به گزارش ایسنا، بنابر اعلام موشیما، روزی روزگاری در یک جنگل دور، یک کلبهی سنگی با مزه قرار داشت. این کلبه متعلق مامان بزی بود. مامان بزی همراه با هفت تا بچه بزی کوچولوی خیلی خیلی بامزه توی کلبه با خوشحالی زندگی میکردن!!
مامان بزی گفت:
وای بچههای، تموم خوراکیهای خونه تموم شده!! من باید برم و حسابی غذا پیدا کنم!!
هفت بچه بزی کوچولو فریاد زدن:
باشه مامان بزی!!
مامان بزی گفت:
وقتی که من نیستم شما باید حسابی مراقب باشید و اصلا در رو روی کسی باز نکنید!! من یک گرگ بزرگ رو دیدم که این دور و برا کمین کرده!! اگه در رو برای اون باز کنید، حتما همهی شما رو میخوره!!
هفت بچه بزی کوچولو حسابی ترسیده بودن!!
بیشتر بخوانید: داستان
مامان بزی گفت:
نگران نباشید بچههای نازنیم. گرگ ممکنه که شما رو با لباسهای مبدل فریب بده!! اما شما گول اونو نخورید!! از صدای خیلی کلفتش و پاهای سیاه و پر موی گرگ سریع میتونید اونو بشناسید!!
هفت بچه بزی کوچولو که به نظر خیالشون راحت شده بود، به مامان بزی گفتن:
مرسی مامان بزی!! ما حتما مراقب هستیم و اصلا گول لباسهای مبدل گرگ رو نمیخوریم!!
مامن بزی با هفت بچه بزی کوچولو خداحافظی کرد و رفت تا غذا پیدا بکنه!!
هنوز نیم ساعت نگذشته بود که صدای در بلند شد.
یک صدای کلفت از پشت در گفت:
بچههای عزیزم، من مادرتونم!! من حسابی براتون غذا آوردم!! در رو برام باز کنید!!
کوچولوترین بچه بزی که خیلی باهوش بود رو به بقیه خواهرها و برادرهاش کرد و زمزمه کرد:
این صدا خیلی کلفته و اصلا صدای مامان نیست!! این حتما گرگ بدجنسه!!
اونا از پشت در فریاد زدن:
ما در رو باز نمیکنیم!! صدای مامان بزی ما لطیف و قشنگه!! صدای تو کلفت و زشته!! تو یک گرگ بدجنسی!!
همه جا ساکت شد. گرگ رفته بود!! ولی اون اصلا بیخیال نشده بود!!
گرگ به مغازهی محلی رفت و برای خودش یک عالمه قند و شکر خرید. گرگ تموم اون قند و شکرها رو خورد تا صداش مثل مامان بزی حسابی نرم و لطیف شد!!
سپس گرگ به کلبهی سنگی برگشت، در رو زد و با صدای لطیف و نازکی گفت:
بچههای عزیزم، من مادرتونم!! من حسابی براتون غذا آوردم!! در رو برام باز کنید!!
این بار صدای گرگ درست شبیه مامان بزی بود.
یکی از بچه بزیه فریاد زد:
مامان برگشته!!
اما بازم کوچولوترین بچه بزی گفت:
صبر کنید!! از زیر در نگاه کنید!!! این پاهای سیاه پشمالو که پاهای مامان بزی نیستن!! اینا حتما پاهای گرگ بدجنسه!!
اونا از پشت در فریاد زدن:
ما در رو باز نمیکنیم!! پاهای مامان بزی ما سفید و قشنگه!! پاهای تو سیاه و پشمالو و کثیفه!! تو همون گرگ بدجنسی!!
دوباره همه جا ساکت شد.
این بار گرگ رفته بود به نانوایی محلی. گرگ به نانوا گفت:
آقای نانوا، من پاهام خیلی درد میکنه. میشه خواهش کنم پاهای منو توی خمیر سفید بپیچید تا کمی بهتر بشن؟؟
نانوا از درخواست گرگ حسابی تعجب کرد، اما چون خوشحال بود که قراره خمیرش رو بفروشه، قبول کرد!!
گرگ که حالا پاهاش از خمیر، سفید و چسبناک شده بود، رفت سراغ نجار. گرگ مودبانه از نجار پرسید:
میشه خواهش کنم که یک کیسه خرده چوب به من بدید؟؟
نجار هم که حسابی از فروختن خرده چوبها خوشحال بود، قبول کرد!!
بیشتر بخوانید: قصه
گرگ کیسه خرده چوب رو برداشت و اونا رو روی تپه ریخت روی زمین. سپس پاهای خمیری چسبناک خودش رو توی خرده چوبها فرو کرد تا پاهاش دقیقا شبیه پاهای مامان بزی بشه!!
گرگ بدون معطلی و با عجله به کلبهی سنگی برگشت. مثل قبل در زد و گفت:
بچههای عزیزم، من مادرتونم!! من حسابی براتون غذا آوردم!! در رو برام باز کنید!!
هفت بچه بزی کوچولو به هم نگاه کردن و یکیشون گفت:
صداش مثل مامان بزیه!!
یکی دیگه در حالی که از زیر در نگاه می کرد، گفت:
بله همینطوره!! و پاهاشم مثل مامان بزیه!!
همهی بچه بزیهای کوچولو، با خوشحالی فریاد زدن:
این حتما مامان بزی خودمونه!!
اونا در رو باز کردن!! گرگ از در ورودی حمله کرد و همه جا رو به هم ریخت. هفت بچه بزی کوچولو وحشت زده تلاش میکردن که از دست گرگ بدجنس فرار کنن!!
یکی زیر صندلی قایم شد
دومی زیر تخت رفت
سومی پرید داخل فر
بچه بزی چهار و پنج و شش خودشونو توی کمد چپوندن!!
و کوچولوترین بچه بزی هم از ساعت قدیمی پدربزرگ بالا رفت و توی اون قایم شد!!
گرگ حسابی بو کشید و تک تک بچه بزیهای کوچولو رو پیدا کرد و اونا رو یک لقمهی چپ کرد!!
تنها کسی که زنده موند، کوچولوترین بچه بزی بود که داخل ساعت پدربزرگ قایم شده بود و گرگ اصلا موفق نشد اونو پیدا کنه!!
گرگ که حالا حسابی شکمش سنگین شده بود، رفت و کنار یک درخت قدیمی توی جنگل دراز کشید و به خواب عمیقی فرو رفت!!
کمی بعد مامان بزی به خونه رسید.
مامان بزی اصلا چیزی رو که میدید بادر نمیکرد!! میز و صندلیها کامل شکسته بودن!! ظرفها خرد شده بودن و همه جا پخش بودن!! روتختی دست دوز مامان بزی پاره شده بود!! بالشها پاره شده بودن و پرهای داخلشون همه جا ریخته بود!!
و از همه وحشتناکتر!!! هیچکدوم از بچههاش اونجا نبودن!!
ادامه داستان در لینک زیر:
انتهای رپرتاژ آگهی