به گزارش ایسنا، ساعد باقری - شاعر - در متنی که با لحن صمیمی نوشته شده، خطاب به محمد کاسبی بازیگر که این روزها در بستر بیماری است، آورده: «محمدآقا.. سرور من!.. قهرمان بچگی ها و نوجوونی های من؛ قبل از ورودت به سینما؛ همون روزها که برادرانر و برادران فتاحی و محسن علیجانی و کی و کی از بچه های میدون چمن نازیآباد رو میبردی با خودت تمرین تئاتر.
میدون چمن، اسمش میدون چمن بود، زمینفوتبال نبود، اما بچه ها از بعد از ظهر تا آخرشب، درست پشت پنجرهٔ خونهت گلکوچیک میزدن، اغلب با دادو هوار و سروصدا . گاه شاکی بیرون میاومدی که «خب، نمیشه بیسروصدا؟ .. بابا فکر نمیکنین مردم ممکنه مریض داشته باشن ، در حال استراحت باشن؟ یه خورده هم کتاب بخونین » گاهی توپ رو که برمیداشتی، درست همون موقعی که فکر می کردیم الانه که پارهش کنی؛ خندهٔ مهربونت که هم الان هم بد دلبری میکنه، از پشت اون عظمت و ابهت، و سبیل پرپشت پهنی که به قیافهٔ مردونه ت جلال و جبروت خاص می داد، میاومد بیرون: «خب راستم میگین، کجا بازی کنین پس؟!.. بازی کنین بابا » و بچه ها خودشون ادامه میدادن:«ولی بی جیغو داد»
محمدآقا... سرور من.. تا همیشه قهرمان من! فاصلهٔ سن شما با من ده سال هم نبود، پس چرا اون روز که از خونه زدی بیرون و به من که دل تو دلم نبود که توپو شوت کرده بودم روی پنجرهٔ خونهٔ شما اما فرار نکرده بودم ، دروازه رو نشون دادی و گفتی شوت کن اونجا ، نه اینجا ! و توپو دادی دست من و برگشتی به داخل خونه، فکر می کردم که جایگاه پدری پیدا کردی برام. یا هروقت روی سکوی مقابل مغازهٔ حاج حسین زارع ، یا نیمپله های میدون چمن مشغول گپ و گفت و خوش و بش با خلایق بودی، وقتی سلام می کردم بهت، خیلی فرق می کرد برام که در جوابم به علیک سلام قناعت کنی، یا بگی علیک سلام پهلوون، یا «آ» آقا رو بکشی بعد از علیک سلام.
بیست ساله که شدم، اومدم جلسه های شعر حوزه اندیشه و هنر اون روز؛ پیش سید و قیصر. سلام که می کردم، متوجه میشدم که چیزکی به یادتون میاد و نمیاد از چهره م.. خجالت می کشیدم بگم ساعدم، بچه محل شما.باید حدوداً سی ساله می بودین، ولی باز هنوز پدر بودین انگار. پدری با ده سال فاصلهٔ سنی از پسرش! بعدها که با شعرخونی و اجرای برنامه های ادبی در تلویزیون مثلاً اسمی درکرده بودم و چهره مو خلایق می شناختند، باز هم وقتی به شما میرسیدم، خیلی برام فرق میکرد که چه جوری جواب سلامم رو بدین. همون ابهت و همون عظمت و همون مهربونی در چهره تون بود و شک ندارم که تا هم الان هم ، اگر باهاتون مواجه بشم، خنده و اخم شما مثل یک دوتا از معلم های دورهٔ تحصیلم خیلی خیلی برام مهمه.
سرور من! قهرمان همیشگی عمر من... فیلم روی تخت بیمارستانت رو دیدم و کاش نمیدیدم؛ نفسم به نفست بسته بود، وقتی بریده بریده گله میکردی و میدونم دردت درد مردم بود: «کش شلوار مملکت پاره شده، پیژامه ش از پاش افتاده» ( صحبت های محمد کاسبی که در فضای مجازی منتشر شده است)
تصویری بود از نگرانیت برای آبروی وطن، که آبروی مردم بود.
محمدآقای کاسبی؛ سرور من؛ سرور و سالار بچه محلهای من در خیابون بوعلی که خیابون های نیاکان و جنگل رو قطع می کرد؛ باش و سروری کن تو رو به علی. چشم من و امثال من در این سرما و ظلمات زمستون که کسی به کسی نیست، به منظم شدن تپش های قلب مهربان و گرم توست. »
ساعد باقری - یکم بهمن ماه هزار و چهارصد
انتهای پیام