این شاعر رباعیسرا در پی درگذشت منصور اوجی در یادداشتی با عنوان «در شدنِ شاعر اردیبهشت و صبح منصور اوجی» که در اختیار ایسنا قرار داده، نوشته است:
«....ای تو، ای کلمه، ای کتاب
میگذاریمتان و میگذریم
همچنانی که زندگانی را....
و همیشه میگفت با همان لحن راسخ صمیمی از صبح و از اردیبهشت و گنجشکهایی که در باغ آرام روز بال میزدند. میگفت از رد زمان و کوزهگری پیر که جامهای جان را یکی یکی بر زمین میزند و آدمی فقط مینگرد پُر از سوال اما لال. میگفت: وَ برف پیری میبرد ما را به غربت سرد خاک، و بعد از این برف، پرندگانی میآیند تا در آفتاب بخوانند. گل زیباست، و زیباتر از آن مرگ، آری مرگ هر روز در چهره صبح گل میپاشد با عطر نرگس و محبوبه و مریم و شببو ....فصل دیگریست بعد از مرگ، خاک و خاک و خاک... تا چه سرکشد بعد از ما؟ میگفت آدمی خاک میشود، میشود سبز و میدمد از خاک، و تو آن روز میشوی یک گل سرخ، و من شاید خوشه انگوری باشم بر تاکی رویان... آنگاه ما را به نیکی یاد آرید ما رفتگانیم.
من خستهام ای درخت، کی میروم به خاک؟ کی سبز میشوم از خواب؟ کی تکرار میرسد از راه؟ کی در بهار گل میدهم کی؟ کجا؟ میدانست این آینه دیگر به سنگ آمده است. و در آینه، آن سایه مدام را میدید: در آینه میبینمت، در آیینه میبینمت ای مرگ...
منصور اوجی را از سال ١٣٧٢ میشناختم از آن زمان که خانهاش در خیابان ارم شیراز حیاطی پر از درخت و گل داشت، و گنجشکها برایش از اردیبهشت و بهارنارنج و صبح میخواندند. مثل آفتاب در سرزمین درهم سایهها رفتاری از جنس نور و نظم داشت. سرشار از سلام لحظهها بود و هرگز به یاد ندارم و ندیدم دهان به غیبت کسی آلوده کند. این اواخر حالش را از داماد شریفش دوست ارجمندم جناب دکتر نصرالله خلیلی زیاد میپرسیدم اما هر بار خبر تلختر از زهر در خواب ثانیهها بال میزد. شخصیت اوجی را دوست داشتم و از او بسیار آموختم.... اوجی شبیه شعرش بود، اوجی خود شیراز بود، و خوشا او که چون گلی شکفت و چون گلی رفت... با هفتهزارسالگان سر به سر شد و در ابدیت جاری شد...بعد از مرگ شاعر زیباتر میشود.
شیراز
١٩ اردیبهشت ١۴٠٠»
انتهای پیام