داستان کودکانه سیندرلا

مطالعه یکی از بهترین کارهایی است که می‌توانید فرزندتان را برای انجام آن تشویق کنید.

به گزارش ایسنا به نقل از موشیما، برای خواندن قصه کودکانه سیندرلا در این مطلب با ما همراه باشید.

روزی روزگاری، دختر خدمتکار فقیری به نام سیندرلا زندگی می‌کرد. او یک دختر صبور و لطیف و مهربان بود.

روزهای او طولانی و طاقت فرسا بود. پر از خسته‌کننده‌ترین و بدترین کارهای خانه.

شستشوی کف زمین، شستن لباس‌ها، گردگیری قفسه‌ها و پختن غذا کارهایی بود که او در طول یک روز باید انجام می‌داد.

نامادری‌اش سیندرلا رو مجبور کرده بودند که صبح تا غروب بدون گرفتن حتی یک ریال دستمزد کار کند.

مادر سیندرلا وقتی اون خیلی بچه بود، فوت کرده بود و پدرش خیلی زود دوباره ازدواج کرد. اما همسر جدید او یک زن بدجنس بود. او از ازدواج قبلی‌اش دو دختر داشت که به اندازه‌ی خودش بدجنس بودند.

آن‌ها هر روز سیندرلای بیچاره را به طرز وحشتناکی اذیت می‌کردند. یک روز که سیندرلا خاکسترهای شومینه را جارو می‌کرد، او را مسخره کردند و شعار دادند:

دختر بیچاره، دختر بیچاره

قیافش سیاه سوخته و چرکه

با این‌که نامادری و خواهران ناتنی‌اش سال‌ها او را عذاب داده بودند، او حتی یک بار هم به آن‌ها بی احترامی نکرده بود و سعی نکرده بود که از آن‌ها انتقام بگیرد. او اصلا برای آنها آرزوی بدی نداشت.
او با صبوری کارهای خانه را انجام می‌داد، به امید این که وقتی بزرگتر شد بتواند فرار کند و زندگی شگفت انگیزی که آرزو دارد را شروع کند.

یک روز که سیندرلا داشت در خانه کار می‌کرد، یک نفر در خانه را محکم کوبید. سیندرلا با عجله در را باز کرد. پشت در یک مرد کوتاه و چاق ایستاده بود که لباس سلطنتی به تن داشت و طومار مهمی را در دست گرفته بود.

مرد تپل طومار را باز کرد و شروع کرد به خواندن:

وظیفه‌ی منه که اعلام کنم پادشاه دعوتنامه‌ای رسمی برای تمام دختران جوان این سرزمین فرستاده تا در جشن مهم سلطنتی در قصر شرکت کنند.

برای مشاهده کامل این داستان روی لینک داستان کودکانه سیندرلا کلیک کنید.

با شنیدن این حرف، خواهران ناتنی سیندرلا، او را به گوشه‌ای هل دادند و جلوی مرد چاق ایستادند. مرد به خواندن ادامه داد:

جناب ولیعهد به دنبال یک خانم شایسته برای ازدواج می‌گردند. ایشان مایلند تا با تمام دختران این سرزمین ملاقات کنند تا عشق واقعی را بیابند. لطفا شنبه ساعت 8 شب در کاخ حضور پیدا کنید.

مرد کوچولو برگشت، سوار اسبش شد و تاخت. دو شوالیه نیز او را از نزدیک دنبال کردند.
خواهران ناتنی در را بستند و از خوشحالی فریاد بزرگی سر دادند.
نامادری سیندرلا وارد اتاق شد.
او با بی حوصلگی گفت

دلیل این همه شادی چیست؟

اوه… مامان… ما به جشن سلطنتی دعوت شده‌ایم و من مطمئن هستم که یکی از ما به عنوان شاهزاده خانم جدید انتخاب خواهد شد.
نامادری با لبخندی مسخره پاسخ داد:

البته که این کار را می‌کنی، کدام شاهزاده‌ای است که نخواهد با بچه‌های مهربان و با ارزش من ازدواج کند.

سیندرلا ناامیدانه سعی می کرد تا آن‌ها را کمی ساکت کند. زیرا او ته دلش می‌دانست که هر شاهزاده‌ای ترجیح می دهد تا آخر عمرش تنها زندگی کند تا اینکه بخت خودش را با ازدواج با این دخترهای بی‌ادب، سیاه کند.
نامادری رو به سیندرلا کرد و فریاد زد:

چرا ایستادی و بر بر نگاه می‌کنی؟ لباس‌ها را آماده کن.
سیندرلا سری تکان داد و گفت

چشم خانم
سیندرلا بیش از هر چیز آرزوی رفتن به جشن سلطنتی را داشت. اما او جرأت نمی‌کرد تا از نامادری شریر خود اجازه بگیرد، چون می‌دانست که نامادری بدجنس این اجازه را به او نمی‌دهد. بنابراین او خودش را مشغول کارهای خانه و البته آماده کردن لباس‌های مجلسی خواهران ناتنی‌اش کرد.

عصر جشن سلطنتی فرا رسید.
یک کالسکه اسبی باشکوه به سمت در جلویی خانه حرکت کرد و خواهران ناتنی، لباس‌های دست‌دوزی شده‌شان را پوشیدند و با ناز و اصوار فراوان سوار کالسکه شدند.
سیندرلا با اندوه فراوان به آن‌ها نگاه کرد و آه عمیقی کشید.


او با خود گفت:

اگر فقط می‌توانستم فقط یک آرزو در کل عمرم داشته باشم، در جشن سلطنتی شرکت می‌کردم و فقط برای یک شب از کارهای ترسناک و خسته‌کننده‌ی خانه خلاص می‌شدم
ناگهان یک نور بزرگ در آسمان پدیدار شد.

یک پری کوچک جلوی سیندرلا ظاهر شد که یک عصای کوچک هم در دست داشت.

پری با خوشحالی گفت:

آرزوی تو برآورده میشه!

سیندرلا با تعجب پرسید:

چی؟

من آرزوی تو رو برآورده می‌کنم؛ چون من مادرخوانده‌ی پری تو هستم. آه چقدر تو این سال‌ها در سکوت رنج کشیدی. تو روح مهربانی داری. یک خانم جوان مهربان و صبور.


سیندرلا با خوشحالی فریاد زد

اوه من باورم نمیشه!!


ولی ناگهان اخمی روی صورتش ظاهر شد.


اما من آماده نیستم، پری مادرخوانده. لباس‌های من نخی است و کفش هایم پاره شده است. من نمی‌توانم به این شکل در قصر حضور داشته باشم

مادرخوانده پری با لبخند گفت:

نگران نباش، سیندرلا، من تنها چیزی که برای برآوردن آرزوی تو لازم دارم یک کدو تنبل، یک موش صحرایی، دو موش و چهار ملخ است.

برای مشاهده بیش از 100 داستان کودکانه و قصه های جذاب و رایگان روی لینک زیر کلیک کنید:

منبع: mooshima

انتهای رپرتاژ آگهی

  • یکشنبه/ ۱۹ تیر ۱۴۰۱ / ۰۸:۳۰
  • دسته‌بندی: خبر بازار
  • کد خبر: 1401041409868
  • خبرنگار : 30188

برچسب‌ها