به گزارش ایسنا، محمدعلی اسلامی ندوشن، نویسنده و شاهنامهپژوه در کتاب «آواها و ایماها»، داستان دلدادگی آنها را اینگونه روایت میکند:
«منیژه دخترِ افراسیاب است. بیژن به فرمان کیخسرو، به همراه گُرگین برای جنگ با گرازان به سرزمین ارمانیان میرود. در نزدیکی آنجا بیشهای است که منیژه به همراه پرستارانش در آن، بزم و جشنی برپا کرده است. بیژن برای تماشا به نزدیک سراپردهٔ منیژه میرود، دختر، او را از دور میبیند و به او دل میبندد:
چو آن خوبْچهره زِ خیمه به راه
بدید آن رُخِ پهلوانِ سپاه
به رخسارگان چون سهیلِ یمن
بنفشه دمیده به گِردِ سمن
کلاهِ جهانْپهلوان بر سَرش
فروزان زِ دیبایِ رومی بَرش
به پرده برون دُختِ پوشیدهروی
بجوشید مهرش بر آن مهرجوی
آنگاه پرستاری نزد او میفرستد و او بیژن را به خیمه منیژه میبرد. چون هنگام عزیمت فرا میرسد، منیژه برای آنکه از جوان دور نماند، داروی بیهوشی به او میخورانَد و او را با خود به قصرِ خویش میبرد. بیژن چون چشم میگشاید خود را در کاخ افراسیاب میبیند.
هنگامی که افراسیاب از رازِ آنها باخبر میشود، میخواهد بیژن را بکشد ولی به پایمردی پیران راضی میشود که او را در چاهی افکنند، و دخترِ خود را نیز از خانه میراند.
منیژه با وفاداری بر سر عشق خود باقی میماند.
کارش این است که نان و خوراکی گرد آورد و از سوراخِ چاه آن را نزد بیژن بیفکند تا از گرسنگی نمیرد. پس از آن رستم برای نجات بیژن به توران میآید. منیژه پدر و خانواده و کشور خود را از یاد میبرد و برای رهایی بیژن با او همدست میشود. عشق موجب شده است که منیژه کشورِ دشمن را بر کشور خود ترجیح دهد (درست برعکس گُردآفرید).
خود او راجع به مصائبی که برای بیژن متحمّل شده، چنین میگوید:
دریغا که شد روزگارانِ من
دل خسته و چشمِ گریانِ من
بدادم به بیژن دل و خان و مان
کنون گشت بر من چُنین بدگمان
پدر گشته بیزار و خویشان زِ من
برهنه دَوان بر سرِ انجمن
همان گنج و دینار و تاج و گُهر
به تاراج دادم همه سر به سر
پس از رهایی بیژن، منیژه همراه او به ایران میرود و به همسری او درمیآید.
انتهای پیام