به گزارش ایسنا به نقل از موشیما، ۵ قصه کودک جذاب و رایگان رو میتوانید در این مطلب مطالعه کرده و خوشحال میشیم نظر خود را با ما به اشتراک بذارید.
قصه کودک ژاکت اسرارآمیز
یک روز معمولی توی مدرسه بود! جیمی رفت دم چوب لباسی تا ژاکتش رو از روی اون برداره! اما جیمی تعجب کرد! ژاکتش مثل همیشه نبود! یک جورایی انگار با بقیهی وقتها فرق داشت!
جیمی ژاکتش رو پوشید! آستینهای کتش از دستهاش بلندتر بودن! و پایین کتش تا زانوهاش رسیده بود!
جیمی با خودش فکر کرد:
شاید من دارم کوچیک میشم!
جیمی ژاکت رو از تنش درآورد و دوباره بهش نگاه کرد! اون دقیقا شبیه ژاکت خودش بود! اون ژاکت آبی و پف پفی بود! اون ژاکت دقیقا مثل ژاکت خودش یک کلاه بزرگ پشمالو داشت که جیمی همیشه اونو تا روی چشمهاش میکشید پایین!
جیمی دوباره ژاکت رو تنش کرد! اما باز هم ژاکت برای جیمی بزرگ بود!
همون روز، وقتی جیمی توی راه خونه بود، دستش رو کرد داخل جیب ژاکت. ولی حس کرد که یک چیز عجیب توی جیب کتشه! اون دو تا بلیط توی جیبش پیدا کرد! اونا بلیطهای برج بزرگ شهر بودن! اما جیمی که تا حالا به برج بزرگ شهر نرفته بود!
چیزهای عجیب دیگهای هم توی جیب دیگهی ژاکت بود! چند تا بلیط اتوبوس اون جا بود! اما جیمی که تا حالا سوار اتوبوس نشده بود! نکنه ژاکت داشت بدون اون به این همه سفر میرفت؟
وقتی جیمی به خونه رسید و ژاکتش رو درآورد، چشمش به سایزی افتاد که روی ژاکت دوخته شده بود! اون دیگه سایز 6 نبود! سایز اون ژاکت 9 بود! بچهها شما فکر میکنید که چه بلایی سر ژاکت جیمی اومده؟؟
قصه کودکان قصر قشنگ خانم پنگوئن
خانم پنگوئن به شوهرش گفت:
من آرزو میکنم که یک خونهی قشنگ داشتم! من اصلا دوست ندارم وسط این شلوغی و کثیفی زندگی کنم!
آقای پنگوئن گفت:
خانم پنگوئن عزیز! اصلا نگران نباش! ما برای تو یک خونهی بزرگ میسازیم! یک خونه که شبیه قصر باشه!
بیشتر بخوانید: قصه کودکان
قصه کودکانه یک فیل توی اتاق
اون روز صبح، وقتی لیندی از خواب بیدار شد، چشمش به یک چیز خیلی خیلی عجیب افتاد! یک فیل خیلی بزرگ توی اتاق لیندی بود!
لیندی سریع دوید پایین و با داد و فریاد به مامانش گفت:
مامان! مامان! یک فیل خیلی گنده توی اتاق منه!
مادرش که تعجب کرده بود، گفت:
معلومه که نیست لیندی! همه میدونن که فیلهای توی خونهی آدما نیستن!
همون موقع، فیل یک خمیازهی گنده کشید.
سر میز صبحانه، پدر لیندی بهش گفت:
لیندی، میشه لطفا شیر رو از توی یخچال بیاری؟
لیندی گفت:
نمیشه پدر! آخه فیل گنده همهی شیر رو سر کشیده!
پدرش گفت:
نه! هیچ فیلی شیر رو نخورده! فیلها که توی شهر زندگی نمیکنن! همه اینو میدونن!
فیل که یک عالمه شیر خورده بود، یک آروغ بلند زد!
قصه کودک سفر به سیارهی جنگول
یک روز، فردریک جینگولیان پنجم که یکی از ساکنین سیارهی جنگول بود، تصمیم گرفت که به سیارهی زمین سفر کنه. اون سوار سفینهی قشنگش شد و به سمت زمین حرکت کرد. اون وقتی به زمین رسید، میخواست روی پیاده رو فرود بیاد اما اشتباهی با صدای بنگ بلندی، به پنجرهی اتاق آرچی برخورد کرد!
آرچی اون موقع توی تختش خوابیده بود. اما با این صدای بلند از خواب پرید. اون با چشمهای خوابالو بلند شد و پردهی پنجره رو کنار زد! اون یک سفینهی فضایی رو دید که داره روی چمنهای حیاط خونه پارک میکنه!
اون سفینه با اکلیل درخشندهی ماه پوشیده شده بود و چند تا شهاب سنگ به دمش وصل شده بود!
فردریک جینگولیان پنجم، روی لبهی پنجره ایستاد! اون کلاه فضاییش رو از سرش برداشت و با چشمهای درشتش پلک زد.
اون دقیقا شبیه یک قورباغه بود! به خاطر همین اگر اون یک کلاه فضایی نداشت و از یک سفینهی فضایی پیاده نشده بود، آرچی حتما فکر میکرد که اون یک قورباغه است!
فردریک جینگولیان پنجم با صدای بلندی گفت:
آرچی سالیوان از کوچهی پنجم خیابان سوم شهر مادرید! من اینجا هستم تا تو رو گروگان بگیرم!
آرچی با تعجیب فریاد زد:
منو گروگان بگیری؟! چراااا؟
فردریک جینگولیان پنجم توضیح داد:
من به تو نیاز دارم تا به من کمک کنی که سیارهام رو از نابودی نجات بدیم! این سفر خیلی خیلی طولانیه! تو الان لباس خواب پوشیدی! پس احتمالا خوابت میاد! مگه نه؟ خب تو توی سفینه چرت بزن! وقتی که بیدار بشی، ما به سیارهی جنگول رسیدیم! و با هم دیگه سیارهی جنگول رو از نابودی نجات میدیم.
این اصلا شبیه گروگان گیری که آرچی فکرش رو میکرد، نبود! ولی اون همیشه دلش میخواست که به یک سیارهی جدید سفر بکنه! و تازه، معلومه که آرچی اصلا دلش نمیخواست که سیارهی فردریک جینگولیان پنجم نابود بشه! برای همین قبول کرد!
بیشتر بخوانید: قصه کودک
قصه کودکانه هدیهی مخصوص خاله ماری
سارا و سالی، دو تا خواهر خیلی مهربون و با مزه هستن! سارا و سالی و پدر و مادرشون اهل کنیا هستن، اما چند وقته که توی استرالیا زندگی میکنن. اونا اطراف شهر زندگی میکنن! امروز قراره که مادرشون برای اولین بار اونا رو به مرکز شهر ببره!
مادر سارا و سالی، اونا رو صدا کرد و گفت:
زود باشید بچهها! داره دیرمون میشه! سریع لباس بپوشید و بیایید تا سوار ماشین بشیم!
بچهها سریع لباسهاشون رو پوشیدن و دنبال مادرشون از خونه بیرون رفتن تا سوار ماشین بشن!
بیشتر بخوانید: قصه
انتهای رپرتاژ آگهی