۵ داستان و قصه کودکانه زیبا و رایگان با ویدیو

ما در این مقاله بخشی از داستان و قصه های کودکانه منتشر شده در موشیما رو با شما به اشتراک می‌گذاریم.

به گزارش ایسنا بنابر اعلام موشیما، برای خواندن داستان‌های بیشتر به سایت موشیما به آدرس mooshima.com مراجعه کنید.

داستان کودکانه شنگول منگول حبه انگور

روزی روزگاری در یک جنگل دور، یک کلبه‌ی سنگی با مزه قرار داشت. این کلبه متعلق مامان بزی بود. مامان بزی همراه با هفت تا بچه بزی کوچولوی خیلی خیلی بامزه توی کلبه با خوشحالی زندگی می‌کردن!!

مامان بزی گفت:

وای بچه‌های، تموم خوراکی‌های خونه تموم شده!! من باید برم و حسابی غذا پیدا کنم!!

هفت بچه بزی کوچولو فریاد زدن:

باشه مامان بزی!!

مامان بزی گفت:

وقتی که من نیستم شما باید حسابی مراقب باشید و اصلا در رو روی کسی باز نکنید!! من یک گرگ بزرگ رو دیدم که این دور و برا کمین کرده!! اگه در رو برای اون باز کنید، حتما همه‌ی شما رو میخوره!!

هفت بچه بزی کوچولو حسابی ترسیده بودن!!

مامان بزی گفت:

نگران نباشید بچه‌های نازنیم. گرگ ممکنه که شما رو با لباس‌های مبدل فریب بده!! اما شما گول اونو نخورید!! از صدای خیلی کلفتش و پاهای سیاه و پر موی گرگ سریع می‌تونید اونو بشناسید!!

هفت بچه بزی کوچولو که به نظر خیالشون راحت شده بود، به مامان بزی گفتن:

مرسی مامان بزی!! ما حتما مراقب هستیم و اصلا گول لباس‌های مبدل گرگ رو نمی‌خوریم!!

مامن بزی با هفت بچه بزی کوچولو خداحافظی کرد و رفت تا غذا پیدا بکنه!!

هنوز نیم ساعت نگذشته بود که صدای در بلند شد.

یک صدای کلفت از پشت در گفت:

بچه‌های عزیزم، من مادرتونم!! من حسابی براتون غذا آوردم!! در رو برام باز کنید!!

کوچولوترین بچه بزی که خیلی باهوش بود رو به بقیه خواهرها و برادرهاش کرد و زمزمه کرد:

این صدا خیلی کلفته و اصلا صدای مامان نیست!! این حتما گرگ بدجنسه!!

اونا از پشت در فریاد زدن:

ما در رو باز نمی‌کنیم!! صدای مامان بزی ما لطیف و قشنگه!! صدای تو کلفت و زشته!! تو یک گرگ بدجنسی!!

همه جا ساکت شد. گرگ رفته بود!! ولی اون اصلا بیخیال نشده بود!!

برای خواندن ادامه داستان وارد سایت موشیما شوید:

روی لینک روبرو کلیک کنید: بیش از ۱۰۰ داستان و قصه کودکانه

قصه کودکانه خروس و روباه

روزی روزگاری قبل، هنگامی که خورشید داشت غروب می‌کرد، همه‌ی پرنده‌ها داشتن به سمت لونه‌هاشون پرواز میکردن تا بتونن خودشون رو به موقع به تخت خواب برسونن و بخوابن. بین اون‌ها خروس پیر خردمندی هم بود که با یک پرش، روی شاخه‌ی درخت پرید تا بخوابه!!

خروس کم کم داشته برای خواب آماده میشد که ناگهان چشمش به دو جفت چشم قرمز، یک دماغ نوک تیز و یک دم دراز زیبا افتاد!! بله، درست حدس زدین. یک روباه مکار پایین درخت ایستاده بود!!

روباه با هیجان گفت:

حتما شما هم این خبر فوق‌العاده رو شنیدید جناب خروس!!

خروس چون همیشه از روباه می‌ترسید، با کمی استرس جواب داد:

خبر؟؟ چه خبری؟؟

روباه پاسخ داد:

یک جلسه‌ی بزرگ با حضور همه‌ی حیوانات برگزار شده و توی اون جلسه همه توافق کردن که از این به بعد مثل دوستان خوب، در کنار هم با صلح زندگی کنن. خیلی خوشحال کنندست، مگه نه؟؟ من که خیلی خوشحالم. اگر اجازه بدید به همین مناسبت و برای شروع دوستی شما رو بغل کنم!!

خروس گفت:

خدای من این شگفت انگیزه!! این بهترین خبریه که من توی تمام عمرم شنیدم!!

سپس خروس دانا روی نوک پا بلند شد و به دور خیره شد، انگار که چیز مهمی دیده و گفت:

صبر کن ببینم. من دارم یه چیزی میبینم!!!

روباه که کمی نگران شده بود پرسید:

.چیه؟ چی داری میبینی؟؟

خروس با خونسردی و لبخند گفت:

این شگفت انگیزه، فکر می‌کنم دارم چند سگ بزرگ بزرگ رو می‌بینم که با عجله دارن به سمت ما میان. احتمالا اونا هم این خبرهای خوب رو شنیدن و دارن میان که با شما دوست بشن جناب روباه!!

برای مشاهده ادامه مقاله به سایت موشیما به آدرس mooshima.com مراجعه کنید.

قصه کودکانه خرگوش و لاک پشت

روزی روزگاری در یک جنگل زیبا، یک خرگوش خاکستری بامزه زندگی می‌کرد. خرگوش قصه‌ی ما یک ذره نامهربون بود و دوستش لاک پشت رو به خاطر این که مثل خودش سریع نبود و خیلی آهسته راه می‌رفت، مسخره می‌کرد!!


خرگوش همیشه با خنده به لاک پشت می‌گفت:

تو با این سرعتت اصلا به جایی هم میرسی؟؟!!

لاک پشت هم با متانت جواب میداد:

اوهوم معلومه!! من خیلی زودتر از اونچه تو فکر می‌کنی به مقصد می‌رسم. اصلا میدونی چیه؟؟ بیا یک مسابقه برگزار کنیم و ببینیم که کی واقعا برنده میشه!!

خرگوش با خودش فکر کرد که این خیلی سرگرم کننده و باحاله!! اون خودش رو تصور کرد که توی مسابقه کیلومترها جلوتر از لاک پشت میدوه و از خوشحالی قهقهه زد!!

خرگوش با شادی گفت:

باشه. اگه تو آماده‌ای حتما اینکارو می‌کنیم!!

اونا دوست خوبشون روباه رو به عنوان داور انتخاب کردن. روباه با صدای بلند گفت:

سه، دو، یک… حرکت خرگوش خیلی سریع جلوتر رفت و به سرعت دور شد. در حالی که لاک پشت به آرومی روی پاهای کوچکش می‌خزید و لاک سنگینش رو روی پشتش حمل می‌کرد.

برای مشاهده ادامه مقاله به سایت موشیما به آدرس mooshima.com مراجعه کنید.

داستان کودکانه روباه و انگورهای خوشمزه

در یک روز خوب و آفتابی، روباهی در حال قدم زدن بود و داشت به کارهای خودش فکر می‌کرد!!! اون با خودش فکر کرد که بهتره زیر سایه‌ی یک درخت بشینه و ناهار بخوره، چون راستشو بخواین خیلی گرسنه و تشنه بود.

ولی ناگهان متوجه شد که ناهار لذیذ و خوشمزه‌ی خودشو توی خونه جا گذاشته. اون با خودش فکر کرد:

واقعا که من نادونم!! چجوری ناهار لذیذمو خونه جا گذاشتم؟؟

اما دقیقا در همون لحظه، بالای سرشو نگاه کرد و انگورهای بزرگ و آبداری رو دیدو اینا بهترین انگورایی بودن که روباه تا اون لحظه دیده بود!!

اون انگورا از شاخه‌ی درخت آویزون شده بودن و با نسیم به این طرف و اون طرف تکون می‌خوردن. روباه با نگاه کردن انگورهای چاق و چله و آب دار، آب از لب و لوچه‌اش راه افتاده بود!! اون با خودش زمزمه کرد:

من حتما باید این انگورا رو بچینم و ازشون بخورم!! حتما باید یه عالمه از این انگورا بچپونم توی دهن خودم!!!

برای مشاهده ادامه مقاله به سایت موشیما به آدرس mooshima.com مراجعه کنید.

قصه کودکانه موطلایی و سه خرس بامزه

روزی روزگاری در کنار یک جنگل زیبا، چمنزاری بزرگ و با صفا قرار داشت. داخل این چمنزار یک کلبه‌ی نقلی بود که مامان خرسه، بابا خرسه و بچه خرس زندگی می‌کردن.

هر کدام از خرس‌ها برای خودش یک تخت خواب برای خوابیدن، یک صندلی برای نشستن و یک کاسه برای خوردن فرنی داشتن.

یک روز صبح، وقتی که خورشید داشت طلوع می‌کرد، مامان و بابا خرسه بیدار شدن تا صبحانه رو آماده کنن.

بچه خرس کوچولو از خواب بیدار شد، از پنجره به بیرون نگاه کرد. او با خوشحالی مثل رعد و برق از پله ها پایین اومد.
بچه خرس کوچولو فریاد زد:

مامان… بابا… ببینین
بچه خرس از پنجره به بیرون اشاره کرد. باورنکردنی بود. صدها پروانه‌ی رنگارنگ در حال پرواز در چمنزار بودن.

یکی از کارهای مورد علاقه بچه خرس، دنبال پروانه‌ها دویدن بود. ولی او خیلی کم می‌تونست این کار رو انجام بده چون پروانه‌ها فقط در بهار به چمنزار می‌‍اومدن.

بچه خرس گفت:

لطفا، لطفاً، خواهش می‌کنم، می‌تونیم قبل از صبحانه بریم بیرون، مامان؟ این پروانه‌ها خیلی زیادن. من تا حالا این همه پروانه یکجا ندیده بودم. من باید الان برم بیرون! خواهش می‌کنم می‌تونیم بریم لطفا؟
مامانه خرسه گفت:

خیلی خب عزیزم.

بابا خرس گفت:

پس من فرنی را توی ظرف‌ها می‌ریزم تا خنک بشه که وقتی برگشتیم بتونیم اونو بخوریم!

بابا خرسه فرنی را داخل سه کاسه ریخت و با احتیاط روی میز گذاشت. بعد سه تا خرس قصه‌ ما در رو با صدای بلندی بستن و کلبه‌ی قشنگشون رو خالی گذاشتن.

در نزدیکی کلبه‌ی خرس‌ها، یک مرد نجار زندگی می کرد.
او یک دختر زیبا داشت. موهای این دختر رنگ طلایی درخشانی داشت. برای همین اسم او را موطلایی گذاشته بوند. موطلایی دختر خیلی شیرینی بود؛ اما روحیه‌ی کنجکاوی داشت که گاهی او را در خطر می‌انداخت.

داستان کودکانه سیندرلا

روزی روزگاری، دختر خدمتکار فقیری به نام سیندرلا زندگی می کرد. او یک دختر صبور و لطیف و مهربان بود.

روزهای او طولانی و طاقت فرسا بود. پر از خسته‌کننده‌ترین و بدترین کارهای خانه.
شستشوی کف زمین، شستن لباس‌ها، گردگیری قفسه‌ها و پختن غذا کارهایی بود که او در طول یک روز باید انجام می‌داد.

سیندرلا رو مجبور کرده بودند که صبح تا غروب بدون گرفتن حتی یک ریال دستمزد کار کند.

مادر سیندرلا وقتی اون خیلی بچه بود، فوت کرده بود و پدرش خیلی زود دوباره ازدواج کرد. اما همسر جدید او یک زن بدجنس بود. او از ازدواج قبلی‌اش دو دختر داشت که به اندازه‌ی خودش بدجنس بوند.
آن‌ها هر روز سیندرلای بیچاره را به طرز وحشتناکی اذیت می کردند. یک روز که سیندرلا خاکسترهای شومینه را جارو می کرد، او را مسخره کردند و شعار دادند:

دختر بیچاره، دختر بیچاره

قیافش سیاه سوخته و چرکه

با اینکه نامادری و خواهران ناتنی‌اش سال‌ها او را عذاب داده بودند، او حتی یک بار هم به آن‌ها بی احترامی نکرده بود و سعی نکرده بود که از آن‌ها انتقام بگیرد. او اصلا برای آنها آرزوی بدی نداشت.
او با صبوری کارهای خانه را انجام می‌داد، به این امید این که وقتی بزرگتر شد بتواند فرار کند و زندگی شگفت انگیزی که آرزو دارد را شروع کند.

یک روز که سیندرلا داشت در خانه کار می‌کرد، یک نفر در خانه را محکم کوبید. سیندرلا با عجله در را باز کرد. پشت در یک مرد کوتاه و چاق ایستاده بود که لباس سلطنتی به تن داشت و طومار مهمی را در دست گرفته بود.

مرد تپل طومار را باز کرد و شروع کرد به خواندن:

وظیفه‌ی منه که اعلام کنم پادشاه دعوتنامه‌ای رسمی برای تمام دختران جوان این سرزمین فرستاده ا در جشن مهم سلطنتی در قصر شرکت کنند.

با شنیدن این حرف، خواهران ناتنی سیندرلا، او را به گوشه‌ای هل دادند و جلوی مرد چاق ایستادند. مرد به خواندن ادامه داد:

جناب ولیعهد به دنبال یک خانم شایسته برای ازدواج می‌گردند. ایشان مایلند تا با تمام دختران این سرزمین ملاقات کنند تا عشق واقعی را بیابند. لطفا شنبه ساعت ۸ شب در کاخ حضور پیدا کنید.

برای مشاهده ادامه مقاله به سایت موشیما به آدرس mooshima.com مراجعه کنید.

همچنین در ویدیو زیر می‌توانید فیلم و ویدیو زیبای سیندرلا را مشاهده کنید:

ویدیو داستان و قصه کودکانه سیندرلا

انتهای رپرتاژ آگهی 

  • دوشنبه/ ۶ دی ۱۴۰۰ / ۱۱:۰۶
  • دسته‌بندی: خبر بازار
  • کد خبر: 1400100603785
  • خبرنگار : 30054