قصه کودکانه شنل قرمزی

روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ، کلبه‌ی کوچکی وجود داشت. در اون خانه زن و شوهر مهربانی با دختر کوچکشون زندگی می‌کرد.

به گزارش ایسنا بنابر اعلام موشیما، مادر دخترک، خیاط خیلی ماهری بود. یک روز او برای دخترش یک شنل و یک شال قرمز زیبا دوخته بود و دخترش هر روز اون‌ها رو می‌پوشید. به همین دلیل از اون روز به بعد همه‌ی مردم او را شنل قرمزی صدا میکردن.

بیشتر بخوانید: قصه

یک روز مادر شنل قرمزی او را صدا کرد و گفت:

دختر عزیزم، میخوام ازت خواهش کنم که این نان خونگی رو با این کره‌ها و کیک میوه‌ای برای مادربزرگت ببری!

شنل قرمزی گفت:

خیلی خوشحال میشم مادر. اما من خیلی وقته که مادربزگو ندیدم. میترسم از یادم رفته باشه که خونه‌ی اون کجاست و چه شکلی است!!

مادر پاسخ داد:

دختر عزیزم، من مطمئنم که اگه راه بیوفتی، حتما یادت میاد.

شنل قرمزی به سمت جنگل راه افتاد. او یک سبد حصیری در دست داشت که خوراکی‌های مادر بزرگ را در اون گذاشته بود و رویش یک پارچه‌ی قرمز انداخته بود. او در حالی که در مسیر جنگل می پرید و دنیا را تماشا می کرد، آرام آواز می خواند.

یک گرگ وحشی آهنگ شیرین شنل قرمزی رو شنید. گرگ موجودی شرور و حریص بود و دلش میخواست که شنل قرمزی رو برای صبحونه، یه لقمه‌ی چپ کنه. اما اون جرات این کار رو نداشت. چون یک مرد هیزم شکن با سگش همون نزدیکی مشغول به کار بود.

اما گرگ اصلا نمیتونست جلوی خودش رو بگیره، چون ذاتش این اجازه رو بهش نمیداد. پس گرگ برای اینکه توی دردسر نیوفته، به جای اینکه به شنل قرمزی حمله کنه، آروم و موقر به سمتش رفت و گفت:

سلام، شنل قرمزی. توی این صبح زیبا و دل انگیز کجا میری؟

شنل قرمزی جواب داد:

برای دیدن مادربزرگم میرم تا براش نان و کره و کیک میوه‌ای ببرم.

گرگ پرسید:

مادربزرگت کجا زندگی می کنه دختر ناز؟

او پاسخ داد:

در وسط وسط جنگل!

گرگ با صدای آرامی گفت:

آه، بله. من اون خانه رو می شناسم، اما الان دیگه باید برم. ازت خداحافظ دختر کوچولو. خیلی مراقب خودت باش. جنگل برای دختر کوچکی مثل تو خیلی خطرناکه!!

قبل از اینکه شنلقرمزی وقت داشته باشه که جواب گرگ رو بده، اون رفته بود!

شنل قرمزی اصلا عجله نداشت. او عاشق جنگل بود و می‌تونست ساعت‌ها به تنهایی در اونجا بازی کنه.
اون دنبال پروانه‌ها می‌دوید و به سنجاب‌ها نگاه میکرد. او یک خرگوش رو دید که از میان سرخس‌ها پرید و یک زنبور که شهد گل‌های وحشی رو مینوشید.

او حتی به یکهیزم شکن برخورد کرد که در حال بریدن کنده‌های درختان بود.

هیزم شکن به مهربانی گفت:

شنل قرمزی تنهایی داری کجا میری؟

شنل قرمزی جواب داد:

من میرم که مادربزرگمو ببینم. ولی الان باید عجله کنم چون ممکنه که دیر برسم!!

در حالی که شنل قرمزی در حال بازی بود، گرگ بداخلاق تا اونجا که می‌تونست به سمت وسط جنگل دوید و خانه مادربزرگش را پیدا کرد.
مادربزرگ تنها زندگی می‌کرد. اون به شدت ضعیف بود و به ندرت از تختش بلند می شد. و اون روز هم مثل همیشه توی تختش دراز کشیده بود.
گرگ به سمت در خانه‌ی مادربزرگ دوید و در زد . تق تق تق

پیرزن پرسید:

کیه کیه در میزنه؟

گرگ در حالی که سعی می‌کرد صدای شنل قرمزی رو تقلید کنه، گفت:

من شنل قرمزیم مادربزرگ.

بیشتر بخوانید: کتاب قصه

مادربزرگ گفت:

بیا داخل عزیزم. ضامن در رو بکش و در رو باز کن.

گرگ در رو باز کرد و وارد شد.

می تونید تصور کنید که مادربزرگ چقدر از دیدن گرگی که در مقابلش ایستاده بود، شوکه شد. اون از ترس یخ کرد و لحظاتی بعد، گرگ وحشی گرسنه مادربزرگ رو یک لقمه‌ی چپ کرد.
اما گرگ هنوز سیر نشده بود. اون دوست داشت که شنل قرمزی رو مزه کنه. پس لباس‌ها مادربزرگ رو پوشید، روی تخت دراز کشید و منتظر شنل قرمزی شد.

بعد از یک ساعت یا بیشتر، شنل قرمزی به خانه‌ی مادربزرگ رسید. به سمت در رفت و در زد. تق تق تق.

گرگ گفت:

بیا داخل عزیزم. ضامن در رو بکش و در رو باز کن.

شنل قرمزی با خودش فکر کرد:

یادم نمیاد که صدای مادربزرگ اینقدر کلفت بوده باشه!!

اما وقتی وارد خانه شد، مادربزرگش رو دید که مثل همیشه روی تختش دراز کشیده بود.

شنل قرمزی گفت:

مادربزرگ، مادرم منو فرستاده تا این نان و کره و کیک میوه‌ای خوشمزه رو برای شما بیارم!!

گرگ گفت:

اوه، تو چقدر مهربونی دخترم، بیا اینجا تا یک ماچ گنده بهت بدم!!

شنل قرمزی که اگه یادتون باشه خیلی وقت بود که مادربزرگش رو ندیده بود، به تخت نزدیک شد.

شنل قرمزی گفت:

مادربزرگ، چه دماغ بزرگی داری.

گرگ گفت:

چون اینجوری میتونم بوی خوب تو رو بهتر بفهمم عزیزم!!

و مادربزرگ، چه گوش های بزرگی داری.

گرگ گفت:

برای اینکه بتونم صدای تو رو بهتر بشنوم عزیزم.

و چه چشمای درشتی داری مادربزرگ!!

منبع:

قصه شنل قرمزی

انتهای رپرتاژ آگهی 

  • شنبه/ ۲ بهمن ۱۴۰۰ / ۱۱:۳۴
  • دسته‌بندی: خبر بازار
  • کد خبر: 1400110200724
  • خبرنگار : 30054