به گزارش ایسنا، بنابر اعلام موشیما، افزایش علاقهی کودکان به کتاب برای رشد مهارتهای اجتماعی آنها ضروریست.
معرفی کتاب داستان اختصاصی موشیما
۴ کتاب داستان اختصاصی جذاب و دوست داشتنی
کتاب داستان اختصاصی مها و جنگل غول سه چشم
یک روز مها و موشیما در پارک سرسبزی بازی میکردند. مها که عاشق سرسره تونلی بود از پلههای آن بالا رفت و با موشیما از سرسره به پایین سر خوردند.
موشیما به مها گفت: این پارک خیلی قشنگه اما من جنگلی رو میشناسم که از اینجا هم سرسبزتر و هم زیباتره.
مها گفت: چه خوب! دلم میخواد اونجا رو ببینم.
موشیما گفت: متاسفانه ورود آدمها به اونجا ممنوعه.
سپس کمی فکر کرد و گفت: ولی یه راه وجود داره که بتونم تو رو به اونجا ببرم. راهی که فقط من بلدم.
موشیما به همراه مها از پلههای سرسره بالا رفتند.
موشیما گفت: حالا تو باید چشماتو ببندی تا با هم سر بخوریم.
مها که میدانست موشیما دوست عاقلی است چشمانش را بست و از تونل به پایین سر خوردند. وقتی چشمانش را باز کرد با کمال تعجب متوجه شد که از راه تونل وارد جنگل زیبایی شدهاند.
موشیما گفت: اینجا جنگل آرومیه و حیوونا با هم مهربونن و چون هیچ انسانی به اینجا راه نداره خطری هم حیوونا رو تهدید نمیکنه.
مها که محو تماشای جنگل زیبا شده بود صدای حیوانی را شنید که میگفت: یه بچه انسان میبینم. تو با اجازه چه کسی وارد اینجا شدی؟
مها سرش را برگرداند و گوزن شاخدار زیبایی را دید که به او نگاه میکرد. موشیما که دید مها کمی ترسیده است رو به گوزن کرد و گفت: نگران نباشید. این دوست من مها است. اون خیلی حیواناتو دوست داره و با اونا مهربونه.
گوزن گفت: موشیما جواب غول سه چشم رو چی میدی؟ اگه اون بفهمه آدمیزاد وارد اینجا شده حسابی عصبانی میشه.
در همین موقع سر و کله یک راسو، یک خارپشت، و یک خرس هم پیدا شد. خرس گفت: از چهره این آدمیزاد پیداست که اون خیلی مهربونه و نمیخواد به ما صدمهای بزنه.
موشیما گفت: کاملا درسته.
مها گفت: اگه کسی بخواد شما رو اذیت کنه شما چیکار میکنید؟
گوزن گفت: ما حیوانات هر کدوم موقع خطر یه راه برای دفاع از خودمون داریم. مثلا من با شاخهای تیزم میتونم به دشمن حمله کنم.
راسو گفت: من با بوی بدی که از خودم تولید میکنم دشمن رو فراری میدم.
خارپشت خودش را مثل توپی گرد کرد و تیغهای پشتش را نشان داد و گفت: منم با پرت کردن این تیرهای تیز دشمن رو میترسونم.
جوجه تیغی با خارهاش
گرد شد و گفت ایناهاش
اگر که دشمن بیاد
دمار ازش درمیاد
با تیرهای فراوون
در میره اون چه آسون
موشیما شاد و سرحال
خندید و گفت چه باحال
خرس گفت: منم که با چنگالها و دندانهام نمیذارم کسی اذیتم کنه.
مها که خیلی زود با حیوانات جنگل دوست شده بود دلش میخواست بیشتر پیش آنها بماند اما موشیما به او گفت که وقتمان تمام است و باید به سرعت برگردیم.
گوزن گفت: شما باید از جنگل خارج بشید و از راه تونلی که بیرون جنگله دوباره به شهر خودتون برگردید.
خرس گفت: فقط امیدوارم غول سه چشم که نگهبان جنگله جلوی شما رو نگیره.
مها و موشیما از حیوانات جنگل خداحافظی کردند و به راه افتادند تا به جایی رسیدند که راه با نردههای چوبی بسته شده بود. مها چشمش به غول عجیبی افتاد که سه تا چشم و یک دم داشت.
موشیما آرام به او گفت: نترس من باهاش صحبت میکنم.
غول با صدای بلند گفت: موشیما مگه قرار نبود آدمیزاد به اینجا نیاری؟
موشیما گفت: جناب غول مها دوست خیلی خوب منه و حیوونا رو دوست داره. لطفا اجازه بدید ما از جنگل خارج بشیم وگرنه پدر و مادرش نگران میشن.
غول فکری کرد و گفت: اگه بتونید به معمای من درست جواب بدید میذارم از اینجا خارج بشید.
موشیما گفت: معما چیه جناب غول؟
کتاب داستان اختصاصی مها و بچه دیو
یک شب مها که بعد از گذراندن یک روز پر از بازی و جنب و جوش خیلی خسته بود، مسواکش را زد و به اتاقش رفت تا بخوابد. موشیما که همه جا همراه او بود نگاهی به اسباب بازیهای دور و بر اتاق کرد و به مها گفت: امروز خیلی بازی کردیم ولی اتاقت حسابی بهم ریخته.
مها اسباب بازیها را یکی یکی داخل سبدش ریخت و گفت: مهای قهرمان همه جا را مرتب میکند.
موشیما خندید و شب بخیر گفت و پرید زیر تخت و داخل جعبه کوچکی که مها برایش درست کرده بود روی رختخواب گرم و نرمش خوابید. مها هم روی تختش دراز کشید و داشت خوابش میبرد که ناگهان احساس کرد صدایی را از پشت پنجره اتاقش شنیده است.
چشمانش را باز کرد و دید پرده اتاقش تکان میخورد و انگار کسی از پشت پنجره او را نگاه میکند. مها که به شدت ترسیده بود از جایش پرید و موشیما را صدا زد. موشیما از زیر تخت بیرون آمد و پرسید: چی شده مها؟
مها با انگشت پنجره را نشان داد. انگار یک نفر از پشت پنجره داشت به آن ها نگاه میکرد.
موشیما گفت: اصلا نترس، همینجا بمون. من میرم ببینم کی اونجاست.
که یکدفعه موجود عجیبی شبیه یک بچه دیو را دیدند که از پنجره به داخل آمد. موشیما گفت: تو کی هستی؟ برای چی به اینجا اومدی؟
بچه دیو ناقلا
اومد پایین از بالا
نشست پیش موشیما
نگاه نمیکرد به ما
گفتش چرا آدما
انقدر میترسن از ما
ما که کاری نداریم
فقط سوالی داریم
دیوی گفت: من نمیخوام بچه ها رو بترسونم. فقط اومدم از اونا بپرسم چجوری با دوستاشون بازی میکنن که دعواشون نمیشه؟
مها پرسید: مگه شما با هم دعوا میکنید؟
دیوی گفت: درست فهمیدی. من و خواهر و برادرم هر وقت باهم بازی میکنیم خیلی زود دعوامون میشه و کارمون به کتک کاری میکشه.
یه روز مادرمون که خیلی از دست ما عصبانی شده بود ما رو پا برهنه از خونه بیرون کرد و گفت هر وقت یاد گرفتید که مثل بچهی آدم بازی کنید میتونید به خونه برگردید.
مها گفت: یعنی الان اجازه ندارید به خونه برگردید؟
دیوی گفت: بله الان مدتیه که ما تو شهر آوارهایم و مرتب به خونه بچهها میریم تا از اونا کمک بگیریم ولی اونا از ما میترسن.
موشیما خوب نگاش کرد
نگاهی به پاهاش کرد
دیوی نداشت به پاش کفش
نشسته بود روی فرش
مها گفت: چرا باهم دعوا میکردید؟
دیوی گفت: ما دوست نداریم اسباب بازی یا خوراکیهامون رو به کسی بدیم. اونا گاهی میخوان به وسایل من دست بزنن و من ناراحت میشم. برای همین همیشه باهم دعوا میکنیم.
موشیما خندید و گفت: خب پس طبیعیه که دعوا کنید.
دیوی پرسید: مگه بچههای آدمیزاد با هم دعوا نمیکنن؟
مها گفت: خیلی کم. اگه دعوا هم بکنیم زود با هم آشتی میکنیم. من و دوستام همیشه موقع بازی، اسباب بازیهامون رو به همدیگه قرض میدیم.
دیوی گفت: یعنی اگه ما هم این کار رو بکنیم میتونیم به خونه برگردیم؟
موشیما گفت: حتما همین طوره. اگه شما هم مثل آدما با هم مهربون باشید میتونید بدون دعوا با هم بازی کنید.
کتاب قصه اختصاصی کیان و جادگر بدجنس
یک روز مها به همراه موشیما در ساحل یک دریای زیبا مشغول قدم زدن بودند. آب دریا آنقدر صاف و تمیز بود که میتوانستند ماهیهای داخل آب را به راحتی ببینند.
کمی که جلوتر رفتند چشمشان به ماهی زیبایی افتاد که کنار دریا روی ماسهها نشسته بود و به آب نگاه میکرد.
مها با تعجب گفت: اینجا رو نگاه کن! یک ماهی درون خشکی!
موشیما گفت: خیلی عجیبه. این ماهی چطور میتونه بیرون از آب نفس بکشه؟
ماهی که متوجه این صحبتها شده بود رویش را به طرف آنها کرد و گفت: حق دارید تعجب کنید. چون ما موجودات دریایی با آب شش نفس میکشیم.
مها به موشیما نگاهی کرد و گفت: پس ما چطور نفس میکشیم؟
موشیما گفت: ما با ششهامون نفس میکشیم. اما خیلی عجیبه که این ماهی که شش نداره چطور میتونه بیرون از آب نفس بکشه؟
ماهی با بالهی کوچکش اشک صورتش را پاک کرد و گفت: جادوگر بدجنس منو به این روز انداخته. او با تور ماهیگیریش منو گرفت و آب شش منو تبدیل به شش کرد تا دیگه نتونم تو آب نفس بکشم.
مها گفت: چطور تورو جادو کرد؟
ماهی گفت: اون قدرتش رو از گوی جادویی که سر جاروش میبنده میگیره. هیچ وقت هم جاروش رو از خودش دور نمیکنه.
سپس نزدیک ماهی شد و قبل از اینکه جادوگر به زمین برسد نقشهی خودش را با موشیما و ماهی در میان گذاشت.
جادوگر بدجنس که کلاهی بر سر داشت و موهای بلندش از زیر کلاه پیدا بود به زمین فرود آمد و از جاروی پرندهی خود پیاده شد. دماغ درازش را خاراند و گفت: شما موجودات مسخره اینجا چیکار میکنید؟
ماهی گفت: جناب جادوگر، اینا دوستان من هستن و برای دیدن من اومدن.
مها نزدیکتر رفت و گفت: ما قصهی شما و مرواریدها رو شنیدیم و تونستیم ماهی رو راضی کنیم که بره و همهی اونا رو برای شما از ته دریا بیاره.
موشیما گفت: درسته جناب جادوگر، اما برای اینکار شما باید اول آب شش اونو برگردونید تا بتونه تو آب نفس بکشه.
جادوگر خندید و گفت: شما میخواید با این حرفها منو گول بزنید؟ اگه اون به آب برگشت و مرواریدها رو نیاورد چی؟
مها گفت: من و دوستم موشیما اینجا پیش شما میمونیم. وقتی مرواریدها رو گرفتید میتونید ما رو آزاد کنید.
جادوگر کمی فکر کرد و گفت: قبوله.
موشیما گفت: شما ماهی رو به آب برگردونید و تور ماهیگیریتون رو به آب بندازید. اونوقت اون جعبه مرواریدها رو داخل تور میذاره تا شما اونو بالا بکشید.
جادوگر که فقط به مرواریدها فکر میکرد زیرلب وردی خواند، دستی روی گوی جادویی و طلایی رنگ کشید و ماهی را به حالت اول برگرداند. ماهی به سرعت به داخل آب شیرجه زد و دور شد.
سپس جادوگر جاروی خود را روی زمین گذاشت، تور بزرگ خود را به داخل آب انداخت و منتظر ماند. مها و موشیما خیلی نگران بودند و آرزو میکردند همه چیز طبق نقشه پیش برود.
کتاب داستان اختصاصی نقاشی بابا
یک روز مها و موشیما تصمیم میگیرند که با هم یه نقاشی بکشند.
مها گفت: فردا تولد بابامه. دلم میخواد نقاشی بابامو بکشم و شب که اومد خونه بهش هدیه بدم.
موشیما گفت: فکر خوبیه. منم بهت کمک میکنم.
مها دفتر و مداد رنگیهایش را آورد و یک آدم کشید. برایش دست و پا و چشم و ابرو و دهان هم گذاشت. یک خورشید قشنگ هم در آسمان کشید.
موشیما گفت: این خیلی قشنگ شده ولی انگار بابای نقاشی تو یخورده اخم کرده. بذار از خودش بپرسم چرا ناراحته.
موشیما سرش را به نقاشی نزدیک کرد و بعد از چند لحظه گفت: اون میگه چرا لباس تنش نیست؟
برای دیدن داستان های رایگان روی لینک زیر کلیک کنید:
قصه کودکانه
منبع:
موشیما
انتهای رپرتاژ آگهی