چیزی از تابستان هزار و سیصد و سی و هفت نمانده بود و پاییز داشت آرامآرام بساطش را در کوچه پس کوچههای الیگودرز پهن میکرد. برگ درختان زرد شده بود و شاخههایشان داشت برهنهتر میشد.
روز بیستم شهریور، از خانه سیدمجتبی میرشاکی، صدای گریه تولد نوزادی به گوش رسید. سیدمجتبی اذان و اقامه را در گوشش خواند با همان صدایی که بارها و بارها قرآن را تلاوت کرده بود و برای اهل خانه آموزش قرائت داشت. از همان گلویی که جز نان حلال و زحمت و حاصل دستهای پینهبسته، لقمهای از آن رد نشده بود اسم نوزاد را در گوشش زمزمه کردند:
ـ سید مصطفی
روزها پشت سر هم سپری میشد. سیدمصطفی در گهواره بود. گاهی لبخندی میزد که با خندهاش تمام وجود مادر، لبالب از شور و شعف میشد و گاهی میگریست و آرامش دل دریایی مادرش را به تلاطم میانداخت. چند قدم آن طرفتر، سیدمجتبی بود و حلقه قرائت قرآن، که آوای ملکوتیاش در گهواره سیدمصطفی میپیچید و آمیخته گوشت و استخوانش میشد. سیدمصطفی دو، سه سالی بیشتر نداشت که بغلدست پدر مینشست و زل میزد به چهرهاش و تلاوتش را موبهمو میشنید. سیدمصطفی هفت ساله که شد، در بین قاریهایی که هم سن و سالش بودند و حتی ردههای سنی بالاتر، برجسته شد.
نمرات خوب، نظم و انضباط و اخلاق نیکو، روز به روز سیدمصطفی را برای اهالی دوستداشتنیتر و محبوبتر کرده بود، سیدمصطفی در کنار درس و مشق و مدرسه به مشق پهلوانی و روحیه جوانمردی هم اهمیت میداد و همزمان با شنیدن الفبای معلم، صدای زنگ مرشد و دعاهای وسط گود زورخانه را هم میشنید. سید، کشتی باستانی و ورزشهای زورخانهای را جدی دنبال کرد و از ورزشکاران نمونه شد.
تحصیلات متوسطهاش که به پایان رسید، در سال هزار و سیصد و پنجاه و شش، در بحبوحه مبارزات مردم ایران با حکومت ستمشاهی، به خدمت سربازی فراخوانده شد. شش ماه نخست دوره را در سراب اردبیل سپری کرد. سیدمصطفی نقش مهمی در بیداری سربازان هم دوره خود داشت مدتی بعد، به خاطر کسب معدل بالا، بهعنوان سپاهیدانش به روستای قاسمآباد الیگودرز اعزام شد.
با شروع درگیریهای اشرار در کردستان، در سالهای نخستین پیروزی انقلاب، همراه برادرش سیدجواد، به سرکوب اشرار پرداختند، با پایان یافتن درگیریها، برای ادامه تحصیل به الیگودرز بازگشت و برای اخذ فوق دیپلم عازم مرکز تربیت معلم علامه طباطبایی خرمآباد شد.
پس از اتمام تحصیلات، بهعنوان دبیر بینش اسلامی(دینی) به جبهه رفت. در آنجا به کسوت فرمانده دسته، فرمانده گردان، فرمانده گروهان و... در لشکرهای مختلف سپاه به نبرد با دشمن پرداخت.
سیدمصطفی در بین بسیجیان و امت حزبالله الیگودرز به «سیدالشهدای شهر» معروف بود و ازجمله خصایص والایی که در این سیدبزرگوار وجود داشت، تشویق برادران بسیجی به حفاظت از انقلاب اسلامی بود، همچنین برادران بسیجی را به تولی و تبری و شرکت در نمازهای واجب و جمعه و دعاهای توسل و کمیل و ندبه تشویق می کرد.
سیدمصطفی خلاقیت عجیبی در امور نظامی داشت. بارها به او پُستهای مهم نظامی پیشنهاد کردند؛ ولی او رد کرد. معتقد بود که در لباس بسیجی، در کنار سربازان گمنام، مبارزه کردن افتخاری دیگر است.
پس از مدتی سیدمصطفی، همراه برادرش سیدجواد، اقدام به تشکیل گردان ویژه شهدای حربالله نمودند. این گردان توانست در عملیات والفجر ۹ در محور سلیمانیه عراق و نیز کربلای ۲ در محور حاج عمران حماسهها بیافریند. این دلاور میدانهای نبرد حق علیه باطل در ۳۰ اردیبهشت ۱۳۶۵ در منطقه حاجعمران به مقام والای شهادت نائل آمد.
فرازی از وصیتنامه شهید مصطفی میرشاکی
گفتم فرمانبر و تسلیم ولایت باشم که در غیر اینصورت بزرگترین گناهم این است. عقب ماندن و جلوتر از امام حرکت کردن هلاکت و نابودی را بهدنبال خواهد داشت. به خودم گفتم اصلاً برای چه خلق شدهای؟ هدف از خلقت تو چه بود؟ از چه خلق شدهای؟ تا به حال چه کردهای؟ و بعدا چه خواهی کرد؟ و آخرالامر به کجا خواهی رفت؟ مگر نه این است که انسان برای تکامل و به کمال رسیدن خلق شده است؟ چرا نتوانستم به این کمال برسم؟ انسان بودم و خطاکار.
به وابستگیها پشت پا زده و میدانم که روزی باید بروم و به دیدار معشوق رفتن، به صورت مرگ خندیدن و در کام مرگ رفتن و پیکر پارهپاره شده، به ملاقات رفتن و رد کردن امانت.
حجابی جلوی چشمان مرا گرفته و از دیدار انوار الهی مانع میشود. خودم باعث بودم همه اینها، به قول حافظ: «تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز» چه خوب شعارهایی نوشتم؟ کاش هر آنچه گفتمی، کردمی، چه سنگین است مسئولیت انسان بودن. عاقبت درس و بحث را رها کردم و گفتم بس است. در کودکی پستی و در جوانی مستی و در پیری سستی، پس کی خداپرستی؟
تا کی بمانم و نظارهگر صحنهها باشم و در دنیا غرق باشم. اینک اینجا کربلاست و امروز عاشوراست و حسین است که انسانها را صدا میزند که انسانها از خواب زمستانی بیدار شوید. برخیزید و از کیان اسلامی خود دفاع کنید. آخرالامر خودم را راضی کردم تا به جبهه بیایم. از کودکی پدرم که خدایش رحمت کند و با اجداد طاهرش محشور گرداند که قرآن و مسائل اسلامی را به من یاد داد. چنانکه در کلاس دوم دبستان قرآن را به نحو احسن و بدون غلط میخواندم. سالها برای من رنج و زحمت کشید و عاقبت از این جهان چشم فرو بست. مسئولیت مرا سنگین نمود اگرچه رفتن او داغی جانگداز بر دل ما گذاشت، چون من وصیت نمودم که فرزندان مرا با نماز و قرآن و ذکر اهلبیت عصمت و طهارت و مسائل اسلامی و تربیتی و اخلاقی بزرگ کنید.
من هم وصیت پدر مرا که همه چیزم را مدیون او هستم به مادر گرامی و عزیزم که چون کوهی استوار در برابر ناملایمات و سختیها ما را بزرگ نمود، واگذار میکنم و از همه طلب حلالیت و از خداوند قادر منان و غفور و رحیم، امید عفو و بخشش و رحمت دارم.
... از عموم ملت مسلمان تقاضا دارم که غیر از خط امام که همان خط خدا و اسلام و قرآن، پیغمبر و ائمه معصومین(ع) است دنبالهروی از دیگران نکنند و هوشیارانه و گوش بفرمان امام عزیز مواظب توطئه خوارج و نهروانیها باشند که دشمنی برای اسلام هستند.
انتهای پیام