"مجتبا شول افشارزاده" متولد 1362 نویسندهی برگزیده در چندین جشنواره ملی داستاننویسی ایران ازجمله برنده جایزه "جمالزاده" است، که تاکنون داستانهایی از او در نشریات مختلف کشور منتشر شده است. اولین کتاب او اثری پژوهشی است که اواخر سال 1394 با عنوان "افسانههای مردم سیرجان" در نشر فرهنگ عامه منتشر شد. همکاری با "دانشنامه فرهنگ مردم ایران" از دیگر سوابق پژوهشی این نویسنده است.
در حوزه رسانه او مجله "داستان و سفر" را با رویکرد معرفی فرهنگ و ادبیات پارسیزبانان جهان مخصوصا کشورهای "تاجیکستان"، "ایران"، "افغانستان" و "ازبکستان" انتشار میدهد.
شول افشارزاده که در حوزه داستان، داوری نهایی جوایزی مثل جشنواره ملی "داستان آهن" و جایزه ملی "مشهد" را در کارنامه دارد اکنون اولین رمان نوجوان خود را با عنوان "مجیدو بارسا و تیم ملی دارآباد" منتشر کرده است.
این رمان مجموعه چند جلدی است که جلد اول آن "گربههای تهران"نام دارد؛جلدهای بعدی "مجیدو بارسا و تیم ملی دارآباد" ،"شیرهای کابل" و "یوزپلنگهای نیویورک" هستند که جلد دوم در روستای کویری ایران و افغانستان میگذرد وجلد سوم بخشی در روستا و بخشی درنیوریورک آمریکا میگذرد. با او به بهانه انتشار کتابش گفتوگو کردم که در ادامه میخوانید:
جناب شول از کتاب جدیدتان که داستانی طنز در حوزه نوجوان است بگویید، چه شد که تصمیم به نوشتن داستانی برای نوجوان گرفتید؟
"گربههای تهران" در واقع اولین جلد از رمان "مجیدو بارسا و تیم ملی دارآباد" است. لابهلای داستانهای کوتاهی که مینوشتم، هر از گاهی هم داستانی طنز شکل میگرفت که ریشه داشت در دوران خبرنگاری و صفحه طنز نشریه؛ ولی خیلی بیشتر از طنز، پیش میآمد که داستانهای کوتاه بزرگسال من را شخصیتهای نوجوان پیش ببرند. اتفاقا وقتی شخصیتهای داستانهای بزرگسالم نوجوان بودند، کوچههای قصه را چشمبسته و روان پیش میرفتم، با کمترین نیاز به بازنویسی و ویرایش؛این پیشزمینهها وجود داشت، تا وقتی که بحثی موقت برای نوشتن رمان طنز نوجوان پیش آمد؛همان شد که من طرح این رمان را ریختم و بقیهاش کار شخصیتها و طرح رمان بود که یقه من را گرفتند.
از طرفی اعتراف میکنم همیشه با وجود طرحهای آماده و پرداخته در ذهنم که برای رمان بزرگسال داشتهام، احساس کردهام با تعریفی که من از رمان دارم هنوز پختهی نوشتن آنها نیستم، و در واقع در یک روندی که نویسندگی را طی میکنم، بعداز ده پانزده سال داستان کوتاه، آمادگی و شوق کارهایی بلندتر در قلمم را میدیدم به شرطی که روان بنویسم و به آن مسلط باشم؛ برای این کار بلند و روان، "مجیدو بارسا و تیم ملی دارآباد" خودش را جلو انداخت.
ژانر نوجوان در سالهای گذشته کمتر مورد توجه قرار می گرفت، چرا؟
راستش من کمتر در جریان فضای تولیدی یا مخاطب کودک و نوجوان قرار داشتهام. من هم با مجیدو بارسا و تیم ملی دارآباد دارم یواشیواش در این زمین قدم میزنم. اما فکر میکنم حداقل در مورد رمان نوجوان به استثنای آثار ستودنی استاد هوشنگ مرادی کرمانی کمتر کارهای درخشانی در گذشته داشتهایم، ولی در دهه اخیر احتمالا ترجمههای خوب و مخصوصا آن شگفتانگیزهای جادویی احتمالا تنور کار رمان نوجوان را روشن کرده باشند. اینها را که میگویم من خودم طرفدار داستان ایرانی هستم از آن لحاظ که میبینیم حداقل در داستان کوتاه بزرگسال، ما داستانهای درجه یکی که با بهترین داستانهای جهان برابری میکنند داریم؛ ولی در داستان نوجوان به شدت کار موثر و درخشان کم داشتهایم و این را چند سالی است جستجو کردهام؛ از طرفی هم داستانها و نویسندههای خوب این حیطه، بیشتر استاد در داستان کودک بودند تا نوجوان؛ ولی در دههی اخیر شاید به خاطر تلنگری که ترجمههای خوب زدند، این رده سنی نیز داستان خودش را دارد طلب میکند.
مولفههای داستان نوجوان چیست؟
کاری به تعداد صفحات و مولفههای فنی و ساختاری ندارم اما نه با علم، که با دریافتهای شخصی میگویم "صداقت" یک مولفه کلیدی در داستان نوجوان است؛ به این معنا که نخواهیم به زور هیجانسازی کنیم در طرح داستان، نخواهیم نوجوان را منزه و خالی از شر نشان بدهیم، نخواهیم که برایش باید و نباید طراحی کنیم. "احترام به هوش مخاطب نوجوان" و "شناخت جهان نوجوان" شاید عناصری هستند که توجه به آنها از سوی نویسنده و سیاستگذاران فرهنگی و مسولان انتشار کتاب، خود به خود باعث میشود مولفههای موثر در داستان نوجوان به کار گرفته شود.
با آنکه در رمان خودم به معنای خاص یک قهرمان وجود ندارد و چند قهرمان نسبی و یک قهرمان جمعی را ساختهام؛اما "توجه به قهرمان متناسب با ساختن باور" در رمان نوجوان یکی از مولفههای مهم است که فکر میکنم قهرمان در رمان بزرگسال بیشتر در جهت شکستن باورهاست که موفقتر عمل میکند. این موضوع شاید به طور غیرمستقیم و زیرپوستی میگوید "آینده روشن و مسیر رشد" یکی از مولفههای داستان نوجوان است.
کارهای نوجوان در این سالها به لطف انتشاراتی مثل "هوپا" گل کرده و فروش خوبی دارد؛ آیا کار نوجوان هم میتواند مثل بزرگسالان نویسنده را به مخاطب بشناساند و اعتباری برایش باشد؟
نویسنده را به چه کسی بشناساند؟ به مردم؟! به جامعه ادبی؟! به مخاطب؟! نویسنده کلا برخلاف "تصور نویسندگی در خیال مردم یا عاشقان عنوان نویسندگی"، کمتر میتواند ذاتی مایل به شهرت داشته باشد، که اگر این بود به سویی دیگر میشد. اما به لحاظ اعتبار و شناخت، نویسنده باید برای مخطابش اعتبار داشه باشد و نام همیشگی زنده در ذهن مخاطبش بشود. اینجا دیگر اولا بحث مخاطبی است که کار تو را خوانده است و ثانیا بحث حیطه است؛ اما در کل رشته و حیطه در ادبیات و هنر تعیینکننده جایگاه نیست، بلکه قدرت و اصالت اثر است. چنین که باشد فرقی نمیکند "جیمز جویس اولیس" باشی یا "دو سنت اگزوپری" "شازدهکوچولو". در کشور خودمان هم "هوشنگ مرادی کرمانی" "احمدمحمود" "همسایهها باشی" یا "صمد بهرنگی" "ماهی سیاه کوچولو". اعتبار، اصالت اثر است و شناخت را خود ادبیات هوشمندانه انجام میدهد و بقیهاش نمایشی بیش نیست.
فوتبال در زمین خاکی اتفاقی است که در زادگاه شما سیرجان و شهرستانهای کوچک زیاد دیده میشود، این چقدر در انتخاب موضوع رمانتان موثر بود؟
واقعیت این است که من در نوجوانی فوتبال بازی میکردم و آنقدر عاشقش بودم که مطمئن بودم روزی به تیم ملی میرسم. در زمین خاکی روستایمان بازی میکردیم و اصطلاحا جام میگذاشتیم با روستاهای دیگر؛ هنوز آن رقابتها برقرار است. آنزمان کارمان به مسابقات جوانان لیگ شهرستان هم رسید؛ اما درد پاهای پرانتزی و حساسیت شدید تنفسی به گرد و غبار زمین خاکی به قول دوستان باعث شد خیلی زود چهارگوشه زمین را ببوسم و فوتبال را کنار بگذارم، اما عشقش از دل من بیرون نرفت. در تمرینات تیمی و رفاقتها و برد و باختهای فوتبال یک نوع تربیت و رشد و حتی تعالی روح وجود داشت که بخشی از من و نگاه من را ساخت و صد در صد اینها نقش مستقیم و موثری داشته است در آنچه که "مجیدو بارسا و تیم ملی دارآباد" نام گرفته است. برخی شخصیتها، برخی رویاها و اشکهای این رمان از همان زمینهای خاکی وارد صفحات کتاب شده است.
شما نویسندهای هستید که در آثارتان علاقه زیادی به نوشتن از فرهنگ فراموش شده دارید، در کتاب قبلتان "افسانه های سیرجان" هم این را نشان دادید و الان هم در این کتاب میبینیم از فوتبال و زمین خاکی گفتید؛ این نوع نگاه از کجا میآید؟
ببینید اینجا قبل از علاقه بحث دیگری مطرح است و آن اینکه هر کس باید از آنچه بنویسد که خوب آن را میشناسد یا اشتیاق شناخت آن را دارد. میتواند جهانی تخیلی باشد، فرهنگی بومی باشد یا آپارتمانی و یا کلان شهری. مهم این است که تو تسلط داشته باشی به آنچه مینویسی و فضایی که خلق میکنی. حتی به نظر من داستان بومی و غیربومی نداریم. متروی تهران یک بوم است و آغل کاکاجان هم یک بوم. بستگی به نسبت تو با فضا و جهانِ داستان دارد. شما تجربه زیستهی تنها هم نیستید، تخیل و میزان ساختارشکنی دیدگاه شما هم هست.
اما بله علاقه و باور من به فرهنگ مردم در جهانی که سرمایهداری زورش را میزند برای اهداف خودش انسانها را همسان و تبدیل به شی کند، باعث میشود فرهنگ عامه برایم مهم باشد. البته من هرگز در جهت خدمت به آنها داستانم را فدا نمیکنم، اما وقتی به حالت طبیعی در داستانم جایگاه پیدا میکنند، خب این دست من نیست، دست داستانم است. ساز سرنا و گلیم در رمانم که بخشی از آن در تهران اتفاق میافتد از همین موارد هستند.
به کتاب افسانه های مردم سیرجان هم که اشاره کردید، یک بخش مهم در انگیزه جمعآوری قصه ها و تالیف آن، اعتقاد باورم به اهمیت ریشههای داستان بود. قصهها و افسانهها مادر داستان و هر روایت داستانی هستند. دوست داشتم قصه در وجودم برای داستان نهادینه شود، جدای از دغدغهای که برای حفظ شکل شفاهی روایتهای سرزمینم وجود داشت.
شما روزنامهنگار هم هستید و نویسندگیتان هم برگرفته از زیست بومیتان است، چقدر روزنامهنگاری و زیست بومیتان به سبک نوشتاریتان کمک کرده؟
خب دو موضوع متفاوت است. من قبل از روزنامهنگاری داستان مینوشتم. بقیه را نمیدانم، اما در تجربه شخصی من روزنامهنگاری وقتی از یک حدی بیشتر شد، داستاننویسیِ مرا نابود کرد. دو سال طول کشید که تا بتوانم ذهنیت داستاننویسی خودم را به جای اول برگردانم. تا یک جایی که گاهی مطلبی بنویسی یا با سوژههای مختلف کمی درگیر شوی کمککننده است، اما اگر کرم روزنامهنگاری به جانت افتاد و خودت را خبرنگار دانستی فاتحه داستان نویسیات را باید بخوانی؛ این برای من بوده است. تجربیاتش خیلی کارآمد است ولی فکر میکنم باید وقتی داستان مینویسی روزنامهنگاری را کنار گذاشته باشی یا کمرنگ کرده باشی.
اما در مورد زیست بوم همیشه میگویم من خیلی خوشبختم که در روستا بزرگ شدم، چه در زندگی و چه در بخت نویسندگی، تجربیات روستا یک برگ برنده است در دست نویسنده. محیطهای محلی به شدت متنوع و دارای ویژگیهای منحصر هستند که مخصوصا بعدا در مواجه نویسنده روستایی با شهر و کلانشهر سنتزهای ناب و عجیبی که جان میدهد برای اغوا در ادبیات را برای او به ارمغان میآورد. انگار چیزی اضافهتر در چنته داشته باشی.
به خاطر همین گاهی وقتی یک تصویر رئال را از زیست بوم کودکی خودم که در داستان نوشتهام را درتهران میخوانم میگویند عجب بخش سورئالی!
شما جوایز ادبی زیادی کسب کردید؛ از جمله "جایزه جمال زاده"، اما به اندازه جوایزتان کتاب منتشر شده ندارید، و الان پا به عرصه نوجوان گذاشتید، برای آینده مسیر حرفهایتان چه برنامهای دارید؟
حکایت عجیبی شده قصهی کتاب منتشر کردن من! دغدغه ی اول من داستان کوتاه است و بیشتر جوایز ادبی من هم در همین زمینه بوده است. بعضی از همین داستان های برگزیده را پانزده سال پیش نوشته ام. راستش چندباری هم اقدام کردم برای انتشارشان، ولی نشد یا با هر وقفه نظر خودم عوض شد. خلاصه کار پژوهشی بر روی افسانهها جلو افتاد و حالا هم رمان نوجوان و ...؛ راستش بدم نمیآید کمی روی داستان نوجوان مکث کنم. البته مجموعه داستانم هم مدتهاست آماده است، ولی فکر میکنم میخواهم بلایی سرش بیاورم؛ احتمالا ساختار ارائه داستان کوتاه را به هم بریزم؛ از این مشنگیها! یک داستان هم هست که باید به صورت تک داستان منتشر شود، ولی آنقدرها بلند نیست. و امیدوارم تا دو سال آینده قدرت پیدا کنم رمان بزرگسالی را که سالهاست در ذهن دارم، به روی کاغذ بیاورم و از پسش بربیایم .البته قبلش باید خیلی مطالعه کنم.
مشکلات و معضلات نوشتن در شهرستان را در چه میبینید؟
واقعا هیچی! نوشتن، تلاش توام، خواندن کار خوب و تمرین نوشتن است. هر از گاهی یکی دو نفر دغدغهمند داستانی که کار تو را بشنوند یا بخوانند و نظر بدهند خیلی خوب است، که فکر نمیکنم امروزه و با گسترش شبکههای اجتماعی و امکان سفارش آنلاین کتاب در این زمینهها مشکلی باشد. من وقتی داستاننویسیام شکل گرفت هنوز در روستا زندگی می کردم و فقط یکبار در عمرم پایم به انجمن داستان حتی شهر خودم سیرجان کشیده شده بود، ولی ترجمه های "مژده دقیقی" و برخی ترجمه های "اسدالله امرایی" یا خواندن "بیگانه" و "مسخ" باضافه چند داستان کوتاه از "همینگوی" و "چخوف" و "ریموند کارور" همه امکانات لازم برای داستاننویسی و شناخت معیارهای داستان خوب را به من داده بود و من هنوز در روستای دارستان زندگی میکردم.
اما بحث باور را نباید نادیده گرفت و اینکه گاهی تو خودت خبر نداری کجای کار هستی. اگر داستاننویس قدری هستی و جایگاه داستانی خودت را نمیدانی و نیاز داری باور بشوی تهران جای بدی نیست. این را به خاطر تعدد انجمن ها و دسترسی حضوری به اساتید میگویم.
چرا اینگونه است و حتما باید در تهران بود در حالی که در شهرستانها نویسندگان خوبی داریم، ولی همینها هم در ارتباط با تهران و حضور دایم و یا مقطعی مطرح شدند؟
"رضا زنگیآبادی" یکی از بهترین و موفقترین نویسندگان امرز ایران است که محل زندگیاش در کرمان و احتمالا گاهی هم در زنگیآباد است؛ کارش است که او را مطرح کرده است وگرنه تهران پر از نویسندگان و شاعرانی است که اتفاقا سه چهار کتاب هم منتشر کردهاند و شاید دور و برشان هم به لحاظ برنامههای داستانی شلوغ است و حتی احتمالا در نشریات هم اسمشان هست، ولی در داستان و نویسندگی حتی برای دوستان صمیمیشان هم مطرح نیستند.
پس اگر تهران ارتباطات خوبی هم به کسی بدهد، متضمن مطرح شدن در ادبیات نیست، ولی بله؛ ممکن است کسی در گروه ها و باندهای ادبی چند صباحی اسمش باشد، ولی این از آدم نویسنده نمیسازد و بیارزش کردن وقت و زندگی خود است. ضمن اینکه امروز برای قرار گرفتن در فضای هیاهوی ادبی از هر جایی می شود وارد شد.
مسئله مهاجرت من به تهران هم بله به داستان و نویسندگی مرتبط است، اما نه برای ارتباطات و مطرح شدن. چون من دو سال تهران بودم و هیچ کس جز نویسندگان همشهری با من مراوده ای نداشت، تا اینکه داستانم در جشنواره کشوری "نارنج" در شهرستان "جهرم" برگزیده شد و آنجا هم من به واسطه داستانم با "ابوتراب خسروی" و "حسن محمودی" و ... همکلام شدم.
من با رها کردن تدریس در دانشگاه و از دست دادن موقعیت استخدام با شرایط مالی و اجتماعی خوب در شهرم به تهران مهاجرت کردم، تنها به این خاطر که به خودم ثابت کنم میخواهم برای داستاننوشتن زندگی کنم و سبک زندگیام را برای داستان تنظیم کنم. من از استخدام و تن دادن به زندگیای که مرا از داستان دور میکرد فرار کردم، حالا اگر در تهران هم این پیش بیاید برای داستان از تهران هم به کوچکترین دهکده ایران میروم با اشتیاق.
با همه این حرفها بله تهران به لحاظ امکانات و ارتباطاتش عالی است برای رشد؛ به شرطی که در نتیجهی این امکانات و ارتباطات بتوانی روزی اثر فوقالعادهای ارائه بدهی.
انتهای پیام