محمدباقر رضایی، نویسنده برنامه های ادبی رادیو، که با متن های طنز و آهنگینش به معرفی چهره های شاخص رادیو می پردازد، این بار درباره جشمید جم، تهیه کننده رادیو و خواننده، متنی را مکتوب کرده و در اختیار ایسنا قرار داده است.
قبل از خواندن این متن آهنگین که درون مایه ای طنز دارد، آوازی از جمشید جم را می شنوید که خودش در توضیح آن چنین می گوید، عجیب است گاهی که در فکر هستم یا اینکه نیاز است فاصله ای به ذهن خودم بدهم، یکی از کارهای قدیمی ام را به این شکل زمزمه می کنم:
متن طنز محمدباقر رضایی درباره جمشید جم به شرح زیر است:
«طنزواره برای مردی که در رادیو پدیده بود، ولی کمی ورپریده بود ( در ۲۰ پرده)
پیش پرده:
آن خوانندهی یارِ دبستانی.
آن بیزار از روزهای سردِ زمستانی.
آن که از راه رفتن روی برف، اجتناب میکرد
و به خاطر پای تیر خورده اش احتیاط میکرد.
آن که مردی بود دل پیشه
و بیگانه با کلمهی "نمی شه".
مهربانی اش همیشه
و فراری از آدمهای بی ریشه.
مردی بود که زیاد داستان داشت،
ولی اعتباری میان دوستان داشت.
پرده اول:
آن مروّج شادی و معرفت و مرام.
آن تهیه کننده رادیوهای تهران و پیام.
آن که از ترانه "یار دبستانی" شانس آورد
و شهرت بی سابقه اش را هم از آن به دست آورد.
آن که نام قشنگش جمشید جم بود
و همیشه دور از غم بود.
به خوانندهی یک ترانه ای معروف بود
و توجهش به مضمونهای عرفانی معطوف بود.
از ترانهی یارِ دبستانی اش ستایش شد
و نماد هر اعتراض و جنبش شد.
در جمع رادیوییها یک پدیده بود
ولی روی هم رفته کمی ورپریده بود.
زبانی تند و تیز داشت
و حافظه ای لبریز داشت.
ماجراهایش لذت بخش بود،
امّا بیشترشان غیرقابل پخش بود.
شور و شوقش سر به هوا میزد
و حضورش همه را صدا میزد.
در مقابل بعضی از مدیران فریفتگی نشان میداد
و در حضور برخی از آنها دریدگی نشان میداد.
عاشق حسن خجسته بود
و تنها در مقابل او زبانش بسته بود.
البته با او هم حرفهای بی پرده میزد،
ولی آنها را برای خنده میزد.
همه دوستش داشتند
و احترامش را نگه میداشتند.
تهیه کنندهای جیگرخوار بود،
و از میوهها عاشق هلو و انار بود.
انتقادهایش پُر از تیغ و خار بود،
امّا حرمت رادیو را نگهدار بود.
ولی اگر مدیری آزارش میداد،
آبروی طرف را به باد میداد.
خصلتش خودمختاری بود
و برنامههایش اختیاری بود.
هر برنامه ای را که دوست داشت، باب میکرد
و هر گوینده ای را خودش قبول داشت انتخاب میکرد.
اغلب هم ابتکاراتی ناب داشت
و از آب بستن به برنامهها اجتناب داشت.
سختیهای کار را تاب میآورد
و حتی برای" بعضی گویندهها" آب میآورد.
پرده دوم:
در امیریه به دنیا آمده بود،
امّا بزرگ شده ورامین بود.
روزهای انقلاب آمده تهران تظاهرات کند.
شب، حکومت نظامی شد نتوانست برگردد ورامین.
حتی نتوانست برود خانه خواهرش در امیریه.
نزدیک پل چوبی بود.
رفت استودیویی که همان نزدیکیها بود بخوابد.
آنجا گاهی با دوستانش نوارهای انقلابی پُر میکردند.
دم درِ استودیو تیری از جایی آمد و خورد به پایش.
نفهمید از کجا زده اند.
دوستانش فرار کردند و او را تنها گذاشتند.
شبِ عجیبی بود.
از هر طرف صدای تیراندازی میآمد.
خود را سینه خیز به کوچه رساند.
دری باز شد و دو سه نفر آمدند کشان کشان او را به داخل خانه ای بردند.
دیگر نفهمید چه شد.
بعدها فهمید که گذاشته بودنش توی محفظهی چرخ طوّافی و برده بودنش بیمارستانی.
ولی هر چه جستجو کرد نتوانست نجات دهندگانش را پیدا کند.
سرتاسر پل چوبی را زیر و رو کرد، اما نیافتشان.
یک پایش بر اثر آن تیر، به کلی معیوب شد و لنگ میزد.
دیگر نتوانست از پلّهها راحت بالا پایین برود.
همه نیروی آن پا، به زبانش منتقل شد.
پرده سوم:
هر وقت به جلسه ای دعوتش میکردند،
باید دوتا مراقب هم این طرف و آن طرفش مینشاندند.
علیرضا دبّاغ، یکی از مدیرانی بود که حتما این کار را میکرد.
او از ناراحت شدن و قهرِ تعدادی از مهمانانش که نمی شد جلوی آنها، هر حرفی را زد نگران بود.
برای همین، به دو نفر از دعوت شدهها به جلسه که مثبت بودند، یکی احمد بَرمَر و دیگری حسین جوادی، ماموریت میداد.
وظیفه آنها این بود که اگر جمشید جم دهان باز کرد و خواست حرفِ ناجوری بزند، از زیر میز با لگد، محکم بکوبند به پاچه اش تا خفه خون بگیرد.
دبّاغ میدانست که جمشید در حرفِ معمولی اش هم گاهی ناگهان میپیچد به جاده فرعی و گرد و خاک راه میاندازد.
همیشه هم این ماجرا رخ میداد و تا دهان باز میکرد و حرف میزد، درست موقعی که میخواست از خط خارج شود، جوادی و بَرمَر چنان با نوکِ کفشهایشان به این پا و آن پایش میزدند که بنده خدا رویش نمی شد داد بزند.
فقط خم میشد پاهایش را میمالید.
و میفهمید که نباید حرف بزند.
آنجا بود که آشناها با این روش، میبایست خیلی تلاش میکردند که جلوی خندههایشان را بگیرند تا خانمهای جلسه متوجه قضیه نشوند.
قیافه جم در آن وضعیت دیدن داشت.
ولی چون نمیتوانست آن حرفها را در خودش نگه دارد، بعد از جلسه و برای خودی ترها تعریف میکرد و راحت میشد.
لگدهای جوادی و برمر را هم تلافی میکرد.
پرده چهارم:
صمیمیتی مثال زدنی داشت
و معرفتی به کار زدنی داشت.
علیرضا دبّاغ همیشه از معرفت و لوطی گری او تعریف میکرد.
یک بار داشت بندِ کتانیهای فرزندش را میبست.
وقتی کارش تمام شد و میخواست بلند شود، نتوانست.
مثل این که "مینیسکِ" زانویش ناگهان پاره شده بود.
بردنش دکتر و چند روز خوابید، اما نتیجه ای نگرفت.
با همان حال خراب میآمد سرِ کار.
جمشید جم او را دید. پرسید:
"چی شده رییس؟"
دبّاغ ماجرا را تعریف کرد.
گفت که هر چه دکتر میرود، خوب نمی شود و کلافه شده.
جم گفت: ولِشون کن این پدرسوختهها رو، بیا بریم دکترِ پای خودم.
دباغ که از همه دکترها نا امید شده بود، عذر و بهانه آورد که الان وقت ندارم، باشه بعد.
ولی جمشید به زور، کارت دکتر را به او داد.
اما رفتن به آن دکتر فراموش شد.
هفته بعد که جم دوباره او را در حالِ لنگیدن دید، گفت: مثل این که تو، حرف حالیت نیست. همین الان حاضر شو خودم ببرمت."
دباغ ناچار به دنبال او سوار ماشین شد و حرکت کردند.
اتفاقاً از آن دکتر نتیجه گرفت و پایش خوب شد.
بعد از مدتی، برای نشان دادنِ او به خانواده اش، با هم رفتند شیراز.
آنجا پدرش از حرفها و رفتار جمشید، کلی حال کرد و خوشحال شد که پسرش در تهران با اینطور آدمها کار میکند.
بنده خدا چه میدانست که پسرِ با ادب و درس خوانِ او، چه چیزهایی از این اعجوبه یاد میگیرد.
پرده پنجم:
دلش برای زیباییها پر میزد
و در جستجوی آنها به هر جا سر میزد.
هیچ کس باور نمی کرد که باسواد باشد
و دانش موسیقایی اش زیاد باشد.
با آن که تظاهر به دانستن در او نبود،
ولی اراده برای یاد گرفتن بود.
هیچ وقت نمی توانستی بفهمی در کلّه اش چه میگذرد
و چه حرفی میخواهد از زبانش بگذرد.
موقعیتها را حدس میزد
و واقعیتها را پس میزد.
پس میزد تا بتواند شوخی بکند
و لحظهها را کمی روحی بکند.
رفتارش انصافاً دلنشین بود
و در هر مجلسی خوش نشین بود.
دوره اش میکردند تا با افاضاتش بخندند
و با غم و افسردگی بجنگند.
بهناز شفیعی گوینده پیشکسوت رادیو که هنوز هم لطافت صدا و مهارت گویندگی اش را حفظ کرده،
تا حرف جمشید جم میشود خنده اش میگیرد.
یادش میآید که یک زمان وقتی با پروانه سلیمانی (گوینده خوبی که مرحوم شد)، به یاد حرفهای جم میافتادند، از خنده روده بر میشدند.
مخصوصاً سلیمانی که سرطان داشت، با آن حرفها آرام میگرفت و به جانِ جم دعا میکرد.
بهناز شفیعی میگوید: "با آقای جم وقتی برنامه داشتیم، یک نوع شیرینی میخرید و میآورد که خیلی شیرین بود و شیرهی زیادی داشت.
اعتراض میکردیم که چرا این شیرینی را میخرید؟
می گفت: اینارو یه نفر با منقل میپزه خیلی خوشمزه درمیاد،
بخورین کفرانِ نعمت نکنین، وگرنه همه تون میرین جهنم".
پرده ششم:
یکی دیگر از خاطرههایی که بهناز شفیعی یادش نمی رود این است که: پروانه سلیمانی عملی انجام داده بود و ناراحت بود.
جم برای این که او را شاد کند، در توافقی قبلی با شفیعی، به سلیمانی میگفت: خانم سلیمانی! این خانم شفیعی رو کمی نصیحت کن. خیلی بد اخلاقه! به آدم محل نمی ذاره.
حتی جواب سلام منو هم نمی ده! بهش بگین بالاخره حساب و کتابی هست. مجازاتی هست. شب اول قبری هست. میره جهنمها."
مرحوم سلیمانی با سادگیِ خاصی که داشت میگفت: " نه آقای جم. این حرفها رو نزنین. خانم شفیعی برای شما احترام قائله. اصلاً بداخلاق نیست. عادتش اینه. شما ازش ناراحت نباشین. ولی باشه من بهش سفارش میکنم."
بعد، هر دو در زمانهای متفاوت میآمدند پیش شفیعی.
جم میگفت: این دوستت چقدر ساده ست شفیعی! بنده خدا شوخیهامو باور کرد.
خانم سلیمانی هم میآمد پیش شفیعی سفارش میکرد که: دختر جون! یه کم مهربون باش.
این آقای جَمو تحویل بگیر، لااقل جواب سلامشو بده، خدا رو خوش نمی آد، بنده خدا آدم بدی که نیست، فقط یه کم شوخه!"
ماجرا چنان کمدی شده بود که یادآوری اش هم به بهناز شفیعی روحیه میدهد.
پرده هفتم:
با آن که پایش درد میکرد و لَنگ میزد،
رنگ شادی به خُلقهای تنگ میزد.
پشتِ پا به نام و ننگ میزد
و حرفهای عجیب امّا قشنگ میزد.
با آن که به نظر میرسید مظلوم نیست،
همه میدانستند که فکرش مسموم نیست.
هر حرفی که میزد جنبه عینی داشت
و حساب و کتاب و معنی داشت.
در خَلقِ تکیه کلام و ضرب المثل استاد بود
و استعدادش در این زمینه خداداد بود.
یکی از بامزه گیهاش همیشه این بود که،
حرفهای جالب دیگران را سریع میگرفت و آن را تبدیل به تکیه کلام دائمی میکرد.
مهدی لبیبی از مدیران آن زمانِ رادیو، یادش میآید که یک روز او به اتاقش آمده بود تا درباره برنامهای صحبت کنند.
مردِ خدماتی آمد داخل اتاق که بپرسد آنها چه غذایی میخواهند.
اینها پرسیدند: رستوران چه غذاهایی دارد؟
بنده خدا میخواست بگوید: ماهی،
ولی لحنش طوری بود که گفت: ماهو.
همین کلمه را جمشید جم سریع به حافظه سپرد و بعدها همه جا آن را به کار برد و تثبیتش کرد.
مثلاً اگر در جایی حضور داشت و کسی از کسی میپرسید رستوران ناهار چی داره، بلافاصله میگفت: ماهو.
اگر هم عواملش خطایی میکردند، به آنها میگفت: برین رستوران ماهو بخورین فسفر مغزتون زیاد شه.
یک بار دیگر هم توی اتاقِ دکتر لبیبی، یکی از تهیه کنندهها میخواست رادیو را روشن کند، امّا بلد نبود.
همان مرد خدماتی، وقتی چای آورد و این ماجرا را دید، چون میدانست که خودش دوشاخه را موقع نظافت از پریز کشیده بیرون، با همان لحن ساده اش گفت: اون دوشاخَهتو بزن تو پریز.
این جمله را هم جمشید جم به حافظه اش سپرد و آن را تبدیل به ضرب المثل کرد.
به هر کس که میرسید و میدید اوضاعش خراب است و روشن نیست، میگفت: اون دوشاخَهتو بزن تو پریز.
دستیارش هم هر وقت اشتباهی میکرد، میشنید که: اون دوشاخَهتو بزن تو پریز.
اگر هم کسی از او درباره مشکلی مشورت میخواست، میگفت: قبل از هر چیز، اون دوشاخَهتو بزن تو پریز.
پرده هشتم:
چنته اش پُر از "جوک" بود
و چیزهایی که میگفت "رک" بود.
دلش نمی خواست مسائل را جدّی بکند
و مشکلات زندگی را هجّی بکند.
احیا کنندهی هر بیماری بود
و استادِ بزن بر طبل بیعاری بود.
دوران بچگی اش با خیلی ماجراها گذشت.
البته کتک نخورده بود، ولی خیلی شیطان و شکمو بود.
به خوردنِ غذاهای داغ خیلی علاقه داشت.
کلاس هفتم که بود، یک روز آمد خانه، دید مادرش دارد کتلت و شامی میپزد.
بوی غذا توی حیاط شان پیچیده بود و او را وسوسه کرده بود.
رفت توی آشپزخانه تا ناخنکی به کتلتها و شامیهای داغ بزند.
مادرش عادتهای او را میدانست.
خواست بیرونش کند امّا نتوانست.
بالاخره ناچار شد یکی از کتلتهای داغ را به او بدهد.
او هم آن را داغ داغ خورد، ولی بیرون نرفت.
شامی هم میخواست.
مادرش گفت: اگه رو بِدن آسترم میخوای؟
ولی او واقعاً آستر هم میخواست.
مادر، پدر را صدا زد.
به او میگفتند آقا.
آقا آمد و تا قضیه را فهمید، دست بلند کرد که او را بزند و شرّش را از سرِ مادر کم کند.
او، سریع سرش را به عقب برد که کتک نخورَد، امّا ناگهان سرش به میخِ دیوار خورد و سوراخ شد.
مادر زد توی سرِ خودش و گریه کرد.
پدر، سرِ بچه را در دست گرفت که ببیند چه شده.
در همان حال، مادر با گریه، یک دانه شامی از توی ماهیتابه برداشت و نزدیکِ دهان او گرفت.
پدر مشغول بستنِ سر بود.
این، تنها باری بود که قرار بود به خاطر شامی و کتلت کتک بخورَد.
پرده نهم:
بیست و یکم بهمن ۵۷ به رادیو راه یافت
و ابتدا کارها سخت بود.
قبلیها اکثرشان رفته بودند و نوآمدگان، کاری بلد نبودند.
او که کمی موسیقی و صدابرداری میدانست، توانست کارهای بیشتری به عهده بگیرد و خیلی زود رشد کند.
دورههایی را طی کرد و تهیه کننده شد.
بعد از مدتی یک روز با استاد امیر نوری ضبط داشت.
قرار بود استاد، مطلبی درباره عشق بخوانَد که در آن، ابیاتی پراکنده از حافظ هم وجود داشت.
دو بیت آن، اینها بود:
-- آشنایان رهِ عشق گَرَم خون بخورند،
ناکسم گر، به شکایت سوی بیگانه رَوَم.
و بیت دوم:
-- آشنایان رهِ عشق درین بحرِ عمیق،
غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده.
استاد نوری کلمه آشنایانِ بیت اول را به صورت "آش نایان" با سکون شین خواند،
و آشنایانِ بیت دوم را با کسرهی شین.
به صورت "آشه نایان".
جمشید جم فکر کرد استاد نوری اشتباه کرده.
گفت: امیر جون، آشنایان رو لطفا یه جور بخون. حواست نبود دو جور خوندی!
استاد نوری نگاهِ معناداری به او کرد و گفت: اشتباه نشده، درسته.
جم مانده بود چه بگوید.
استاد را قبول داشت و خود را شاگرد او میدانست، ولی برای لحظه ای فکر کرد واقعاً استاد اشتباه کرده.
در هر حال، دیگر چیزی نگفت.
خیلی دلش میخواست که ثابت شود استاد اشتباه کرده و به او بگویند بارک الله که حواسِت هست.
استاد نوری نقل میکند که: من مطلب رو خوندم و از پشت میکروفون پا شدم.
جمشید هنوز تو فکر این بود که اون بیت رو باید دوباره ضبط کنیم.
براش توضیح دادم که در بیت اول منظور حافظ از آشنایان، دوستان راهِ عشقه.
برای همین باید با سکونِ شین خونده بشه: آش نایان.
امّا در بیت دوم منظور حافظ از آشنایان، شناگران بحرِ عشقه و برای این که وزن شعر درست در بیاد، اونو به صورت آشنایان نوشته که حتما باید با کسرهی شین خونده بشه."
جمشید جم با دهانِ باز به استاد نگاه میکرد و مانده بود که چه جور معذرت بخواهد.
آن سالها هنوز جوان بود و کلّه اش باد داشت.
ولی اهلِ یادگرفتن بود.
پرده دهم:
انسیه سمیع پور یکی از تهیه کنندگان متعهد و جدّی رادیوست.
او در سال ۷۴ به رادیو آمد و خیلی زود پلّههای ترقی را طی کرد.
تعریف میکند که آن اوایل در برنامههای دیگران حضور مییافت تا کار یاد بگیرد.
از جمله در برنامه "سرودها و نامهها"ی جمشید جم.
با کمال تعجب میدید که وقتی او داخل استودیو میشود، دو کیسه نامه با خود آورده.
گویا وقتی برای اجرای برنامه میآمد، اول به امور اداری سر میزد و نامههای برنامه را تحویل میگرفت.
آن زمان هنوز سیستم پیامک و این مسایل وجود نداشت و همه نامه میفرستادند.
به هر حال سمیعپور دیده که جمشید جم با نامهها پشت میکروفون مینشست، تعدادی از آنها را باز میکرد و درباره ترانه درخواستی صحبت میکرد.
بعد، ترانه مورد نظر که با تمهیداتی از قبل آماده شده بود، پخش میشد.
سرودها و نامهها یکی از پُرشنونده ترین برنامههای رادیو بود.
علی الخصوص با گویندگی و کارشناسیِ جم محشر میشد.
همانطور که انسیه سمیع پور به دیگر استودیوها سر میزد تا کار یاد بگیرد،
جمشید جم هم به دیگر استودیوها سر میزد تا خسته نباشید بگوید.
سمیع پور میگوید: من یادمه که آقای جم وقتی میاومد تو استودیوی ما و میدید که وسایل پذیرایی، مثل چای، شیرینی، میوه و خوراکی دیگه گذاشتیم روی میز، هنوز سلام و علیک نکرده میگفت: بَه بَه، چه برنامهی پُر محتوایی!!
پرده یازدهم:
حاج حمید خزایی که در رادیو خیلی نفوذ داشت و با همه، خودمانی رفتار میکرد، با جمشید جم ماجراهایی داشت.
جمشید پیشِ او هر حرفی را بدونِ هیچ واهمه ای بیان میکرد.
خودِ حاجی هم به بچههای رادیو، اگر شده فقط زبانی، حال میداد و غیر مستقیم تشویقشان میکرد.
قضیهی گونیهای نامه را هم تایید میکند و میگوید: جمشید آنقدر بطور ذاتی موسیقی شناس بود که برنامه سرودها و نامههایش حتی جهانی شده بود.
هر هفته یک گونی برایش نامه میآمد و هیچ برنامه دیگری اینطور مورد استقبال نبود.
چون جمشید درباره هر ترانه ای خیلی خوب برای شنوندهها حرف میزد و آنها را با شناسنامه ترانه آشنا میکرد.
خستگی ناپذیر بود و شوخیهایش را همه دوست داشتند.
در انتخاب موسیقی برای برنامهها مهارت داشت و در این مورد همیشه دستش پر بود.
حتی برای برنامههای ویژه حج، موسیقیهایی انتخاب کرد که بعداً تبدیل به کاستِ آموزشی شد و در اختیار حجاج قرار گرفت.
پرده دوازدهم:
مردی با سخاوت بود
و دست و دلبازی اش بی نهایت بود.
به رادیو که میآمد، به همه جا سر میزد
و آبدارخانه را هم در میزد.
هر وقت سرِ برنامهها نبود،
بدون شک آنجاها بود.
یک یک شان را مینواخت
و به آنها مقرّری میپرداخت.
آنها همگی عاشقش بودند
و دائم برایش چای میآوردند.
کارِ رفاقتش با آنها بیخ پیدا کرده بود،
تا جایی که گاهی از او تقاضا میکردند گوینده شان کند،
یا حتی خواننده شان.
او هم خودش چون این مراحل را از سر گذرانده بود،
به یاد دستگیریهایی که از او کرده بودند،
به آنها نه نمی گفت.
نمی گفت: شما کجا و گویندگی کجا؟
نمی گفت: شما کجا و خوانندگی کجا؟
دلشان را نمی شکست و هیچ وقت، نا امیدشان نمیکرد.
از آنها تستی میگرفت و بهِشان حال میداد.
آخرش هم میگفت: صدات بد نیست، تمرین کنی خوب میشه.
پرده سیزدهم:
رادیو، صدابرداران با حالی دارد.
دو تا از آنها از همه با حال ترند:
مهدی زارعی و امید نجف زاده.
مثل آنها فقط شاید بتوان از مجید میرزایی نام برد.
یک روز جمشید جم ضبط برنامه داشت.
مهدی زارعی و امید نجفزاده، صدابردار بودند.
بهروز رضوی گوینده بود.
آن سالها جمشید جم، تهیه کننده قَدَر رادیو بود.
بچههای آبدارخانه، دم به ساعت برایش چای میآوردند.
آن روز هم آوردند.
بقیه بچهها چای شان را برداشتند،
امّا جمشید جم تا آمد استکان را بردارد، ناگهان حرکت عجیبی کرد.
همه دیدند که خم شد و روی زمین را گشت.
از زمان شروعِ ضبط برنامه، دقایقی گذشته بود.
همه منتظرِ دستور تهیه کننده بودند که کار را شروع کنند.
اما خبری از دستور نبود، چون تهیه کننده هنوز داشت روی زمین را میگشت.
آنقدر طول داد که چایش خنک شد.
بچهها پرسیدند: دنبال چی میگردی جمشید؟
گفت: دونه تسبیح.
با تعجب گفتند: دونه تسبیح!؟
او گفت: بع له، دونه تس بیح!!
و دستش را به شکلی خاص به آنها نشان داد.
یکی از بچهها پرسید: چه جوری افتاد؟
گفت: نمی دونم. اومدم استکانو بردارم، از دستم افتاد.
امید نجف زاده که در طنز و مطایبه، از مکتب خودِ جم "پی اچ دی" گرفته بود، یواشکی زیرِ گوش مهدی زارعی گفت: این که تسبیح نداشت!؟
مهدی زارعی با سر تایید کرد.
جم متوجه شد.
تیزتر از این حرفها بود.
گفت: مگه آدم باید وسایل ذکرشو به همه نشون بِده، اراذل!؟
پرده چهاردهم:
"هادیِ ماهر" در دوران جوانی و قبل از این که خودش تهیه کننده شود، دستیار جمشید جم بود.
یادش میآید یک مزاحم تلفنی همیشه سرِ برنامهی آنها پشتِ سرِ هم زنگ میزد و میپرسید: چه موسیقیهایی میخواهید پخش کنید.
آنقدر این زنگ زدن ادامه یافت که حوصله آنها را سر برده بود.
نمی دانستند با او چه کنند، چون به هر حال شنونده بود و احترامش واجب.
ولی یارو دست بردار نبود.
دائم تلفن را اشغال میکرد.
بچهها چارهی کار را از جمشید جم خواستند.
او گفت: "نگران نباشین، من درستش میکنم. این بابا علاقه مندِ موسیقی نیست، بیکار و بیماره. میدونم باهاش چه کار کنم."
فردا دوباره تلفن به صدا درآمد.
بچهها گوشی را دادند به جم.
جم گفت: بفرمایید جانم؟
یارو گفت: میخواستم ببینم اسم موسیقیهای امروزتون چیه؟
جم گفت: پیالون.
یارو تعجب کرد. پرسید: پیالون!؟
-- بله پیالون. نمی شناسید؟
-- نه، نشنیده بودم.
-- پس برید تحقیق کنید متوجه میشید.
-- باشه خیلی ممنون خداحافظ.
-- قربون شما، بازم این طرفا بیاین.
-- چشم.
-- چشمتون بی بلا، بر مدار باشین.
تلفن قطع شد.
بچهها پرسیدند: پیالون چی بود جمشید؟
گفت: ترکیبی از پیانو و ویولون، از ساختههای جمشیدوف!
بچهها از خنده روده بُر شدند و دیگر صدای آن مزاحم را نشنیدند.
طرف از رو رفته بود.
بعدها کههادیِ ماهر خودش تهیه کننده شد، برنامه ای به او دادند که نسیم سَحَری نام داشت و نیمه شب به صورت زنده پخش میشد.
در آن برنامه هم شنوندهها زنگ میزدند و هر چه دلِ تنگشان میخواست میگفتند.
یک نفر از سبزوار همیشه زنگ میزد و میگفت میخوام براتون آواز بخونم.
می گفتند بخوان.
آنقدر صدایش خوب بود که به شنوندهها حال میداد.
او هر روز زنگ میزد و آواز میخواند و اصلاً مزاحم نبود.
هادیِ ماهر او را به جمشید جم معرفی کرد که برایش کاری بکند.
جمشید هم قول داد و کارها برای این شنوندهی با استعداد کرد که به گفتهی هادیِ ماهر، آن مرد بالاخره خودش در سبزوار آموزشگاه موسیقی زد.
گهگاه از جم هم برای نقل و انتقال تجربه با کارآموزانش،
دعوت میکرد.
البته سوغاتی هم برایش میفرستاد.
پرده پانزدهم:
یک روز ساعت ۳ بامداد، بعد از برنامه "تهران در شب"، جم به گوینده اش سعیدِ بارانی و صدابردارش مهدی یونسی گفت: امروز هوسِ کلّه پاچه کردم. بریم که میخوام مهمونتون کنم.
آنها خوشحال شدند و راه افتادند.
جمشید اتومبیلش را روشن کرد و از ساختمان ارگ در آمدند.
خیابانها خلوت بود و پرنده پر نمی زد.
هیچ دکانی باز نبود.
چند خیابان را گشتند، امّا کدام طبّاخی ساعت سه و ربع بامداد، کله پاچه اش پخته و آماده شده است؟
بالاخره ساعت سه و نیم، در یکی از خیابانهای اطراف بازار، وارد یک طباخی شدند و کله پاچه خواستند.
کله پاچه ای گفت: هنوز زوده، حاضر نیست. برین ساعت ۴/۵ بیاین.
اینها گرسنه و خسته، نمی دانستند چه کنند.
جمشید دلش دود میخواست، اما چون با معده خالی اذیت میشد، گذاشته بود بعد از کله پاچه بکشد.
سیگار را گرفته بود دستش و با نگاهِ خواهش گرانه ای به یارو خیره بود.
سعید بارانی فکر کرد به هیچ وجه نمی توانند یک ساعت منتظر بمانند.
جمشید از شدتِ بی سیگاری، روی صندلی وسط نشست.
سعید بارانی به یارو گفت: آقا، شما این رفیق مارو میشناسین؟
مرد پرسید: کیو؟
-- همین آقایی که سیگار دستِش بود، رفت اونجا نشست!؟
-- نه، چطور مگه؟
-- ایشون آقای جمشید جَمه، خواننده ترانه یار دبستانی.
-- کدومه، بخون ببینم.
-- همون که میگه چوب الف بر سرِ ما، بغض من و آهِ منی!
-- اونو که یساری خونده!
-- کجا یساری خونده، یه بار فریدون فروغی خوند نذاشتن پخش بشه، ایشون خوند قبول کردن.
-- خب اینو زودتر بگو. یادم اومد. همونه که بچهها تو دانشگاه میخونن؟
-- آره خودشه.
-- دَمِش گرم، حالا چی میخواین؟
-- کله پاچه مارو زودتر بده بریم پیِ کارمون.
مرد به جم نگاه کرد و برایش سر تکان داد.
جمشید از خماریِ سیگار وارفته بود.
مرد به بارانی گفت: باشه، این دفعه میدم، ولی دفعه بعد دیرتر بیایین.
-- چشم، دمت گرم.
مرد بلافاصله کمی از زبان و گوشتهای پخته شدهی توی سینی را سوا کرد و برایشان آورد.
دائم هم به جم نگاه میکرد، ولی جمشید خسته و بی دود بود و محلّش نگذاشت.
تا لقمه اول را به خندقِ بلا روانه کرد، سیگارش را گیراند و دو سه پُک محکم زد و تازه آن موقع بود که برای کله پاچهای سر تکان داد.
یارو گفت: نوشابه بیارم ؟
بارانی گفت: بی خیال بابا.
در همین اثنا، عده ای وارد کله پزی شدند و به یارو گفتند: چه عجب امروز، زود حاضر کردی!؟
مرد گفت: این یارو خوانندهس! واسه خاطر اون یه خرده سوا کردم، هنوز همَش نپخته.
پرده شانزدهم:
مهدی یونسی صدابردار اغلبِ برنامههای جمشید جم بود.
همیشه دعا میکرد که آنها را به مراسمی، خانهی پیشکسوتی، ختمی و یا جایی شبیه اینها دعوت نکنند.
که اگر میکردند، واویلا بود!!
یک روز چنین مراسمی بود و ناچار شدند بروند.
مینی بوسِ رادیو پُر شده بود و عوامل برنامهی جمشید جم مانده بودند که چطور بروند.
بالاخره خودِ جم آنها را که شش نفر بودند سوار ماشینِ خودش کرد و راه افتادند.
توی راه به آنها سفارش کرد که مراقب باشند آبروریزی نکنند.
یکی از بچهها که میدانست اوضاعِ جمعشان خیط است و ممکن است با خندههای ناخودآگاه شان آبروریزی کنند، پیشنهاد داد که وقتی رسیدند به مراسم، جدا جدا بنشینند.
وقتی به آنجا رسیدند، جمشید، اولین کاری که کرد، مهدی یونسی را تبعید کرد به دنج ترین جای مراسم.
می دانست که همه آتشها از تنور او در میآید.
یونسی رفت آن ته نشست، اما طرز نشستنش و نگاهش طوری بود که بچهها خنده شان میگرفت.
بقیه بچهها هر کدام جدا جدا نشسته بودند و زیر جِلَکَی میخندیدند.
جمشید جم دمِ در نشسته بود و اخم کرده بود، ولی اخمش هم خنده دار بود.
بچهها میوه ای چیزی میگذاشتند توی دهانشان که خنده شان معلوم نشود.
جم میفهمید و برایشان همانجا روی قالی خط و نشان میکشید.
اما خط و نشان کشیدنش هم خنده تولید میکرد.
آن روز در آن مراسم آنقدر پنهانی خندیدند که دلشان درد گرفت.
در راهِ برگشت، جمشید جم مثلاً میخواست آنها را تنبیه کند، ولی هر حرفی میزد، خودش خنده اش میگرفت.
آنها تا برگردند رادیو، آنقدر خندیدند که چهره همه شان کبود شده بود.
مهدی یونسی که دکتریِ شاد بودن را از دانشگاهِ جمشید جم گرفته بود، تعریف میکند که هر وقت با استاد برنامه داشتیم، پدرمان در میآمد تا او را در محوطه ساختمان بزرگ رادیو در میدان ارگ پیدا کنیم.
معلوم نبود در کدام اتاق، معرکه گرفته است.
معمولاً دو ساعت زودتر میآمد و از همان دمِ در، با برادران حراست، برادران نیروی انتظامی، بچههای هماهنگی، باغبانهای محوطه، رانندههای ترابری، کارمندان آرشیو، دوستان خدماتی، خواهران برنامه ساز، مدیران گروهها و همه عواملِ تولید و پخش دیدار و سلام علیک میکرد.
بعد از اینها، تازه نوبتِ آبدارخانه بود.
باید ده دقیقه ای هم آنجا، پیشِ فلاح، یا هر کس دیگری که بود مینشست و دو سه تا چاییِ تلخ میخورد و بعد به سمت استودیو، تشریف فرما میشد.
تازه، آن وقت هم تنها نبود، بلکه با هفت هشت نفر عصاکِش و دوستانی بود که نوارهای ریلیِ فراوانش را با آن جعبههای بزرگی که داشت، برایش حمل میکردند.
پرده هفدهم:
رضا خضرایی گوینده شعرشناسِ رادیو، چندین سال با جمشید جم برنامههای متعددی را اجرا میکرد.
یادش میآید که در برنامههای ادبی و موسیقی محور، با او همکار بود و مطالبِ تازهای یاد میگرفت.
می گوید: با جمشید در برنامه ای به نام "شبانه" همکار بودم. او آنقدر خواننده و آهنگسازِ آشنا داشت که با همه آنها در برنامه صحبت میکرد.
آنها در همه حال، وقت و بی وقت، دعوتش را لبیک میگفتند و به برنامهاش میآمدند، چون قبولش داشتند.
هیچ کس تا آن موقع نتوانسته بود آن همه خواننده و آهنگساز را با رادیو آشتی دهد.
هیچ کس هم بجز او شهامت نداشت که حرفهای تند و انتقادی آنها را از رادیو پخش کند.
او در بحث با آهنگسازها و خوانندهها، کم نمی آورد و تسلّط خوبی در زمینه موسیقی داشت.
خضرایی یادش میآید که یک روز جمشید، یادش رفته بود برنامه دارد.
هر چه منتظر شدند نیامد و ناچار خودشان برنامه را شروع کردند.
طوری هم برخورد کردند که شنوندهها متوجه غیبت او نشدند، تا این که بالاخره با تلفنهای پی در پیِ هماهنگی، خودش را رساند و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده، برنامه را ادامه داد.
این اولین بار بود که حواسش پرت شده بود. دلیلش هم فوت برادرش بود.
پرده هجدهم:
احمد بَرمَر تهیه کننده پیشکسوت و دوست داشتنی رادیو تعریف میکند که، یک زمان تورهایی در رادیو برگزار میشد.
شهرام گیل آبادی که آن موقع مدیر رادیو تهران بود، بچهها را برای آشنا شدن با جوانب گوناگون کارِ رسانه، به مراکز مهم رسانه ای میبرد.
مثل ایسنا، روزنامه اطلاعات و این جور جاها.
وقتی وارد آن رسانهها میشدند، گیل آبادی همه را با القاب و عناوین شان معرفی میکرد.
مثلاً این آقا تهیه کننده ارشد رادیو.
این خانم گوینده محبوب رادیو.
این آقا صدابردار متخصص رادیو.
این آقا از نویسندگان مطرح رادیو.
این آقا از مدیران گروه.
و ایشان هم دکتر فلانی، کارشناس رادیو.
امّا جالب این بود که هیچ کدام از میزبانان به این حرفها توجهی نمی کردند.
خبرنگاران آن رسانهها فقط به جمشیدِ جم زل زده بودند.
انگار بقیه نبودند.
جم هم با شیرین زبانی و آن قیافه خاص اش برای آنها حرف میزد و معرکه میگرفت.
بَرمَر میگوید: شیرینیِ آن بازدیدها، حرکات و حرفهای جمشید جم بود.
انقدر هم این مساله، پُررنگ میشد که آموزش ما از آن مراکز را تحت الشعاع قرار میداد.
حالا بمانَد که توی راه و در مینی بوس که مینشستیم و میرفتیم، دلمان از طنزگوییِ جمشید، چنان دردی میگرفت که اگر ترانه یار دبستانی اش را بدون موزیک برایمان نمی خواند، دل دردمان خوب نمی شد.
پرده نوزدهم:
اما ماجرای خواندن ترانهی "یارِ دبستانی" چه بود؟
هر چه که بود، مال هر کسی که بود و هر عزیزی که قبلاً آن را خوانده بود، به هر حال تقدیر این بود که دوباره با صدای جمشید جم ضبط شود.
صاحبش هم راضی بود و اساساً خودش خواسته بود که جم آن را بخوانَد.
چون به این ترانه با صدای فریدون فروغی مجوّز ندادند و او نمی خواست دسترنجش بی مخاطب بمانَد.
ضبط این ترانه با صدای جمشید جم همان و ایجاد توفانی هنری همان.
صدای او چنان به دل چپ و راست نشست که ترانه را در جامعه جا انداختند و از آن بهرهها بردند.
سَنَدش هم بطور مطلق به نام جمشید جم زده شد.
نه سرقتی انجام گرفته بود و نه تقلیدی شده بود.
او در واقع با نفوذی که در صدا و سیما داشت، این ترانه را از سقوط و گمنامی نجات داد و تقدیم مردم کرد.
جم هر وقت از این ترانه صحبت میکند، انصافاً آن را متعلق به فریدون فروغی و منصور تهرانی شاعرِ ترانه هم میدانَد.
الحق که صدایش با این ترانه پیوسته
و به دل مردم نشسته.
او ترانههای دیگری هم خوانده، اما مردم فقط همین ترانه اش را به رسمیت میشناسند که شاهکاری ادبی هنری است.
هم شعرش،
هم آهنگش
و هم طرز خواندنش که کارکردی تاریخی، سیاسی و اجتماعی گرفته و به شدت نوستالژیک شده:
یار دبستانی من،
با من و همراه منی.
چوب الف بر سرِ ما،
بغض من و آه منی.
حک شده اسم من و تو،
رو تنِ این تخته سیاه.
ترکهی بیداد و ستم،
مونده هنوز رو تن ما...
پرده بیستم:
ماجراهای تلخی در زندگی اش داشت.
مرگ برادر، بیماری خودش، بیماری همسرش و دهها مصیبت دیگر که میتوانست او را از پا بیندازد.
اما پایداری کرد.
با مصیبتها کنار آمد و خدا هم به او رو کرد.
دخترانش بزرگ شدند و ازدواج کردند.
حالا در خانواده او اکثریت مطلق با خانمهاست.
بچههای دخترانش هم دخترند و حسابی به بابا بزرگ، حال میدهند.
او هم خوشحال است که راهِ درست را پویید
و گل عاقبت بخیری بویید.
نه دچار آلزایمر شد.
نه فرو ریخت
و نه افسردگی گرفت.
همین برایش کافی است.
خدا نگهدارش باشد که سالها در رادیو به مردم حال داد.
به آنها وعده وصال داد
و به فکرشان برای پرواز، بال داد.
آمین یا رب العالمین.
محمدباقر رضایی
نویسنده برنامههای ادبی رادیو»
انتهای پیام