آغاز ناصرالدین‌شاه

در چنین روزهایی از سال ۱۲۲۷ به تخت سلطنت نشست و نیم قرن بر ایران فرمانروایی کرد. بحث درباره کارهای کرده و نکرده‌اش و نیز نتایج و پیامدهای پیدا و پنهان این سلطنت طولانی‌مدت به کنار، حکایت‌ها و قصه‌های جالبی درباره خود او و نزدیکانش وجود دارد.

به گزارش ایسنا، روزنامه اعتماد نوشت: «در چنین روزهایی از سال ۱۲۲۷ به تخت سلطنت نشست و نیم قرن بر ایران فرمانروایی کرد. بحث درباره کارهای کرده و نکرده‌اش و نیز نتایج و پیامدهای پیدا و پنهان این سلطنت طولانی‌مدت به کنار، حکایت‌ها و قصه‌های جالبی درباره خود او و نزدیکانش وجود دارد که برخی آنها را عبدالله مستوفی در کتابش، «شرح زندگانی من» نقل کرده است. مثلا «روزی در حضور او از تداخل (یعنی غذای قبلی هضم نشده، غذای جدید خوردن) صحبت شد و بعضی ضعیف‌المعده‌ها از مضار آن چیزهایی می‌گفتند. شاه به دکتر طولوزان گفت: حکیم! ما هم تداخل می‌کنیم؟

دکتر عرض کرد: خیر قربان! اعلی‌حضرت متصل می‌خورند. واقعا درست گفته بود، چون ناصرالدین‌شاه جز در مواقعی که کار می‌کرد یا راه می‌رفت که در آن موقع قلیان و قهوه و چای جای خوراکی‌های دیگر را می‌گرفت، متصل می‌خورد. بعضی‌ها را دیده‌ایم که در یک قسمت از زندگانی خود این عادت را دارند و همین که قدری پا به سن گذاشتند از راه اجبار و با کمال افسوس این کار را وامی‌گذارند، ولی ساختمان و طرز زندگانی این شاه طوری بود که تا دم مرگش مثل ایام جوانی در خوردن افراط می‌کرد.»

جز خوردن، به شکار حیوانات هم علاقه زیادی داشت که «عشق او به این کار به قدری زیاد بود که اشعاری هم برای شکارهایش می‌ساختند و به عرض می‌رساندند و معروف بوده که نوزده پلنگ به دست خود شکار کرده است. میرزا محمدحسین فروغی این موضوع را این‌طور به شعر درآورده بود:

پلنگ نوزدهم نیز با کمال غرور

قدم نهاد به میدان خسرو منصور

پلنگ هیجدهم را دو روز پیش ندید؟

که بود صد ره از او بیشتر به خود مغرور

پلنگ نوزدهم چون پلنگ هیجدهم

خبر نداشت که بی‌حاصل است خرمن زور

ملک چه گویم؟ سبحان واحد القهار

به قهر خویش نمود آن غیور را مقهور

بنوش باده فروغی که شد شکار ملک

پلنگ نوزدهم نیز با کمال غرور

گویا یک بار در یکی از سفرهای شکار، از اسب افتاد و آسیب دید. حمزه میرزا حشمت‌الدوله (عموی شاه) که در این سفر همراه شاه بود، در بازگشت به عمارت پانصد اشرفی به عنوان وجه تصدق با این رباعی برای شاه فرستاد:

شاها ادبی کن فلک بد خو را

کاسیب رسانید رخ نیکو را

گر گوی خطا کرد به چوگانش زن

ور اسب خطا کرد به من بخش او را

ناصرالدین‌شاه رباعی دیگری در جواب عمویش سرود:

بد خویی اسب ترکمان سنجیدم

در کوه ز کردار بدش رنجیدم

آن اشتر اسب نام بی‌معنی را

ز اصطبل دوانده بر شما بخشیدم.

نمی‌دانم چرا، اما شماری از مورخان درباره دلبستگی او به مظاهر تمدن و تجدد اغراق می‌کنند اما گویا این دلبستگی بی‌دوام و سطحی بود و از مقطعی به بعد چنان به نفرت تبدیل شد که به کسی اجازه سفر خارجی را نمی‌داد. حتی یکی از درباریانش به حج رفت و از آنجا «سری هم به اروپا زده بود.» به ایران که برگشت، خود شاه تنبیهش کرد و سه هزار تومان جریمه از او گرفت.

ناصرالدین‌شاه سلطان مستبدی بود و مانند بیشتر مستبدان تاریخ که دوران فرمانروایی‌شان طولانی می‌شود دربارش پر شد از «اشخاص درجه سوم و چهارم که نه دانشی آموخته و نه در کارهای دولتی از راه عمل بینشی اندوخته بودند» و جز منفعت‌طلبی، آن‌هم به پست‌ترین شکلش، دغدغه دیگری نداشتند. فساد و تباهی طبقه حاکم به جامعه هم رسوب کرد و «طبقات پایین‌تر هم که در طرز استبداد همیشه نظرشان به مستخدمین دولت است، در تمام شئون اجتماعی و قواعد اخلاقی به مستخدمین تاسی کردند.»

انتهای پیام

  • چهارشنبه/ ۲۸ مهر ۱۴۰۰ / ۱۳:۱۹
  • دسته‌بندی: رسانه دیگر
  • کد خبر: 1400072820560
  • خبرنگار :

برچسب‌ها