یک تصادف و تلنگر این حادثه باعث شد تصمیم به نوشتن زندگینامهاش بگیرد و نوشتن این کتاب، بهانهای شد تا پای گفتوگو با مهدی باجغلی، پزشک فوق تخصص ایرانی ساکن در آمریکا بنشینیم و از تجربیات سالها تحصیل و طبابت در ایران و آمریکا برایمان بگوید.
مهدی باجغلی در سالی که پایانی بود بر آرامش پس از جنگ جهانی اول، در شهر تاریخی اصفهان متولد شد، مشقتهای جنگ جهانی دوم را تجربه کرد، سقوط دو پادشاه را دید، شاهد سختیها، قحطیهایی و تحولات سیاسی که بر ایران گذشته بود، آموزش را از مکتب تا مدرسه و از دانشگاه تهران تا دانشگاههای مطرح آمریکا پشت سرگذاشت و حالا گفتنیهای بسیاری به ویژه از طبابت گذشته تا امروز دارد که در ادامه بخشهایی از آن را میخوانید.
آقای دکتر کمی از دوران کودکی و وقایع تاریخی که از آن دوران به یاد دارید برایمان بگویید.
من در روز چهارشنبه نهم اسفند سال ۱٣۱۲ خورشیدی (۱٩٣٤ میلادی) در یک خانواده مرفه و منزلی تاریخی بهعنوان سومین فرزند و اولین پسر به دنیا آمدم. سال ۱٣۱۲ در ایران، سال هشتم سلطنت رضاشاه بود و جهان هنوز در آرامش نسبی پس از جنگ جهانی اول بود. در آن زمستان سرد، زادروز من ابتدا در هیچ برگ هویت و یا گواهی تولد رسمی ثبت نشد. عرف بر این بود که هر خانواده تاریخ تولد و نام فرزندش را پشت جلد یک قرآن ثبت میکرد و اگرچه ۸ سال از تصویب قانون ثبت احوال میگذشت، ولی مردم هنوز گرفتن اوراق سجل احوال برای نوزادان را جدی نمیگرفتند.
انتخاب نام مهدی تکرار نام چهار نسل از پدران پدرم بود که از صرافان مشهور زمان خود بودند. جد من و تنها کسی بود که سکه باجغلی (سکهای از جنس طلا که در خارج از ایران ضرب میشد و تجار از آن برای مبادلات بینالمللی استفاده میکردند) را خرید و فروش میکرد، و به همین دلیل به «مهدی باجغلی» معروف بود.
بالاخره در تابستان ۱٣۱٧ که چهار سال و نیمه شدم، پدرم شناسنامهای با نام «مهدی باجغلی» برایم گرفت. این سند البته مرا دو سال کوچکتر نشان می داد و تاریخ تولدم را ٩ اسفند ١٣١٤درج کرده بود؛ اگرچه هنوز مطمئن نیستم که واقعاً در روز ۹ اسفند متولد شده باشم. پدرم به رسم زمانه هنگام گرفتن شناسنامه برای فرزندانش، دخترهایش را بزرگتر و پسرهایش را جوانتر از سن واقعیشان گزارش میداد، تا بتواند دخترانش را زودتر به خانه بخت بفرستد، و فرجهای برای پسرانش بخرد تا دیرتر به خدمت اجباری وظیفه بروند که چندی بود متداول شده بود، ولی اقبال عمومی نداشت. این عمل برای من کاملاً بر خلاف انتظار پدر شد، چون پسرهایی که همزمان با من به دنیا آمده بودند، از خدمت زیر پرچم معاف شدند.
از ویژگیهای پدرتان بگویید.
شغل پدرم صرافی بود و این حرفه تا قبل از همه گیر شدن سیستم بانکداری مدرن، جایگاه تجاری بسیار مهمی در ایران داشت. حجره صرافی آنها در بازار اصفهان جنب ورودی بازار زرگرها مقابل یک سقاخانه بود. من اولین کسی بودم که به این سنت دیرینه پشت کردم و راهی متفاوت برگزیدم. البته همراهی و تشویق پدر در آزاد گذاشتن و حتی تشویق من در انتخاب راه آینده، در برگزیدن راهی دیگر از سوی من بی تاثیر نبود.
پدرم خط زیبایی داشت، آدمی باهوش و با تبحر بالا در ریاضیات بود و محاسبه موجودی روزانه و مبالغ ورودی و خروجی صرافخانه را به صورت ذهنی انجام میداد و با خط سیاق که تا اوائل سلطنت رضاه شاه در حسابداری و دیوان سالاری مرسوم بود محاسبه میکرد و مینوشت. پدرم مشوق من بود و به راحتی در ریاضی به من کمک میکرد و جواب مسائل ریاضی را بدون نشان دادن راه حل میداد. او شخصیتی مقتدر و در عین حال بسیار مذهبی داشت، سیاسی نبود و از دولتیان و ارتشیان گریزان بود.
پدرم بهعنوان فردی متدین، درستکار و راستگو و مبادی آداب و آرام در خاطرم مانده است. او در دیماه ١٣۴٧ در سن ٦۲ سالگی به واسطۀ عوارض بیماری آلزایمر و پس از یک دوره طولانی بیماری درگذشت و در کنار قبر پدر و مادرش در گورستان تخت فولاد اصفهان به خاک سپرده شد.
مادرتان چه شخصیت و روحیاتی داشت؟
مادرم بیگم آغا متولد ۱۲۹۴بود. با چهره ای زیبا، مدیر و مدبر و چون سیده بود او را سادات میخواندند. چادر به سر میکرد، ولی به اندازه پدرم مذهبی نبود. نوع دوست، اجتماعی، مهربان، امین و خیر بود و از همین رو محرم، مشاور و راهنمای بسیاری از افراد فامیل و همسایهها در حل مشکلات آنها بود.
مادرم در ۱۳ سالگی به ازدواج پدر ۲۲ سالهام درآمد. رسم معمول آن زمان این بود که دخترها را در سنین قبل از نوجوانی نامزد میکردند و تقریباَ در تمام ازدواجها دخترها از شوهرانشان جوانتر بودن. مادرم همیشه سعی میکرد همسری همدل برای پدرم باشد. حیطه عمل و میدان شکوفایی مادرم مثل بسیاری از زنان ایرانی محدود بود. او در تمام عمر وظیفهای جز کدبانو بودن و مدیریت یک خانه بزرگ، پرداختن به فرزندان و خدمه نداشت، اما با وجود همه محدودیتها، همیشه هموار کردن راه آینده فرزندانش را مد نظر داشت و از تغییرات زمانه استقبال می کرد.
سال ۱٣۶٠ مادرم به عارضه سرطان مغز دچار شد و در شهریور همان سال در ۶۶ سالگی درگذشت. این روز برایم یکی از ناگوارترین روزهای زندگیام بود. هر وقت به تصویر مادرم در کتابخانهام نگاه میکنم، به یاد عشق و علاقه و فداکاری و از خودگذشتگی او میافتم. من خوشبخت بودم که چنین مادری داشتم.
تحصیلاتتان را چطور شروع کردید؟
دوران کودکی من در فراغت خاطر و بازی در خانه بزرگ اجدادی در محله خواجو به خوشی گذشت. وقتی پنج ساله شدم با پسر عمویم مرتضی همراه خواهرم نصرت که هشت ساله بود برای نخستین بار رفتیم به منزل «خار آغا» (خواهر آغا) «سر کار» که در واقع یک کودکستان مختلط بود. ابتدای پائیز ١٣١٨ مصادف با اکتبر ۱۹۳۹ من پنج سال و نیمه بودم. چند هفته بود که جنگ آلمان با فرانسه و بریتانیا آغاز شده بود، جنگی ویرانگر که بعدها «جنگ جهانی دوم» خوانده شد. ایران در آن جنگ بیطرفی اعلام کرد، ولی مورد اعتنا قرار نگرفت. من از همه این اتفاقات دور و صرفاً مشتاق رفتن به مدرسه بودم! اما بر اساس شناسنامهام سه سال و نیم بیشتر نداشتم و راه دبستان رسمی برمن بسته بود. در این سال پدر و مادرم، من را از خواهرم جدا کردند و به مکتب خانه پسرانه که شکلی جدیتر داشت فرستادند.
پس اولین تجربه شما از تحصیل از مکتب خانه بود؟
بله، برنامه درسی مکتب بیشتر فارسی، قرآن و نوشتن بود، اما از کاغذ و قلم هم خبری نبود، ما روی صفحههای حلبی مینوشتیم و بعداً آن را پاک میکردیم و و روی آن مشق دیگری را زیر روشنایی چراغ نفتی مینوشتیم. از بَر کردن مطالب، قسمت اصلی برنامه یادگیری ما بود. از «نماز خواندن» و «قرائت قرآن» تا «کتابخواندن» همه را میبایستی از بر میکردیم، بدون اینکه معنا و یا مفهوم آنها را فرا بگیریم. جالب است که در زبان فارسی به این گونه یادگیری «حفظ کردن» و نه «از بر کردن» میگویند. انگار قرار بود ما کودکان همگی «حافظ» یعنی نگهدار قرآن و محافظ زبان فارسی بشویم. دو سال در مکتب خانه تحصیل کردم و در خرداد ١٣٢٠ نهایت آن چیزی را که معلم عرضه میکرد، برداشت کرده بودم.
چطور شد که از مکتب خانه به مدرسه رفتید؟
در خرداد ۱۳۲۰ پدرم معتقد شد که نوبت آن فرا رسیده که از مکتب خانه به مدرسه بروم. پسرهای فامیل مادرم به مدرسه گلبهار در خیابان احمدآباد، روبروی بیمارستان رحیمزاده میرفتند که طبق برنامه جدید وزارت معارف آن زمان کار میکرد ولی ملی بود و شهریه میگرفت. اگر درست به خاطرم مانده باشد پدرم ماهی دو تومان پرداخت میکرد. پدرم معتقد بود که این مدرسه ملی بهتر از مدارس دولتی است، برای همین مایل بود مرا در آن نامنویسی کند.
از اولین روزی که به مدرسه رفتید چه خاطراتی دارید؟
روز اول ماه مهر در ایران نخستین روز سال تحصیلی بود. سهشنبه یک مهر ۱۳۲۰ اما ایران وضعیتی دیگر داشت. هنوز چهار هفته از استعفاء شاه تیره بخت نمیگذشت. ارتش کشور به سرعت متلاشی و ایران اشغال شده بود. کشور دچار قحطی شده و مردم از لحاظ نان و ارزاق به شدت در مضیقه بودند. نیروهای شوروی از شمال و شرق و نیروهای بریتانیا از جنوب و غرب، از زمین و هوا به ایران حمله کرده بودند و هر دو نیروی اشغالگر شهرهای سر راه خود را اشغال کرده بودند. رضاشاه در طی دو هفته همه اعضای خانواده خود (به جز پسرش محمدرضا) را روانه اصفهان کرد و در روز ۲۵ شهریور استعفا داد و راهی شهر ما شد. حملات هوائی ادامه داشت ولی اصفهان شاید به علت ابنیه تاریخیاش مصون ماند. شنیدههای مربوط به جنگ خبرهای داغ کوچه و برزن بود. روز ۳۰ شهریور، یک روز قبل از آغاز سال تحصیلی، شاه مستعفی و خانوادهاش به بندرعباس رفتند تا با یک کشتی بریتانیایی به آمریکای جنوبی تبعید شوند.
من همانگونه که دو سال پیش برای درک آغاز جنگی در دوردست اروپا هنوز کوچک بودم، اکنون هم برای شناخت این تغیرات عظیم و درک خطر ناشی از تجزیه یا فهم عناوین پر طمطراقی چون «پل پیروزی» که به ایران داده میشد، خردسال بودم. فقط به یاد دارم دغدغه من، موقعیت خاص خودم در این سال بود. مطابق سجل خود پنج سال و نیم بیش نداشتم. بر اساس برگه هویت باید سر کلاس اول ب مینشستم، اما تقریباً هفت ساله بودم و دو سال را در مکتب درس خوانده بودم، موضوعی که البته در آن دوران منحصر به من نبود.
در آن روزهایی که ذهن مردم و طبعاً مسئولان مدرسه به امور دیگری مشغول بود، بالاخره با پیگیریهای پدرم موضوع تناقض سن و کلاس تحصیلی به این گونه حل شد که از من امتحان سطح تحصیلی گرفتند و برای کلاس سوم پذیرفته شدم. یادم است که برای کلاسهای اول و دوم هم پس از قبولی در امتحان ورودی دو کارنامه (غیرواقعی) صادر کردند.
مدرسههای آن سالها چطور بودند؟
در ابتدای دهه ۲۰ خورشیدی نه تنها مدارس همانند امروز سرویس حمل و نقل شاگردان نداشتند، بلکه اساساً اصفهان هنوز وسایل نقلیه عمومی مانند اتوبوس هم نداشت. هر روز صبح به اتفاق مرتضی و چند محصل دیگر که همگی در همسایگی ما بودند کت و شلوار توسی یکدست خود را میپوشیدیم و مجبور بودیم تمام مسیر دو و نیم کیلومتری را در هر شرایط هوایی پیاده طی کنیم. گاهی در خیابانها کامیونهای نظامی نیروهای متفقین را می دیدیم و مبهوت حرکت آهسته آنها میشدیم.
آن زمان مثل امروز نبود که روشهای تربیتی و روانشناسی بکار ببرند که بچهها از مدرسه نترسند، بلکه بر عکس مسئولین مدارس تنبیه بدنی را عادی حتی جهت ادب محصلین واجب میدانستند. دیده بودم که چطور ناظم ما روزانه تعدادی ترکه در حوض مدرسه خیس میکرد که آماده کتک زدن بچهها داشته باشد.
کلاسهای مدرسه از ۸ صبح تا ۱۲ ظهر و بعد از یک فرصت دو ساعته برای ناهار، از ۲ تا ۴ بعداز ظهر برگزار میشد. در مدرسه البته غذایی به بچهها داده نمیشد و محلی هم برای ناهار خوردن وجود نداشت. به خاطر همین هر روز من و مرتضی برای ناهار به حجره پدر و عموهایم میرفتیم. اغلب روزها، غذای ظهر زرده تخم مرغ بود. تابستانها پدرم اصرار داشت که درس عربی بخوانم و کتاب وزارت فرهنگ را کافی نمیدانست. بنابراین من تابستانها به مدرسه جدّه در راسته بازار زرگرها می رفتم و دستور زبان عربی و تلاوت قرآن میآموختم.
وضعیت بهداشتی ایران در آن دوران چگونه بود؟
از وضعیت نابسامان بهداشت و درمان خاطراتی در ذهنم مانده است، ازجمله اینکه یک بار مادرم من را به مطب یک چشم پزشک برد. حکیمی که پیش او رفتیم تحصیلات پزشکی مدرن نداشت و کارش را تجربی یاد گرفته بود. محل بسیار شلوغ و مملو از بیمار بود. ناگهان در بلندگو اعلام کردند: «آنهایی که روز اولشان است قطره نیترات نقره به چشمشان چکانده و آنهایی که دفعه دومشان است قطره دیگری» را استعمال کنند و ما مرخص شدیم. محله ما یک حکیم داشت که بسیار علاقه مند به تجویز «سنبل الطیب» بود و برای بسیاری از ناراحتیھا آن را تجویز میکرد. مادرم به تاثیر از تجویز او بارھا از عطار محله آن را میخرید و به ما بچهھا میداد. ماده اصلی سنبل الطیب «والرین» و آرام بخش است، ولی به دلیل عوارض کبدی ناشی از آن، باید از تجویز آن بخصوص برای زنان باردار خودداری کرد.
دو اتفاق پیکره خانواده ما را به طرز سهمگینی لرزاند. ابتدا حسین، پسر خواهرم مریض شد و همه تلاشها برای مداوای او نتیجه نداد و اولین نوه والدینم و نورچشمی آنها یک سال و نیم بیش نداشت که فوت کرد. از اقبال بد خانواده چرخ روزگار به مرگ خواهر زادهام بسنده نکرد و برادر سه سالهام عباس هم مریض شد و ما را ترک کرد. همگی ما مجدداً به شدت عزادار و داغدار شدیم.
و بعد از گرفتن سیکل، به تحصیلاتتان ادامه دادید؟
بله، من اولین فرد خانواده با مدرک سیکل اول نظام آموزشی جدید بودم و در آن زمان کسب مدرک «سیکل اول» (۹ کلاس مدارس جدید) از افتخارات بود. والدینم، خانواده و به خصوص مادربزرگم خیلی مرا تحسین و تشویق میکردند. در تعطیلات تابستان که در کارگاه گزسازی داییام مشغول بودم، ذوق رفتن به دبیرستان سعدی در وجودم شعله ور بود.
بالاخره اواخر شهریور ۱۳۲۷ رسید و من برای تحصیلات سه سال پایانی متوسطه خود دبیرستان سعدی را انتخاب کرده و بایستی ثبت نام میکردم. در آن زمان اصفهان سه دبیرستان دولتی داشت: سعدی برای دانش آموزان ممتاز که بیشترین قبولی کنکور را داشت؛ ادب که مشهور به داشتن محصلین ورزشکار بود؛ و بالاخره صارمیه که نزدیک خانه ما بود برای بقیه محصلان. ساختمان دبیرستان سعدی که هنوز پابرجاست، در میدان نقش جهان بود. این دبیرستان در سال ورود من تنها ۱۰ سال قدمت داشت و از جمله مدرنترین دبیرستانهای استان اصفهان بود. نه تنها این دبیرستان را از لحاظ آموزشی دوست می داشتم، بلکه از نام آن «سعدی» نیز خوشم میآمد.
مدرسه سعدی شش کلاسه بود و بچهها معمولاً پس از پایان مدارس ابتدایی شش کلاسه دولتی به این مدرسه متوسطه وارد میشدند. اما محصلین گلبهار تا کلاس نهم خوانده بودند و اکنون تمایل به ثبت نام در کلاس دهم داشتند. متقاضیان نامنویسی برای کلاس دهم زیاد و ظرفیت کم بود. آن موقع هم مثل حالا نبود که پدر و مادرها به دنبال بچهها برای ثبتنام به مدرسه بروند. در روز نامنویسی، من تنها رفتم و آن قدر ازدحام متقاضی بود که موفق به نامنویسی نشدم. پس از اعلام پایان فرصت نامنویسی بسیار ناراحت و تقریباً با چشمانی گریان از درب مدرسه خارج شدم. تصادفاً به آقای سپهری که معلم گلبهار و سعدی بود برخوردم. او مرا خوب میشناخت وبلافاصله با او به دفتر نام نویسی رفتیم و اسمم را نوشت.
برای ادامه تحصیلات چه هدفی داشتید؟
از ابتدای تابستان سال قبل از دیپلم متوسطه، خودم را برای شرکت در کنکور دانشکده طب دانشگاه تهران آماده میکردم. آن وقت شهر اصفهان کتابخانه عمومی نداشت، به همین خاطر جزوات و کتابهایی را که در مدارس متوسطه تدریس میشد میبردم و در زیر درختهای حاشیه رودخانه زایندهرود میخواندم.
ماهها می آمدند و میرفتند و سال ١٣۲٩ شمسی به انتها نزدیک میشد. بچهها در تب و تاب آخر سال و بیشتر درگیر درس خواندن و آماده شدن برای کنکور بودند که اسفندماه با چند حادثه پیاپی از راه رسید. بحث در مجلس بر سر ملی شدن نفت بالا گرفته بود. من در زمان زمامداری مصدق در خرداد۱۳۳۰ دیپلم گرفتم.
کنکور در آن سالها چطور برگزار میشد؟
من می دانستم که در کنکور سئوالات به صورت مقاله Essay است و خوش خط بودن کمک بزرگی در ارزیابی مصحح میکند. متاسفانه خط من خیلی خوانا نبود و این موضوع مرا تا حدی نگران میکرد. در هر حال برای شرکت در کنکور عازم تهران شدم، این مسافرت از اصفهان به تهران یک روز طول کشید، جادهها همه خاکی و باریک بود، یک طرف برای رفتن و طرف دیگر برای بازگشت. در هر حال خسته و خاک آلود شب را در یکی از مسافرخانههای شمس العماره روی یکی از تختخواهای حیاط گذراندم. در اولین مسافرتم به پایتخت، تفاوت فضای پر تحرک شهر تهران با فضای ساده شهر اصفهان برایم خیلی جالب بود. از خیابانهای لاله زار، استانبول و میادین توپخانه، سبزه میدان و راسته بازار و حاجب الدوله دیدن کردم. همه برایم تازه و دیدنی بودند و از لهجه تهرانی هم خوشم میآمد. در این تابستان شرایط پایتخت خیلی ملتهب بود. گاهی در خیابان با ازدحام جمعیت و متینگهای حزب توده، تجمعات «پان ایرانیست» ها و یا حضور اراذل مواجهه میشدم. از نظر سیاسی بیطرف بودم و یکی دو روز اقامتم در تهران بیشتر به سیاحت گذشت. تا روز کنکور پزشکی و دو سه روز بعد از آن کنکور دانشکده علوم را دادم و سپس به اصفهان برگشتم.
و در کنکور رشته پزشکی پذیرفته شدید؟
بله، با اعلام نتایج و قبولی در آزمون فصل نوینی در زندگیم باز شد. روز اول مهر رسید و برای نخستین بار به مدرسه نرفتم و موهایم را پس از سالها با ماشین شماره چهار نتراشیدم. روز پنجشنبه چهارم مهر ماه، چمدان به دست عازم تهران شدم تا صبح شنبه در کلاس دانشکده پزشکی تهران حاضر شوم. برای اولین بار در زندگیام برای حضور در دانشگاه کراوات زدم. وارد شدن به این دانشکده شش ساله خیلی مشکل بود. از بین بیش از چهار هزار داوطلب ۲۵۰ دانشجو پذیرفته میشد.
بیشتر دانشجویان دانشکدۀ طب، فارغ التحصیلان مدارس تهران به ویژه مدرسه البرز بودند و تنها ۱۷ نفر از قبول شدگان دختر بودند که دو نفرشان تاب دیدار منظره سالن تشریح را نیاوردند و رفتند. از مذاهب و شهرهای مختلف دانشجو داشتیم. برای دانشگاه هیچ شهریهای نمیپرداختیم. برای دانشجویان غیر تهرانی سکونت در کوی دانشگاه رایگان بود، منتهی برای همه شاگردان سال اول جا نبود، به خاطر همین جهت با حسین آقا صرام برادر زن دایی مادرم که بالاخانهای را از یک تاجر اصفهانی اجاره کرده بود هماطاق شدم. منزلش در جنوب شهر تهران بود و برای رسیدن به دانشگاه تهران مجبور بودم با دو خط اتوبوس بروم.
آموزش پزشکی در دانشگاه تهران چطور بود؟
پس از گذراندن دوره علوم پایه و دوره بالینی، رفتن به بیمارستانها و درمانگاهها را شروع میکردیم. اولین آموزش بالینی من در بخش داخلی دکتر آذر بود. او بیشتر به گرفتن شرح حال بیمار و امتحان کامل فیزیکی اهمیت میداد. دکتر آذر تعریف میکرد که در ابتدای طبابتش، با یکی از پزشکان از خارج برگشته به منزل بیماری میروند و دستوراتی برای درمان میدهند، پس از چند روز تصمیم میگیرند با همدیگر به دیدار بیمار رفته و بینند در چه حالی است. وقتی که نزدیک در وردی خانه بیمار میشوند، صدای گریه، شیون و عزاداری فامیل را میشنوند و بلافاصله هر دو پا به فرار میگذارند. در آن ایام بسیاری از اعضای فامیل بیمارانی که فوت میکردند پزشک را مقصر مرگ بیمارشان میشناختند.
به بخشی از تحولات سیاسی این دوران اشاره کنید.
من در مردادماه سال ۱۳۳۲که تعطیلات تابستانی دانشکده بود در اصفهان بودم. فعالیتهای سیاسی طرفداران مصدق، حزب توده، و پان ایرانیستها به طور چشمگیری افزایش پیدا کرده بود. در روزهای قبل از بیست و هشتم مرداد شاه از ایران خارج شده بود و مردم مجسمههای او و پدرش را پائین آوردند و شعارهای مرگ بر شاه و جاوید باد مصدق میدادند. تا اینکه رادیو تهران سرنگونی دولت مصدق را به اطلاع مردم رساند. رادیو اصفهان گفت از رادیو تهران اخبار ناخوشایند و نامقبول شنیده میشود. پس از کوتاه مدتی گوینده عوض شد و خبر موفقیت کودتای بیست و هشتم مرداد را داد. این کودتا که توسط سازمانهای جاسوسی انگلیس و امریکا و کمک افراد مخالف مصدق و اراذل و اوباش تهران انجام گرفت سبب سقوط دولتی شد که با آرای ملت انتخاب شده بود.
از اتفاقات دیگری که من شاهد آن بودم هجوم ماموران امنیتی در نیمه شب به خوابگاه دانشجویان بود. یکی از آنها وارد اطاق من شد و از بین کتابهای من یکی را برداشت و گفت کتاب کمونیستی داری؟ گفتم این کتاب «کامان کلد» Common Cold است که فارسی آن میشود سرماخوردگی نه کمونیست.
چطور شد که تصمیم گرفتید پزشک اطفال شوید؟
سال آخر دانشکده سال انترنی بود و من رشتههای جراحی، چشمپزشکی، و اطفال را انتخاب کردم. بخش چشمپزشکی تحت نظر استاد پروفسور شمس بود. او خیلی به کارش علاقه داشت و صبحهای زود از بیماران بستری همراه با دانشجویان عیادت میکرد، پس از آن در آمفیتئاتر سخنرانی و راجع به شیوع تراخم در ایران صحبت میکرد.
استاد دکتر محمد قریب پایهگذار طب نوین اطفال در ایران ریاست بخش کودکان را عهده دار بود. من در دوره کارآموزی (استاژری) در این بخش به این رشته علاقمند شدم. یک عامل دیگر در انتخاب رشته تخصصی کودکان خاطره دلسوز از دست رفتن دو فرزند پسر اول خواهرم و یک برادر کوچک خودم در دوران شیرخوارگی بود. به همین لحاظ من دوره انترنی و استاد یاری افتخاری را در آن بخش گذراندم پس از آن برای اخذ تخصص در این رشته به آمریکا رفتم.
شما یکی از شاگردان دکتر قریب بودید. دکتر قریب چطور استادی بود؟
دکتر قریب با وجود این که تحصیلاتش در فرانسه بود علاقه زیادی به زبان انگلیسی داشت، ولی اصطلاحات را به زبان فرانسه که در آن وقت معمول دانشکده پزشکی بود به کار میبرد. نحوه آموزش بالینی او منحصر به فرد بود. بیشتر دانشجویان را با ذکر نامشان خطاب قرار میداد. گاه دو بیماری را ذکر میکرد و میگفت اگر مجبور شوی یکی را بگیری کدام را انتخاب می کنی. اگر پاسخ درست نبود میگفت عقل چیز شریفی است. از این جهت عدهای از دانشجویان از او ناراحت میشدند، با این همه او استادی دانا، درست، پاک و عاشق یادگیری بیشتر بود.
دوران انترنی در بخشهای جراحی پروفسور عدل در بیمارستان سینا، چشم پزشکی پروفسور شمس در بیمارستان فارابی، و کودکان دکتر قریب را در بیمارستان امام خمینی (پهلوی سابق) گذراندم. پس از پایان هر دوره چهار ماهه، جشن انترنی داشتیم. آن موقع مراسم جشن فارغالتحصیلی و دریافت دیپلم پزشکی از طرف دانشکده انجام نمیشد و ما خودمان یک شب را بهعنوان آخرین گردهمایی جشن گرفتیم.
پس از خاتمه انترنی در ماه اکتبر، تا شروع دورۀ تخصصی در ۀمریکا که در اول جولای آغاز میشد، چندین ماه وقت داشتم. در این مدت صبحها مانند بقیه پزشکان در بخش اطفال بهعنوان دستیار انتخابی یا اسیستان لیبر بدون حقوق خدمت میکردم و بقیه وقتم را برای تقویت زبان انگلیسی و مطالعه درباره آمریکا و طب اطفال گذراندم.
برای گذراندن دورههای تخصصی پزشکی راهی آمریکا شدید؟
پس از خاتمه چهار ماه اول انترنی برای دریافت پذیرش از بیمارستانهای آمریکا دکتر عنایتالله تابش و من برای چند بیمارستان تقاضانامه فرستادیم. نمیدانستیم کدام یک بهتر است. در نزدیکی دانشگاه تهران، مطب یک دکتر اطفال را دیدیم که تازه از آمریکا برگشته بود. از او نظر خواستیم. گفت بیمارستانی را انتخاب کنید که تعداد کالبدشکافی آن زیاد باشد. پس از اندک مدتی من از بیمارستان کوینسی پذیرش به دست آوردم که اگر چه دانشگاهی نبود، ولی جزو بیمارستانهای خوب بود. برای رفتن به آمریکا از اصفهان به تهران رفتم و بلیط ایرفرانس خریدم. این اولین بار بود که سوار هواپیما میشدم و اولین فرد فامیل بودم که پزشک شده بودم.
شرایط آموزش و طبابت در آمریکا چه تفاوتی با ایران داشت؟
در آن وقت آمریکا با کمبود پزشک مواجه شده بود، دو نفر از فارغ التحصیلان پزشکی اصفهان از یک بیمارستان در سنتلوئیز پذیرش گرفته بودند، اما به عللی چند هفته مانده به اول جولای تصمیم میگیرند که به آمریکا نروند و در نامهشان مینویسند به علت عدم توانایی خرید بلیط ایران به آمریکا نمیتوانند بیایند. رئیس بیمارستان از آمریکا میرود اصفهان، برای هر دو آنها بلیط می خرد و آنها را به آمریکا میبرد.
کوینسی بخشی از کانتی نورفلک در ایالت ماساچوست، و قسمت مهمی از بوستون بزرگ است. من دو هفته زودتر انترنی خود را در بیمارستان این شهر شروع کردم. این زود شروع کردن بسیار کمک بزرگی برای من بود. ابتدا کارم را در بخش اورژانس شروع کردم و بعداً در بخشهای دیگر. طبیبهای عمومی همه کاری می کردند، اطفال، بالغین، زایمان و جراحی و غیره را انجام میدادند.
در آن زمان شرکت بیمه هر چقدر پزشک برای ویزیت خود طلب میکرد میپرداخت. پزشکان از طبقات ممتاز و پر درآمد جامعه آمریکا بودند، از بیمه اشتباهات پزشکی خیلی خبری نبود، چون کمتر کسی شکایت می کرد. روی ماشین پزشکان علامت «مار» پزشکی وجود داشت، و هر وقت پلیس آنها را به دلیل سرعت زیاد متوقف میکرد، میگفتند در بیمارستان مریض فوری داریم. حقوق انترنها ناچیز بود، ولی به آنها اطاقی در بیمارستان داده میشد و خوراکشان هم رایگان بود. بیمارستان کوئینسی نزدیک بوستون بود و ما بیمارانی که جراحیهای خاص لازم داشتند به بیمارستان عمومی میفرستادیم و هر ماه دو بار در کنفرانسهای آن بیمارستان شرکت میکردیم. آن موقع بوستن به اصطلاح قبله طب محسوب میشد.
از نیمه دوم سال من از بخش کودکان بیمارستانهای مختلف تقاضای رزیدنسی کردم. بیمارستانهای غیر دانشگاهی، حقوق نسبتاً زیادی میدادند ولی از لحاظ علمی به سطح بیمارستانهای دانشگاهی نمیرسیدند. من از یک بیمارستان غیر دانشگاهی ولی نسبتاً خوب به نام آلبرتاینشتن در فیلادلفیا پذیرش گرفتم، تا این که یک ماه مانده به شروع کارم از بخش کودکان دانشگاه جفرسن در فیلادلفیا به من تلفن زده شد که میتوانم در آنجا آموزش تخصصی خود را شروع کنم. در اواخر رزیدنسی در بیمارستان جفرسون دکتر برنت به من گفت تو میتوانی از بیمارستانهایی که فقط کودک بستری میکنند پذیرش بگیری و کمک کرد تا از بیمارستان کودکان دانشگاه بوفالو پذیرشی برای رزیدنسی سال دوم اطفال به دست آورم.
بیمارستان کودکان بوفالو مرکز فوقالعادهای بود. یکی از بهترین بیمارستانهای آموزشی آمریکا و دارای بخشهای فوق تخصصی در کلیه رشتههای موجود آن زمان بود. کودکانی که دچار بیماریهای خیلی نادر میشدند که تشخیص و درمان آن مشکل بود، به آنجا فرستاد می شدند. در بیمارستان بوفالو، علاوه بر مسئولیت درمانی بیماران بستری، معاینه و درمان بیماران سرپائی هم از وظایف ما بود.
در اواسط دوره رزیدنسی خود در بوفالو تصمیم گرفتم تقاضای فلوشیپ در یکی از رشتههای فوق تخصصی اطفال بدهم. چون هدفم بازگشت به ایران بود، فکر کردم رشته بیماریهای خونی بهتر از بقیه رشتهها باشد، زیرا چون فعالیت فقط احتیاج به یک میکروسکوپ خواهم داشت. شانس آوردم که از بخش کودکان دانشگاه Wayne در دیترویت پذیرش گرفتم. قسمت عمده فعالیت من در این بیمارستان معاینه، تشخیص و درمان کودکانی بود که توسط متخصصین اطفال فرستاده شده بودند. سرطانهای مختلف، بیماریهای گلبولهای قرمز و سفید و پلاکت هموفیلیها وغیره مورد بررسی قرار میگرفتند.
چطور شد که تصمیم به بازگشت به ایران گرفتید؟
هنگامی که در بیمارستان کودکان دیترویت بودم، یک مرکز پزشکی کودکان در محل از من خواست که به گروه آنها بپیوندم، ولی من تصمیم گرفته بودم به ایران بازگردم. دکتر قریب رئیس بخش کودکان دانشگاه تهران بود از من خواست که در آنجا درباره بیماریهای خونی کودکان صحبت کنم. پس از آن مرا برای ناهار به منزلش برد و گویا میز ناهار هر روز برای میهمانان آماده بود. او گفت که در اصفهان نیاز به دکتر اطفال زیاد است و توصیه کرد که من بروم اصفهان و مطابق رسم آن زمان، صبحها در دانشکده پزشکی باشم و عصرها مطب شخصی داشته باشم. در ضمن نامهای برای دکتر اوژند، رئیس دانشکده پزشکی اصفهان که در فرانسه با او آشنائی پیدا کرده بود نوشت و به من داد که به او بدهم.
پس با توصیه دکتر قریب بعد از آمریکا، در اصفهان مشغول به کار شدید؟
بعد از دیدار دکتر قریب به دیدار دکتر بنکدارپور رفتم که قبلاً برایش راجع به رادیولوژی در تهران تحقیق کرده بودم. او به عنوان رادیولوژیست بیمارستان در تهران مشغول کار بود. از من پرسید که برنامهات چیست و کجای تهران میخواهی طبابت کنی؟ گفتم می خواهم بروم اصفهان. در همین موقع یکی از پزشکان بیمارستان وارد اطاق او شد و درباره رادیوگرافی بیمارش از او سؤال کرد. دکتر بنکدار من را به او معرفی کرد و گفت ایشان دارای بورد تخصصی اطفال از آمریکاست و میخواهد برود اصفهان. دکتر گفت ایشان بهتر است که از سرش نوار مغزی بگیرد. آخر چه کسی با داشتن بورد تخصصی از آمریکا تهران را رها میکند و میرود اصفهان؟ پدرم که برای من، پدری مهربان و دلسوز بود میخواست من در اصفهان طبابت کنم. تصمیم سختی بود، اما بالاخره به اصفهان رفتم.
طبابت در اصفهان را چطور شروع کردید؟
وقتی به اصفهان رسیدم از طرف اداره نظام وظیفه ابلاغیهای دریافت کردم که باید برای خدمت سربازی در گروه سپاه بهداشت شرکت کنم. من در اولین دوره سپاه بهداشت خدمت کردم. البته شش ماه اول را در پادگان سلطنت آباد تهران بودم که واقعاً هدر رفتن وقت بود. پس از طی این دوره به عنوان پزشک و ستوان یکم سپاه بهداشت به روستاهای زرند کرمان رفتم. یک راننده و دو دانش آموز دیپلمه به صورت کمک پزشک همراه من بودند. از کرمان رفتیم به طرف زرند که در ۷۵ کیلومتری شمال غرب کرمان بود و از آنجا رفتیم به روستای یزدان آباد که مقر اصلی ما بود. حیطۀ ارائه خدمات بهداشتی و درمانی ما شامل دو دهکدۀ دیگر اطراف یزدان آباد نیز میشد.
در یزدان آباد یک بهیار محلی با تجربه بود که مورد اعتماد افراد محل بود. من با او قرار گذاشتم که صبحها کودکان بیمار را ببینم. به جز در آن دو روز که به دهات دور دست میرفتیم، در روزهایی که در یزدان آباد بودم فقط صبحها درمانگاه داشتم و عصرها را برای مطالعه گذاشته بودم.
البته بیشتر ساکنان یزدان آباد به بهیار محل مراجعه میکردند، تا این که یک روز ماشین استانداری آمد مرا منزل استاندار در کرمان برد که فرزندش را معاینه و معالجه کنم. از روز بعد مراجعان من چند برابر شد، اما پس از چند روز مرا به شهر کرمان منتقل کردند و صبح در درمانگاه بیمارستان شهر فقط اطفال را میدیدم.
از ماجرای ازدواج بعد از برگشت به ایران بگویید.
در پانزدهمین روز فروردین سال ۱۳۴۳ من با زری، دختر دائی مادرم ازدواج کردم. او هم مسئولیت خانه را عهده دار بود، هم به تحصیل خود ادامه میداد. زری پس از قبولی در کنکور دانشگاه اصفهان، در دانشکده علوم تربیتی ثبت نام کرد و به این رشته خیلی علاقهمند شد، تاجایی که پس از ورود به آمریکا نیز به آموزش در این رشته ادامه داد، علاوه بر این برای کمک به مطب من دوره مدیکال اسیستان را دنبال کرد.
حاصل این ازدواج سه فرزند به نام مهران، امیر و میرم است. مهران دارای بورد تخصصی طب هسته ای، امیرعلی دارای بورد تخصصی در بیماریهای پوستی و جراحی و مریم فارغ التحصیل دانشکده فارین سرویس دانشگاه جورج تاون است.
بعد از پایان دوره خدمت در سپاه بهداشت، در کجا مشغول به کار شدید؟
س از خاتمه دوران سپاه بهداشت در سال ۱۳۴۴ به طور رسمی به عنوان استادیار در بخش کودکان دانشکده پزشکی اصفهان مشغول به کار شدم. جالب این بود که با وجود داشتن بورد تخصصی و گذراندن دو سال خدمت در رشته بیمارسهای خون اطفال مجبور شدم در امتحان استادیاری شرکت کنم. دکتر مسیح میرعلائی و من تنها داوطلبان بودیم. امتحان کتبی بود با فقط یک سؤال: کم خونی کولی (بیماری تالاسمی). پاسخ به آن سوال برای من بسیار آسان بود، چون من دوره فوق تخصصی بیماریهای خون اطفال را در دیترویت، در همان بیمارستانی دیده بودم که دکتر توماس ب. کولی در دوران طبابت و پژوهشش درآنجا برای اولین بار در سال ۱۹۲۵ شرح حال کودکان دچار کم خونی شدید و بزرگی طحال و کبد را منتشر کرده بود و این نوع کم خونی به نام وی معروف شد.
پزشکی آن زمان با امروز چه فرقی داشت؟
من در اصفهان تنها دکتر تحصیلکرده آمریکا و دارای بورد تخصصی کودکان و فوق تخصصی بیماریهای خون کودکان بودم و برای هر یک از بیمارانم پرونده جداگانه داشتم و اسامی اکثریت آنها را حفظ بودم.
در جریان طبابت متوجه شدم که اکثر مردم انتظار داشتند که پس از معاینه نسخهای برای آنان نوشته شود، همان طور که وقتی بازار میرفتند و در ازای پرداخت پول چیزی از مغازهدار می گرفتند! موضوع دیگر این بود که تصور می کردند بیمار علاجی نداشته که برای او نسخه نوشته نشده است. از این جهت من نسخه های زیادی که شامل قطره یا شربت ویتامین بود مینوشتم. سالها طول کشید که مردم به اهمیت وقت پزشک پی ببرند و از ننوشتن نسخه ناراحت نشوند.
من صبحها در بخش کودکان بیمارستان خورشید بیماران بستری را با دانشجویان میدیدم. بارها بیماران خصوصی به من میگفتند چرا صبحها مطب نیستید. مسلماً از لحاظ مالی میتوانستم درآمد بیشتری داشته باشم، اما علاقه فراوانی به آموزش داشتم و در آموزش اصول یادگیری را به کار میبردم که اصل آن شرکت دادن یادگیرنده در جریان یادگیری است. در بالین بیمار بیشتر سؤال میکردم تا سخنرانی کنم. بعداً به طور رسمی عضو هیئت آموزشی بخش کودکان شدم.
آموزش دانشجویان پزشکی را بر اساس چه روشی پیش میبردید؟
اصل کلی در آموزش پزشکی یادگیری دانشجو، و به کار بردن مؤثرترین روشهای آموزشی برای اوست. یکی از روشهای معمول سخنرانی بوده است که در آن تحقیقات مختلف نشان داده اثر آن، حتی این که گوینده از بهترین گویندهها باشد و مستمع در هنگام سخنرانی خوابش نبرده و کاملأ به گوش بوده باشد، پس از مدتی از بین میرود. به همین دلیل امروزه از این روش کمتر استفاده می شود،
من خوشوقت بودم که در دوران دانشجویی خودم به اهمیت شرکت دانشجو در بحثهای گفت و شنودی که در بخش کودکان دکتر محمد قریب انجام میگرفت پی بردم و روش آن استاد را در بخش اطفال دانشکده پزشکی اصفهان به کار گرفتم. من همیشه از یادگیری یادگیرنده لذت میبردم. گاهی دانشجویان آن زمان را میبینم، که حالا خودشان متخصصان معروفی شدهاند، هنوز از نحوه آموزش و آشنا کردن آنها با آخرین اطلاعات آن زمان صحبت میکنند، بسیاری از آنها میگویند بحثهایی آن دوره، راهنمای طبابتشان بوده است.
ارتباطتان بهعنوان یک پزشک با بیماران چطور بود؟
آن زمان که در ایران طبابت میکردم عموماً رفتار پزشکان با بیماران خوب نبود. در دوران تحصیل در دانشکده پزشکی تهران، ناظر سیلی زدن به بیمار توسط یکی از استادان بودم. من احترام گذاردن به بیمار را در بیمارستانهای دانشگاهی آمریکا که بیشتر بیمارانشان بی بضاعت بودند، یاد گرفته بودم و بدرفتاری با بیماران در ایران برایم خیلی ناراحت کننده بود. در بالین کودکان بیمار با احترام از مادران شرح حال میگرفتم. روزی رئیس بخش در حالی که سعی میکرده از مادر یک بیمار شرح حال دقیقتری از بیماری به دست آورد و مادر همکاری نمیکرده، میگوید بهتر است دکتر باجغلی با زبان سیمرغیاش از این مادر شرح حال بگیرد. من بسیار خوشحال بودم که امکان هر دو چیزی که خیلی از آن لذت میبردم، برایم فراهم شده است؛ صبحها آموزش دانشجویان در بیمارستان و عصرها معاینه و درمان بیماران در مطب خصوصی.
از تحولات سیاسی و پیروزی انقلاب اسلامی چه خاطراتی دارید؟
خاطرم است که مدتی پس از بازگشت من از آمریکا و طبابت در اصفهان، نماینده سازمان بهداشت جهانی برای بازدید به ایران آمده بود. در اصفهان به دیدار من در بیمارستان خورشید در بخش کودکان آمد و پس از گفتوگوهای زیاد و صحبت درباره مسائل روانی کودکان و بزرگسالان در اصفهان، موضوع کودتایی در یکی از کشورهای سوریه یا عراق مطرح شد. شاه از تقسیم اراضی خیلی خوشحال بود و روی دهقانان حساب میکرد که آنها همیشه طرفدار او خواهند بود. برای به دست آوردن نظر افراد مذهبی به زیارت امام رضا در مشهد میرفت. برخی فکر میکردند که نه تنها شاه تا آخر عمرش پادشاهی خواهد کرد، بلکه فرزند و نوه اش هم شاه خواهند بود. یک روز برادرم احمد که جراح بیمارستان دانشگاهی امین بود به من گفت که در دانشگاه هر هفته یک بار جلسات سخنرانی است که بیشتر دکتر شریعتمداری درباره حقوق بشر، آزادی بیان و عدالت اجتماعی صحبت میکند و او مرتب در این جلسات شرکت میکرد.
پس از مدتی، من در منزل پسر دائیام حاج آقا مرتضی سلامتیان بودم که نواری از صحبتهای آقای خمینی را گوش میداد. این اولین بار بود که اسم ایشان را شنیدم. در آن سخنرانی آیتالله آقای خمینی میگفت چرا شاه و فامیل و اطرافیانش از همه مزایا برخوردار باشند ولی اکثریت مردم فقیر باشند!؟ او از مستضعفین حمایت میکرد و درحالی که در پاریس بود، مرتب نوارهایش در مساجد و خانههای مردم شنیده میشد.
با شدت یافتن تظاهرات، فشار ساواک بیشتر و بیشتر شد. دانشجویانی که در این جریانات زخمی میشدند به درمانگاهها و بیمارستانها مراجعه نمیکردند، چون اسامی شان برای ساواک فرستاده میشد. بیشتر آنها به مطب برادرم احمد میرفتند و او به رایگان آنها را درمان میکرد. با بالا گرفتن اعتراضات مردم، شاه گفت صدایتان را شنیدم و رئیس ساواک را که در کودتای ۲۸ مرداد در بازگشت او به سلطنت نقش به سزایی ایفا کرد را همراه هویدا نخست وزیر به زندان فرستاد. بختیار نخست وزیر جدید هم تاب مقاومت مردم را نیاورد و بالاخره شاه که فکر میکرد به علت تقسیم اراضی و انقلاب سفید محبوبیتی بین مردم به ویژه کشاورزان دارد، متعجب و متحیرشده بود و از طرف دیگر به علت بیماری سرطان و فرسایش جسمی در ۲۶ دی ۱۳۵۷ تصمیم به ترک کشور گرفت و برای درمان راهی آمریکا شد. چند روز بعد از خروج شاه، آقای خمینی به کشور بازگشت. روزنامهها با تیتر بزرگ نوشتند «دیو چو بیرون رود فرشته در آید.» استقبالی که از ایشان به عمل آمد بی نظیر بود و از فرودگاه مهرآباد تا بهشت زهرا مردم در سر راه او ایستاده بودند.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی، چه اتفاقاتی افتاد؟
انقلاب پیروز شد و دانشگاه پس از مدتی که تعطیل شده بود شروع به کار کرد. پس از پیروزی انقلاب مسئولیت گروه اطفال در دانشکده به من واگذار شد. برای آشنائی دانشجویان با وضع زندگی کودکان روستائی برنامه مشترکی با جهاد سازندگی اجرا کردیم. صبحها در درمانگاه بیمارانی را که شب قبل رجوع کرده بودند میدیدم.
و عدهای از بیماران با دستورات طبی مرخص میشدند و عده دیگر را در بخش بستری میکردیم. با دانشجویان در این باره صحبت میشد و سعی میکردم خود آنها به تصمیم نهایی برسند. یادم هست که دوقلوهایی به علت اسهال و استفراع مراجعه کرده بودند. من راجع به درمان آنها صحبت میکردم که یکی از دانشجویان گفت اینها فرزندان یک ساواکی هستند. من گفتم ما در طبابت کاری با عقیده و مذهب بیمار نداریم، وظیفه ما این است که همه را یکسان با بهترین توانایی مان درمان کنیم. ناگهان یکی از دانشجویان انقلابی گفت باید برای کسی که در ساواک بوده و مردم را آزار داده فرق بگذاریم. گفتم این دوقلوها چه گناهی کردهاند که پدرشان عضو ساواک بوده است، از کجا که بعداً مثل تو مکتبی نشوند؟ ما وظیفه داریم که حداکثر کوشش خود را برای بهبود آنها به کار ببریم. او گفت شما آمریکا رفتهها انقلاب را درک نمیکنید. ما کشوری خواهیم ساخت که مردم جز اسلام، چیز دیگری نشنوند.
من به آموزش خود ادامه دادم و قسمتهای مختلف کتاب نلسون را که از کتب مرجع بیماریهای کودکان بود و هنوز هم است، برای رزیدنتهای بخش جهت ترجمه دادم و با سرپرستی خودم آنها را چاپ کردیم و در تابلوی اعلانات بخش کودکان تحت عنوان آمار سخن میگوید در معرض استفاده عموم قرار دادیم. کنفرانسهای هفتگی با متخصصین دیگر ترتیب دادم.
شهرت آموزشی بخش اطفال دانشکده پزشکی اصفهان بیشتر و تعداد متقاضیان رزیدنسی آن دو چندان شد. من خوشبخت بودم که همکارانی داشتم چون دکتر فیض در قسمت عفونی کودکان، دکتر حق شناس در قسمت نوزادان که هر دو دارای بورد تخصصی از آمریکا بودند، دکتر قدسی نیز تخصص اطفال را در امریکا دیده بود و دکتر طباطبائی متخصص مجرب از دانشگاه تهران بود، خانم دکتر آجودانی در قسمت بیماریهای کلیه، دکتر بهشتی در قسمت سرطانهای اطفال، که هر دو دوره تخصصی اطفال را در بخش خودمان گذرانده بودند. دکتر فیض علاوه بر آموزش دانشجویان، علاقه زیادی به آموزش اولیای کودکان داشت.
چطور شد که تصمیم به بازگشت به آمریکا گرفتید؟
با از دست دادن پدر و مادرم، بندناف ارتباطم با ایران گسسته شد و در آن سالهای پس از انقلاب، در سن ۵١ سالگی به فکر آغازی نو افتادم. کم کم فشار به پزشکان خارج تعلیم دیده به خصوص متخصصان از آمریکا بیشتر میشد، از طرف دیگر احساس میکردم که وقت آن شده که از آخرین اطلاعات پزشکی آگاه شوم. رفتن به خارج از ایران حتی برای کسانی که ممنوعیت خروج و مشکل سیاسی نداشتند، خیلی سخت بود. عده زیادی به طور قاچاق از طریق ترکیه یا پاکستان از ایران خارج میشدند. من با کمک رزیدنت سابقم و پدر یکی از مریضهایم موفق شدم که پاسپورت و ورقه خروجی برای خودم، زری، مهران و امیرعلی به دست آورم. برای اخذ ویزای ورودی به امریکا به علت قطع روابط ایران و امریکا باید به سفارت امریکا در سویس میرفتیم. برای گرفتن ویزای سویس به سفارت آن کشور در تهران رفتم که حافظ منافع امریکا در ایران هم بود. پس از دریافت ویزای سوئیس به همراه زری و مهران و امیرعلی از فرودگاه مهرآباد خارج و به ژنو وارد شدیم. اخذ ویزای آمریکا در ان زمان کار دشواری بود. بلانتی، پروفسور دانشگاه جورج تاون که قبلاً با هم دورۀ رزیدنسی را در بیمارستان کودکان بوفالو دیده بودیم، برای گرفتن ویزای آمریکا با درخواست از من برای تدریس در دانشگاه جورج تاون واشنگتن اقدام کرد و پس از اخذ ویزای آمریکا از ژنو با هواپیما به فرودگاه واشنگتن وارد شدیم.
بعد از ورود به آمریکا در کجا مشغول به کار شدید؟
محل کار من در دانشگاه جورج تان در شهر واشنگتن بود. به ما توصیه شده بود در آرلینگتن واقع در ویرجینیا اقامت کنیم. آرلینگتن فاصله زیادی از محله و دانشگاه جورج تان نداشت. میخواستم یک رشته فوق تخصصی کودکان را دنبال کنم. پس از تحقیق زیاد تصمیم گرفتم رشتۀ آلرژی و مصونیت شناسی را انتخاب کنم. با سابقهای که در رشته بیماریهای خون و مصونیت شناسی داشتم، این انتخاب پل خوبی بین دو تخصص بود، به خصوص که از لحاظ سنی برای من کمتر ایجاد استرس میکرد. در میان رشتههای مختلف پزشکی، رشته آلرژی تنها رشتهای است که بیماران به راحتی از آلرژی داشتن خود صحبت میکنند و میگویند مثلاً من به فلان غذا، دارو و یا سگ و گربه آلرژی دارم.
در حالی که قبلاً در دانشگاه اصفهان مدیر گروه کودکان بودم و رزیدنت تربیت میکردم، بار دیگر خودم رزیدنت شدم و شبها باید کشیک میدادم. ولی این رزیدنسی قابل مقایسه با رزیدنسی کودکان در بوفالو نبود. پس از خاتمه دوران رزیدنسی موفق به اخذ بورد آلرژی و مصونیت شناسی شدم.
در آمریکا هم مطب داشتید؟
تصمیم گرفتم در عین حال که به آموزش در بخش آلرژی و مصونیت شناسی دانشگاه جورج تاون به طور نیمه وقت ادامه دهم، مطبی برای خودم باز کنم. من تجربه مطب داری در آمریکا نداشتم و با یکی دو نفر پزشک ایرانی که در واشنگتن و اطراف آن مطب داشتند صحبت کردم. یکی گفت، من برای منشی مطبم در روزنامه آگهی داده بودم، از بین متقاضیان دو پزشک بودند. دیگری گفت وضع پزشکی در این جا خیلی بد است و چندی قبل یکی از پزشکان ایرانی خودکشی کرد. من از این صحبتهای منفی نترسیدم و مطب خودم را افتتاح کردم. طبق توصیه یکی از پزشکان، شهر وودبریج در ویرجینیای شمالی در حومه شهر واشنگتن را انتخاب کردم و مطب اضافی آن پزشک را از او اجاره کردم. یادم است به مطب دکتر ابریشمی که آلرژیست معروفی بود رفتم. او که گویا از سابقه من آگاهی داشت گفت من غبطه تو را میخورم، تو پس از اخذ تخصصی به ایران برگشتی و بیش از آن که مدیون ایران باشی در آنجا خدمت کردی. مطب من بعد از مدتی نه چندان دراز، به خوبی شناخته شد، در کنار آن پژوهش را ادامه دادم و موارد جالب آموزشی را چه در کنگرههای پزشکی و چه در مجلات مربوطه منتشر کردم.
در این سالها به غیر از طبابت چه کارهای دیگری انجام دادید؟
روزها و هفتهها و ماهها و سالها میگذشت تا یک روز به خودم گفتم عمر ابدی نیست و باید به بعضی کارهایی که همیشه آرزوی انجام آن را داشتهام را انجام دهم، از جمله مسافرت به مناطق دیدنی جهان. به تدریج از کار در مطب کم کردم. لازمه این سفرها فعالیت فیزیکی بیشتر بود مانند: تند راه رفتن، کوهنوردی، شنا کردن، قایقرانی و به خصوص غواصی و ... در چند سال گذشته به کشورها و محلهای مختلف سفر کردم و پس از دیدار از اسپانیا، جزایر قناری و راکیهای کانادایی، با تورهای جهانگردی نشنال جئوگرافی انجام دادم.
هنوز هم طبابت میکنید؟
الان دیگر در سن بازنشستگی هستم و بخشی از اوقات خود را با نوههایم به نامهای سیروس، داریوش و نوا میگذرانم. در سن بالای هشتاد سالگی احساس خوشبختی میکنم، زیرا هنوز قدرت یادگیری دارم که شاید ناشی از ادامه یادگیری در همه دوران زندگیم باشد. هر روز راه میروم و بقیه روزهای هفته را سعی میکنم شنا کنم. شروع کردهام به آشپزی و برای اولین بار دریافتم که غذاهایی که من آماده می کنم مزۀ خاصی دارد.
من هنوز به صورت نیمه وقت و در حدی که بتوانم بیماران آلرژی را میبینم و تصمیم دارم این کار را تا زمانی که بتوانم ادامه دهم. گمان نمیکنم بتوانم مانند دکتر الفرد فرانگلند که او را «پدر بزرگ آلرژیستها» مینامند تا ۱۰۲ سالگی به معالجۀ بیماران مشغول باشم. وقتی از دکتر فرانکلند پرسیده بودند چه زمانی بازنشسته میشود؟ و او در پاسخ گفته بود بازنشسته شوم که چکار کنم؟
دانشجویان قبلی من که هم اکنون پزشکان حاذقی شدهاند، در یکی از شبکههای مجازی گروهی دارند به نام در کنار استاد با مدیریت دکتر نادر نظری پزشک جراح در تهران که از خاطرات دوران آموزش و پزشکی مطالب گوناگونی مینویسند و من به وجود آنها افتخار میکنم.
از وقتی که برای این گفتوگو در اختیار ما قرار دادید بسیار سپاسگزاریم.
انتهای پیام