرم و صفر فرصت خوبی برای روحانی‌ها و طلبه‌ها فراهم کرده بود تا در جلسه‌های روضه‌خوانی، مردم را به مبارزه با طاغوت دعوت کنند؛ گرچه مخالفت با شاه به اشکال مختلف از سال‌های گذشته شروع و علنی شده بود.

عباس شیر کربلا!

سال‌های گذشته، شب تاسوعا و روز عاشورا که می‌شد، تمام دسته‌های عزاداری، اول به سمت حوزه علمیه کمالیه حرکت می‌کردند. حیاط حوزه گنجایش حضور هم‌زمان این‌همه دسته را نداشت. دسته قبلی باید آنجا را ترک می‌کرد تا دسته بعدی وارد محوطه شود.

هیئت محله ما، یعنی درب دلاکان، مثل دیگر هیئت‌ها، اول به آنجا و بعد به سمت پادگانی که در خیابان پادگان قرار داشت می‌رفت. آنجا متعلق به رژیم پهلوی و برگزارکننده مراسم از عوامل آن‌ها بود. نظم و قانون و حتی شعارها مطابق نظر آن‌ها بود.

در پادگان، کسی که سردسته بود، از پشت بلندگو باید به اجبار برای شاه دعا می‌کرد. مداح محله ما، طبق برنامه، بعد از نوحه‌خوانی به جان شاه دعا می‌کرد.

در این لحظه، عزاداران دسته ما در اعتراض به این کار، شروع به همهمه و سروصدا کردند و همه باهم با صدای بلند گفتند: عباس شیر کربلا تا صدای او به جایی نرسد.

فرار شاه

روز ۲۶ دی، روزی که شاه فرار کرد، خرم‌آباد مانند بقیه شهرها از خوش‌حالی به لرزه افتاده بود. مردم ریخته بودند توی خیابان‌ها و پای‌کوبی می‌کردند. مثل‌اینکه زلزله آمده باشد، زمین زیر پایمان می‌لرزید.

مردم بعد از ماه‌ها عزاداری و سوگواری به جشن و شادمانی مشغول بودند. صدای هلهله و شادی، خیابان‌ها را پرکرده بود. چراغ ماشین‌ها روشن بود و راننده‌ها بوق می‌زدند و برف پاکن ها را به حرکت درمی‌آوردند. پشت ماشین‌های وانت و پیکو، پر از مردم انقلابی بود که به نشانه شادی، دستمال به دست گرفته و تکان می‌دادند. عده‌ای پلاکاردهایی دستشان گرفته بودند که خبر از فرار شاه می‌داد و عده‌ای نقل‌ونبات پخش می‌کردند.

هرچه جلوتر می‌رفتیم، اهداف انقلاب را بیشتر در شعارها پیدا می‌کردیم. اسم امام خمینی (ره) در شعارهایی مثل یا مرگ یا خمینی و وای اگر خمینی حکم جهادم دهد؛ گفته می‌شد.

در صف راهپیمایی، روحانی‌ها پیشاپیش همه حرکت می‌کردند. روی بعضی از پلاکاردها، آیه‌های قرآن نوشته‌شده بود. در راهپیمایی‌های سراسری، شعارها هماهنگ با دیگر نقاط کشور بود.

برادرم جهانبخش

برادرم جهانبخش، اواخر دی ۱۳۵۷ از سنندج فرار کرده و به خرم‌آباد آمده بود. او در نیروی زمینی خدمت می‌کرد و گروهبان دوم بود. در پادگان که بود، علاوه بر انجام کارهای مکانیکی، تابستان‌ها برای سنگر سازی به مرز مریوان می‌رفت.

بعد از فرار شاه، یک روز بعدازظهر قرار می‌شود که تظاهرات بزرگی در سنندج برگزار شود. جهانبخش فرمان امام خمینی (ره) برای سرپیچی نظامی‌ها از دستور فرماندهان را شنیده بود؛ از همین رو، برای تعدادی از سربازان لشکر ۲۸ کردستان که با آن‌ها رابطه دوستانه داشت و آن‌ها هم می‌خواستند در تظاهرات شرکت کنند، برگه مرخصی ساعتی تهیه کرد و با آن‌ها قرار گذاشت که با لباس نظامی در محل حاضر شوند.

با شروع تظاهرات، آن‌ها یک دستگاه وانت پیکان کرایه کردند و در صف اول ایستادند و شعار دادند: ماهم سرباز توایم خمینی، گوش‌به‌فرمان توایم خمینی!

عصر همان روز، تلویزیون محلی سنندج تصویر آن‌ها را نشان داد. بعد از پخش تصویرش از تلویزیون، می‌دانست به دلیل تمرد از ارتش، حکم سنگینی برایش خواهند برید؛ به همین دلیل به پادگان نرفت و درحالی‌که چشم‌به‌راه فرزند دومش بود، همراه خانواده‌اش به خرم‌آباد آمد. پس‌ازآنکه به خرم‌آباد آمد، با صراحت و علنی با شاه مبارزه می‌کرد.

نصب عکس امام در منزل

بهمن ۱۳۵۷ که از راه رسید، آمدن امام خمینی (ره) از فرانسه به ایران، نیروی تازه و قدرت بیشتری به مبارزان داد. بیشتر جمعیتی که به خیابان‌ها می‌آمدند، به‌فرمان امام خمینی (ره) آمده بودند. عکس‌های بزرگ و کوچک امام (ره) در دست مردم و روی دیوارها بود. من با شروع انقلاب با ایشان آشنا شده بودم و هنوز چهره‌شان را ندیده بودم.

بعد از جریان راهپیمایی ۱۷ شهریور در تهران و کشتار مردم، یک‌بار بیست‌وچهارساعته به تهران رفتیم و برگشتیم. هر وقت به تهران می‌رفتیم، شب حرکت می‌کردیم؛ تا غروب بودیم و بعد به خرم‌آباد برمی‌گشتیم. در راه بازگشت، راننده اتوبوس کنار سوهان فروشی‌های قم توقف کرد.

آنجا در ورودی شهر، جوان‌ها عکس‌های امام (ره) را مجانی پخش می‌کردند. پنجره اتوبوس را باز کردیم و چند تا از عکس‌ها را گرفتیم. عکس را به خانه آوردم و در بالاترین نقطه اتاق، نزدیک سقف چوبی نصب کردم. یکی از اقوام به مادرم گفته بود: به پسرت بگو این عکس رو در بیاره، دستگیرتون می کنن و همه تون رو بدبخت می کنن!

عده‌ای هنوز از رژیم پهلوی و قدرت شاه می‌ترسیدند و باور نمی‌کردند انقلاب پیروز شود. ما عکس را برنداشتیم. سادات برای ما خیلی محترم بودند.

وقتی خاله مادرم فوت کرده بود، جمعیت زیادی از فامیل، از روستا به شهر آمده و شب را خانه ما ماندند. آن‌ها با هیجان راجع به اتفاقات سیاسی روز و تظاهرات‌ها و انقلاب صحبت می‌کردند؛ ولی مادرم همچنان نگران بود شاه برود. دلش راضی نبود کسی شعارها را بگوید و بگوید: مرگ بر شاه!

تا اینکه شب ۲۱ بهمن به خانه پسرخاله‌اش؛ حاجی عالی رفته و مهمان آن‌ها بود و آنجا امام را در تلویزیون دیده بود. صبح با هیجان، هر چه از تلویزیون دیده بود، برای ما تعریف و امام را آقا خطاب می‌کرد. بیشتر هیجانش از دیدن تصاویر امام و سخنرانی ایشان در ۱۲ بهمن در بهشت‌زهرا بود که تلویزیون آن شب توانسته بود آن را پخش کند. ما در خانه تلویزیون نداشتیم و نمی‌توانستیم اخبار را از طریق آن دنبال کنیم.

امدادرسانی به مجروحان انقلاب/ اهدای خون

روز ۲۲ بهمن، مردم به‌طور خودجوش، ملحفه و پنبه و دیگر وسایل لازم را برای مداوای مجروحان شهر تهران جمع می‌کردند. مردم این وسایل را از خانه‌هایشان به خیابان‌ها می‌آوردند و افرادی که ماشین داشتند، آن‌ها را تحویل می‌گرفتند و به بیمارستان صد تختخوابی تحویل می‌دادند.

بین مردم این خبر پخش‌شده بود که مجروحان به خون نیاز دارند؛ به‌خصوص در تهران که درگیری مسلحانه بین مردم و نیروهای سرسپرده شاهنشاهی ادامه داشت. به بیمارستان صد تختخوابی رفتم. جمعیت زیادی که بیشتر آن‌ها جوان بودند، برای همدلی با مردم تهران، در محوطه بیمارستان تجمع و آمادگی خود را برای اهدای خون اعلام کردند.

ازدحام در مقابل بیمارستان به حدی بود که پرسنل بیمارستان مجبور شدند در اصلی را ببندند. صف طولانی و سروصدا زیاد بود. مدت زیادی در صف ماندم تا نوبتم رسید. تعداد داوطلبان آن‌قدر زیاد بود که بیشتر از نیاز اعلام‌شده خون فراهم شد. قبلاً هم مردم شهر ما برای مجروحان تهرانی خون داده بودند. کمک‌های درمانی اهدایی مردم و بیمارستان را بار کامیون‌ها کردند تا به تهران ارسال کنند.

شب بیست و سوم (بهمن ۵۷) از خانه بیرون آمدم. جمعیت کمی در خیابان بود. شاید درمجموع حدود چهل نفر می‌شدیم. نمی‌دانم چرا شهر خلوت بود. شاید همه داشتند تظاهرات مردم تهران را از تلویزیون تماشا می‌کردند. رادیوی توشیبای خودمان را بیرون برده بودم و گوش می‌دادم.

رادیو دیگر اخبار معمولی نداشت و لحظه‌به‌لحظه اخبار انقلاب را پخش می‌کرد. رادیو و تلویزیون تهران به دست نیروهای انقلاب افتاده بود و دائم تکرار می‌کرد: این صدای انقلاب است. این صدای انقلاب اسلامی ایران است.

مجری از انقلابی‌ها دعوت می‌کرد برای حفاظت از صداوسیما به آنجا بیایند. آرام و قرار نداشتم. آن صدا برایم نگرانی و استرس ایجاد می‌کرد. دلم می‌خواست تهران باشم و همپای مردم به انقلاب کمک کنم. به خانه برگشتم.

صبح روز بیست و سوم بهمن، حدود ساعت هشت و نیم از خانه بیرون آمدم. مردم می‌خواستند؛ زندان مرکزی شهر، یعنی زندان شهربانی را اشغال کنند. زندان در خیابان شهربانی و دیواربه‌دیوار شهربانی بود و مجرمان را از در آنجا به داخل ساختمان می‌بردند. جمعیت زیادی در حدود صد نفر، آنجا جمع شده بودند.

به‌طرف در آهنی معمولی کوچکی که مخصوص ملاقات با زندانی‌ها بود؛ حرکت کردیم. هفت، هشت نفر با کمک هم یکی از تابلوهای علائم راهنمایی و رانندگی را از جا درآوریم و با آن ضرباتی به در وارد کردیم. این‌طوری در را باز کردیم و وارد زندان شدیم. قبل از ورود سیل جمعیت جوانان به زندان، مأموران شهربانی و نگهبان‌های زندان از آنجا فرار کرده بودند.

به سمت زندان رفتیم. ساختمان بوی تعفن و نم و کهنگی می‌داد. معلوم بود، هوای تازه دیر به دیر به آنجا می‌رسید. محیط آنجا غیرقابل‌تحمل بود. تا به آن محیط عادت کنم، چند بار نزدیک بود حالم به هم بخورد. یادم هست زندانی‌ها تلویزیون داشتند. مردم در همه سلول‌ها و بندها را باز می‌کردند و همه زندانی‌ها، سیاسی و غیرسیاسی، آزاد می‌شدند. زندانی‌ها که معلوم نبود کدامشان سیاسی و کدام غیرسیاسی است، با خوشحالی و بغچه زیر بغل به سمت در خروجی می‌رفتند.

بقیه جمعیت، ساختمان دوطبقه شهربانی را اشغال کردند. شهربانی کنار بیمارستان پهلوی (شهید رحیمی فعلی) بود. انبار اسلحه تخلیه و اسلحه‌ها بین نیروهای انقلابی توزیع شد. هرکس رانندگی بلد بود، برای خدمت به نیروهای انقلابی ماشین برمی‌داشت. متأسفانه عده‌ای خرابکار هم آنجا را غارت کردند.

مبارزه با عمال رژیم، روز ۲۳ بهمن!

حدود ساعت یک بعدازظهر روز بیست و سوم بهمن، چنددقیقه‌ای از شهربانی به خانه آمدم. خسته بودم و هنوز ناهار نخورده بودم. جمعیت بعد از آنجا به سمت سازمان امنیت ساواک رفته و آنجا را اشغال کرده بود. تظاهرات شیفتی شده بود. صبح‌ها از ساعت ۹ شروع و دوازده تمام می‌شد. بعد می‌رفتیم؛ غذا می خوردیم و دوباره برمی‌گشتیم. نظامی‌ها هم غذاهایشان را در خیابان می‌خوردند.

مادرم برای جبران خونی که روز قبل در بیمارستان اهدا کرده بودم، جگر تازه برایم خریده و کباب کرده بود. هنوز آن را نخورده بودم که صدای رگبار مسلسل بلند شد. سریع از خانه بیرون زدم. مردم می‌گفتند نیروهای ژاندارمری به مردم حمله کردند. همراه بقیه به‌طرف پادگان ژاندارمری رفتم.

پادگان در میدان شاپور (میدان لاله فعلی) قرار داشت. وقتی رسیدیم، دو طرف به سمت هم تیراندازی می‌کردند. نیروهای ژاندارمری خودشان را از قبل آماده کرده بودند.

برای اینکه مردم به پادگان هجوم نیاورند، آب حوضچه‌های وسط میدان را خالی و آنجا را سنگربندی کرده و از پشت سنگرها به سمت مردم شلیک می‌کردند. میدان، جلوی در ورودی ژاندارمری بود. نیروهای ژاندارمری از چهار طرف روی مردم تسلط داشتند.

مردم کوتاه نمی‌آمدند، به سمت پادگان حرکت کرده و آنجا را اشغال کردند. نیروهای ژاندارمری می‌دانستند آخر خط است. شاه از ایران رفته و پشتشان خالی‌ شده است و دیگر انگیزه‌ای برای مقاومت نداشتند. برای همین زود تسلیم شدند و گرنه می‌توانستند از روی پشت‌بام‌ها مردم را به رگبار ببندند.

بعد از اشغال ژاندارمری و شهربانی، شهر سقوط کرد. تیپ ۸۴ ارتش خرم‌آباد هم که فرمانده عاقلی داشت، بدون درگیری تسلیم شد.»

منبع:

ساسانی خواه فائزه، سیاوش، تهران، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، چاپ اول ۱۴۰۱، صفحات ۴۵، ۴۶، ۴۷، ۴۸، ۴۹، ۵۰، ۵۱، ۵۲، ۵۳، ۵۴، ۵۵، ۵۶، ۵۷

انتهای پیام

  • سه‌شنبه/ ۱۸ بهمن ۱۴۰۱ / ۱۱:۵۸
  • دسته‌بندی: فرهنگ حماسه
  • کد خبر: 1401111813860
  • خبرنگار : 71451