به گزارش ایسنا بنابر اعلام موشیما، در دورترین نقطهی روستا یک کلبه کوچک و فرسوده قرار داشت. و در کلبه یک زن بیوه با تنها پسرش زندگی میکرد.
اونها بسیار فقیر بودن. لباسهاشون خیلی کهنه بود و کفشهاشون همگی پاره بودن. این مادر و پسر از دار دنیا فقط یک گاو قهوهای رنگ داشتن!
جک هر روز صبح زود از خواب بیدار میشد. گاوشان رو میدوشید و شیر رو در یک بطری بزرگ میریخت. سپس بطری شیر را دوان دوان به مغازهی روستا میبرد و میفروخت. درسته که شیر فقط چند سکه ارزش داشت، ولی جک با گرفتن اون سکهها خوشحال میشد.
بیشتر بخوانید:
جک سکهها رو به کشاورز میداد و در عوض چند سیب زمینی بزرگ میگرفت و به خانه برمیگشت. جک این کار رو هر روز انجام میداد. شیر گاو برای گذران زندگی جک و مادرش کافی بود.
سال بعد، زمستان خیلی سختی از راه رسید. بادها محکم میوزیدن و برف و بوران کل روستا رو گرفته بود. سرما به حدی بود که هیچکس تا اون لحظه مثلش رو ندیده بود. این سرما باعث شد تا بهار بعد هیچ علف و گیاهی از زمین در نیاد و رشد نکنه!!
گاو که بدون علف، غذایی برای خوردن نداشت، ضعیف شد و دیگه شیر نداد.
جک فریاد زد:
مادر! امروز حتی یه قطره شیر هم نمیتونم از گاومون بدوشم!!
مادر جک پاسخ داد:
من همیشه از چنین روزی میترسیدم و آخرش این بلا به سرمون اومد. جک، پسر عزیزم، وقتشه که گاو با ارزش خودمون رو بفروشیم. اون رو به بازار ببر و به بالاترین قیمتی که میتونی بفروش.
جک غمگین به نظر می رسید و گفت:
اما مادر، بدون شیر روزانه از گاو، به زودی پولمون تموم میشه. بعد از این ما باید چیکار کنیم؟
مادر پاسخ داد:
نگران نباش جک. ما حتما یه راهی پیدا میکنیم!!
جک با گاو به روستا رفت. قبل از اینکه جک به بازار برسه، با یک قصاب مهربون برخورد کرد. قصاب یک پیش بند راه راه آبی و سفید و یک کلاه حصیری پوشیده بود و یک کیف کوچک و سبز بدستش بود. قصاب به جک نزدیک شد.
اون در حالی که گاو رو نوازش میکرد گفت:
چه گاو چاق و چله و خوبی داری پسرک!!
بیشتر بخوانید:
جک پاسخ داد:
این گاو فروشی هستش
واقعا میخوای این گاو رو بفروشی؟
جک گفت:
بله، مادرم به من گفته که به بازار برم و اون رو فقط به بالاترین قیمت پیشنهادی بفروشم، چون اون گاو خیلی ارزشمندیه!!
قصاب پاسخ داد:
من میخوام که اونو بخرم. من قصد دارم با ارزشترین و بهترین قیمت رو برای این گاو پیشنهاد بدم. چیزی که شما حتی توی خوایتون هم نمیبینید!!
جک با تعجب به قصاب نگاه کرد و پرسد:
این پیشنهاد چیه؟
قصاب گفت:
لوبیاهای سحرآمیز و جادویی!!
قصاب جلو آمد و جلو آمد و کیسهی سبز کوچکی را باز کرد. جک به داخل کیسه نگاهی انداخت.
جک با عصبانیت فریاد کشید:
همین؟ فقط سه تا لوبیای بی ارزش؟
قصاب پاسخ داد:
اینا لوبیاهای معمولی نیستن. این لوبیاها سحرآمیزن و من مطمئنم که زندگی تو و مادرتو زیر و رو میکنن.
جک برای لحظه ای فکر کرد و با خودش گفت:
چیزی که جادوییه و به مادرم کمک میکنه…!
جک گفت:
خیلی خب.
او یک کیسه کوچک که سه تا لوبیای کوچک توی اون بود رو با گاو عوض کرد و به خانه برگشت. جک وقتی به خانه رسید، ماجرای قصاب و لوبیاها رو برای مادرش تعریف کرد. ناگهان جک دید که رنگ صورتش مادرش پرید!!
او فریاد زد:
تو چیکار کردی پسر نادون ؟
جک با لکنت گفت:
اما، مامان… مادر، مرد گفت که اونا لوبیاهای سحرآمیزن… و…. و… اونا به بهه ما ککمک می میکنن…!!
جک ناگهان ساکت شد و به حرفای خودش فکر کرد. مسخره به نظر میرسید! احساس شرمندگی کرد و شروع کرد به گریه کردن.
او فریاد زد:
اوه، مادر، خیلی متاسفم. من نمی تونم باور کنم که این کار احمقانه رو انجام دادم. خواهش میکنم منو ببخش!!
مادرش جواب داد:
زود به اتاقت برو جک و به کاری که کردی خوب فکر کن!!
جک هنوز کیسهی کوچک لوبیا رو در دستش گرفته بود، برگشت، به طبقه بالا رفت و در اتاق خوابش را بست.
لوبیاها را در کف دستش گذاشت، روی لبهی تختش نشست و به آنها خیره شد.
با عصبانیت به خودش گفت:
من چطور تونستم اینقدر نادون و بی فکر باشم؟؟ من واقعا یه گاو رو در عوض سه تا لوبیا فروختم؟
جک از شدت عصبانیت مشتش رو گره کرد و لوبیاها رو از پنجره به بیرون پرت کرد. سپس روی تختش دراز کشید و به خواب عمیقی فرو رفت.
صبح روز بعد، جک از خواب بیدار شد. صبحی روشن و آفتابی بود ولی نور مثل همیشه از پنجره به اتاق جک نمیتابید. در عوض اتاقش تاریک تاریک بود. جک به سمت پنجره دوید. ناگهان نفسش از چیزی که میدید، بند آمد.
منبع:
قصه کودکانه جک و لوبیای سحر آمیز
انتهای رپرتاژ آگهی