/گزارشی از خاطرات روزهای کرونایی کادر درمان/

تلخ‌ترین وشیرین‌ترین خاطرات کادر درمان مشهد

بیش از یک سال است که روزهایمان را با شنیدن خبرغم‌انگیز فوت قربانیان کرونا گذرانده‌ایم؛ روزهایی پر از شوک، ترس و نگرانی اما این ترس و نگرانی برای عده‌ای از افراد فراتر و عمیق‌تر از تجربه ما بوده است؛ افرادی که با چشمان خود شاهد از دست رفتن جان آدم‌ها بودند و این درد عمیق را از نزدیک احساس کردند.

فداکاران کادر درمان مدتهاست روزهای سختی را می‌گذرانند و حالا هم با قرمز شدن بسیاری از شهرها که نتیجه مسافرت‌ها و دیدوبازدیدهای نوروزی است، روزهای سختی را پیش رو خواهند داشت. شنیدن خاطرات تلخ کادر درمان می‌تواند به ما درک بهتری از شرایط سختی که آنها بیش از یک سال است با آن دست و پنجه نرم می‌کنند، بدهد و البته در کنار این خاطرات تلخ، لحظه‌ها و خاطره‌های شیرینی هم وجود داشته است که شنیدن آنها می‌تواند در جنگ با کرونا به ما امید بدهد. تعدادی از کادر درمان مشهد از خاطرات تلخ و شیرینشان  برایمان می‌گویند.

در راه برگشت از بیمارستان اشک می‌ریختم/ در یک روز ۶ بیمار فوت کردند

فرشته غلامی مقدم، سرپرستار بخش ICU کرونای بیمارستان علی شریعتی مشهد:

از ۷ اسفند ۹۸ که به ما اطلاع دادند، قرار است بیمارستان شریعتی مرکز پذیرش‌کننده بیماران کرونایی شود تا به حال، دوران بسیار سختی برای من و تمامی همکارانم بوده است. دوران کرونا تجربه‌ای متفاوت اما سخت و حقیقتا ناراحت‌کننده بود. برای منی که در بخش مراقبت‌های ویژه کار می‌کنم و با بیماران بدحال سر و کار دارم، خاطرات خوب بسیار اندک و خاطرات بد بسیار زیاد بودند.

یک روزی که برای شیفت صبح رفتم تا بخش ICU را از همکار شیفت شبم تحویل بگیرم، به من اطلاع داد که از ۸ تخت بخش، ۶ بیمار به شدت مریض احوال هستند و امیدی به زنده بودنشان نیست. در آن شیفت ۱۲ ساعته، از ۸ بیمار، ۶ بیمار جلوی چشمان من فوت شدند.

خیلی وقت‌ها بعد از این که شیفتم تمام می‌شد، در راه خانه گریه می‌کردم یا زمان‌های استراحت در هنگام نماز خواندن، خوردن غذا و... خودم و همکارانم به خاطر تجربه این شرایط ناگوار اشک می‌ریختیم. با اینکه همیشه همه همکاران زحمت می‌کشیدند و از جان مایه می‌گذاشتند، اما فایده‌ای نداشت و بیماران پشت سر هم از دست می‌رفتند. زمانی که از خانواده‌شان زنگ می‌زدند و جویای احوالشان می‌شدند و ما باید خبر فوتشان را می‌دادیم، بسیار زجرآور و تلخ بود.

یک خانم ۵۰ ساله‌ از خانه سالمندان به علت ابتلا به کرونا به بیمارستان ما منتقل شده بود. خواهرش گاهی به او سر می‌زد و از احوالش جویا می‌شد. به علت درگیری شدید ریوی و وضعیت حادی که داشت، امیدی به زنده ماندنش نداشتیم و به دستگاه وصلش کرده بودیم. بعد از حدودا سه هفته که از بستری شدنش می‌گذشت، به تدریج هوشیاری‌اش را به دست آوردند. دستگاه اکسیژن را جدا کردیم و با پای خودش به بخش منتقل شد. این یکی از اتفاقات شیرین برای من بود؛ چون قبل از بدحال شدن و از دست دادن هوشیاری، با او صحبت می‌کردم و با من درد و دل می‌کرد که تنهاست و کسی را ندارد و در خانه سالمندان زندگی می‌کند.

همچنین یکی از بیماران جوان، آقایی ۳۰ ساله بود که به تازگی پدر شده بود. با اینکه بیماری زمینه‌ای نداشت، کرونا به شدت ریه‌‍‌اش را درگیر کرده بود، اما کاملا هشیار بود و صحبت می‌کرد و صرفا به دلیل مشکلات تنفسی، در حین صحبت نفس نفس می‌زد. برای من از پدر شدنش می‌گفت و اینکه چطور به کرونا مبتلا شده بود. فردای همان روز که به بیمارستان آمدم، دیدم که تختش خالی است...

به دلیل اینکه ما با بیماران ارتباط برقرار می‌کنیم و آن‌ها درمورد اوضاع زندگیشان و دیگر مسائل برایمان درد و دل می‌کنند، این ارتباطات باعث نزدیکی ما به بیماران و ایجاد احساس عاطفی می‌شود و با از دست رفتن هرکدامشان، غمی بزرگ بر دل ما می‌نشیند.

غم‌های فراوان و شادی‌های دوست‌داشتنی‌ در لابه‌لای روزهای سیاه کرونایی

علیرضا صداقت، رئیس بخش آی‌سی‌یوی کرونای بیمارستان امام رضا(ع) مشهد:

هر بیماری که بهبود می‌یافت، خاطره خوب بود و هر بیماری که از دست می‌رفت، خاطره بد. این قانون نانوشته همه درمانگران، پزشکان و پرستاران است. ما با احساسات همراهان بیماران، همراه می‌شویم.

نه به عنوان خاطرات خوب و بد، بلکه می‌خواهم کمی از لحظات خوب و بد که بیشتر حال و هوای کادر درمان را تعریف می‌کند، بگویم.

زمان‌هایی که از مریض و همراهانش در مورد سن بیمار پرس‌وجو می‌کردیم، می‌دیدیم که افراد با سنین و شرایط مختلف، از مرد ۳۷ ساله دارای دو فرزند کوچک، پسر ۳۰ ساله دارای فرزند در راه، دختری ۲۰ ساله تا آقایی ۵۰ ساله در حال دست‌وپنجه نرم کردن با مرگ هستند و عامل این اتفاق ناگوار، بی‌مبالاتی و بی‌ملاحظگی اشتباه خودشان بوده است. خیلی از این بیماران با شرکت در میهمانی‌های خانوادگی، جشن‌های تولد و... این صحنه‌های وحشتناک را برای خود و خانواده‌شان رقم زدند. شاید زمانی که متوجه این قضایا می‌شدیم، بدترین لحظات ما بود. گاهی از یک خانواده، ۴-۵ بیمار همزمان بستری می‌شدند و دلیل ابتلاشان نیز حضور همگی در یک گردهمایی خانوادگی بود.

جدا از مشاهده فوت بیماران، بسیاری از اساتید، همکاران، دوستان و اقوام‌مان جلوی چشممان از دست رفتند و شاید اکنون یکی از دلایل خستگی‌ کادر درمان، فشار روانی ناشی از دیدن و احساس کردن این لحظات و شرایط سخت است. غم‌های فراوان و شادی‌های دوست‌داشتنی‌ای در لابه‌لای روزهای سخت و سیاه کرونایی تجربه کردیم و این لحظات تلخ و شیرین با کار کادر درمان آمیخته شده است.

با بدترین شرایط می‌آمدند و پس از مدتی رخت عافیت به تن می‌کردند

همزمان با خاطرات بد، کم‌وبیش خاطرات خوبی هم وجود داشت؛ خیلی از بیماران و دوستانمان که با بدترین شرایط بستری می‌شدند، پس از مدتی رخت عافیت به تن می‌کردند. یکی از پزشکان عمومی در اوایل دوران شیوع کرونا، به این بیماری مبتلا شد و در شرایط بسیار وخیم، با صد درصد درگیری ریه قرار داشت. در همان روز اول در کادر درمان هیچ‌کس امیدی به بهبودیش نداشت، اما خوشبختانه به طرز معجزه‌آسایی بهبود یافت. چند وقت پس از ترخیص از ICU، عکس و فیلمی از خودش در حال رفتن به مطب برایمان ارسال کرد. وجد و شادمانی آن لحظه دیدن بیمار بهبود یافته قابل توصیف نیست.

حالم خوب نیست؛ حال هیچ کداممان خوب نیست

دکتر صداقت همچنین چند نامه خود به همسرش را که در آنها بخشی از سختی‌ها و فشارهای دوران کرونا را نگاشته است، با ما به اشتراک می‌گذارد:

«همسر عزیزم

این روزها حالم خوب نیست؛ ناراحت روزهایی هستم که نتوانستم کنار شما باشم. فروردین گذشته که تو به کرونا مبتلا شدی و یک‌ماه در منزل بستری بودی، من به دلیل مشغله فراوان کاری نتوانستم خیلی کنارت باشم. دخترمان مثل یک فرشته مهربان، از صبح اول وقت که من از خانه خارج می‌شدم وظیفه پرستاری از تو را به عهده می‌گرفت و تا ساعت ۵-۶ عصر که برمی‌گشتم در حد توانش ازت مراقبت می‌کرد. من هم زمانی که به خانه می‌رسیدم، اگر مشاوره‌ها و ویزیت‌های تلفنی و واتس‌اپی بیماران، دوستان و اقوام مجالی برایم باقی می‌گذاشت، چند دقیقه‌ای افتخار مراقبت و پرستاری از تو نصیبم می‌شد».

«عزیزم، شاید واقعا کمتر کسی درک کند که ۶ ماه در آغوش نکشیدن و نبوسیدن تنها دختر برای یک پدر چقدر سخت و غیرقابل تحمل است، ولی این فاجعه برای من و تقریبا همه همکارانم در آی‌سی‌یو اتفاق افتاد. من در سال گذشته نتوانستم برای تنها دخترم به اندازه کافی وقت اختصاص بدم و از آن بدتر اینکه تقریبا در تمام مدت باعث نگرانی شما بودم. یادم است که دخترم همیشه از تو در مورد سلامتی من سوال می‌کرد و روزی چند بار از من می‌پرسید که بابا خوبی؟ تب نداری؟ کرونا نگرفتی؟»

«همسر عزیزم

همانطور که می‌دانی و نگرانم هستی، این روزها می‌ترسم و نگرانم؛ میترسم تمام سختی‌هایی که ما و همه همکارانم در خط مقدم کرونا در بدترین شرایط آی‌سی‌یو متحمل شدیم بی نتیجه بماند.

تو از کابوس‌های شبانه و نگرانی‌های روزانه من مطلع هستی؛ میدانی که من این روزها در جلسات ستاد، استانداری، دانشگاه و... تا چه حد از نگرانی‌هایم در مورد آینده شرایط کرونا صحبت کرده‌ام. یادت است چند روز قبل که بعد از ماه‌ها برای خرید به بیرون رفته بودیم، چه صحنه‌هایی را مشاهده کردیم؟ در داخل یک مغازه طلافروشی که حدود ۴ متر مربع بود، حدود ۸ نفر و اکثرا بدون ماسک حضور داشتند. خیابان‌ها پر از افرادی بود که بعضا بدون دلیل در حال تردد بودند، مغازه‌ها و فروشگاه‌ها با حداقل شرایط بهداشتی مملو از جمعیت بودند. یادت است یک روز تمام پیامک‌هایمان را بررسی کردیم و ۳۲ پیامک با مضمون تبلیغات تورهای مسافرتی نوروز داشتیم؟

حالم خوب نیست. حال هیچ کداممان خوب نیست. نگران هستیم و کابوس تکرار آن روزهای وحشتناک را داریم».

خیال بیمارشدن از خود بیماری بیشتر آزاردهنده بود

غلامرضا خادمی، رئیس بخش ICU کرونای بیمارستان اکبر مشهد:

اوایل کرونا جوی از ترس و وحشت بود. موج وحشت همه را در اضطراب و افسردگی فرو برده بود و خیال بیمارشدن از خود بیماری بیشتر آزاردهنده بود. هرروز صبح که بیدار می‌شدی دو مسئله دیگر غیر از این ویروس دست‌به‌دست هم داده بودند تا حسابی آزارت دهند. یکی شروع فصل بهار و پولن‌ و گرده‌های گیاهی و دیگری مصرف بیش از اندازه شوینده‌ها و ضدعفونی‌کننده‌ها که ته گلو را قلقلک می‌داد و در نتیجه روان آدم را بهم می‌ریخت.

اواخر اسفند بود. یک شب، از نظر روحی بسیار تحت فشار بودم. آن شب را راحت نخوابیدم. احساس تحریک حلق که  کمی نفس‌تنگی خیالی هم به آن اضافه شده بود را داشتم. از شدت فشار روانی کرونا، صبح روز بعد، ابتدا یک آنتی‌هیستامین که خواب‌آور بود، خوردم ولی باز هم خیالم راحت نشد. به‌جای رفتن به بیمارستان، یک راست به یک آزمایشگاه خصوصی رفتم. آن موقع تست PCR(تست تشخیص سریع کرونا) کم‌یاب بود و تازه اگر آزمایش می‌دادید، باید دو تا سه روز به انتظار جواب مینشستی.‌ یک آزمایش معروف روتین آن زمان، تست‌های آزمایشات خونی بود و من نمونه را داده و منتظر جواب آن بودم، اما این انتظار دو ساعته هم آنقدر برایم طولانی بود که تصمیم گرفتم به اورژانس عدالتیان بیمارستان امام رضا(ع ) سری بزنم.‌ دکتر طالبی، یکی از دوستانم در فضایی نسبتا ضد کرونایی با گان و کلاه مخصوصی که برتن داشت، برایم با حوصله توضیح داد که علائم جدی ندارم، اما هر چه ایشان توضیح می‌داد، قلبم ناآرام‌تر می‌شد، بدون آنکه بدانم علتش چیست. بی‌خوابی شب قبل و قرص آنتی‌هیستامینی که به امید از بین رفتن تحریک گلو و  تنگی تنفس خیالی  خورده بودم، مرا گیج و بد حال کرده بود و بر اضطرابم افزوده بود. از دکتر طالبی خواستم مشغول کارهای بیماران اورژانس شلوغ پلوغ خودش باشد و به او گفتم  من چند لحظه بر روی صندلی می‌نشینم  و رفع زحمت می‌کنم. با یک احساس سرگیجه‌گونه، به محض اینکه بر روی صندلی جلوی اتاق دکتر نشستم، سرم خم شد و خوابم برد. چند دقیقه بعد، انگار خواب می‌دیدم که دکتر طالبی صدایم می‌زند: دکتر خادمی... دکتر خادمی ! خیلی سنگین جواب دادم که مزاحم نشو، خوابم می‌آید. دیدم دست‌بردار نیست و موضوع برایش جدی‌تر شد. همکاران تیم اورژانس که اکثرا مرا از قبل  می‌شناختند را صدا زد: دکتر خادمی رنگش سفید شده. بیایید. دکتر رفت!

بچه‌ها جمع شدند، دست و پای مرا گرفتند و برروی برانکارد دراز کردند و هر کدام مشغول یه کاری شدند؛ یکی رگ می‌گرفت، یکی سرم آماده می‌کرد، یکی لوله‌های آزمایش را آورده بود و یکی از سر انگشتم تست قند می‌گرفت...

کرونا آرزوها و روزهای شیرینش را از او گرفت

نجمه کرامتی، سرپرستار بخش کرونای بیمارستان دکتر علی شریعتی مشهد:

یکی از خاطرات غم‌انگیزم به یکی از بیماران که آقای ۲۱ ساله‌ای بود، برمی‌گردد. با توجه به اینکه درصد پایین اکسیژن و درگیری ریوی زیادی که داشت، با نظر پزشک به ICU منتقل شد. قرار بود یک هفته بعد از آن روز مراسم نامزدی داشته باشد، اما متاسفانه یک روز بعد از بستری شدن در ICU فوت کرد. با وجود سن کم، کرونا آرزوها و روزهای شیرینی که در پیش داشت را از او گرفت.

خاطرات خوب نیز اما کم نبودند؛ یکی از بیمارانمان، آقایی ۸۰ ساله بود که با کاهش هوشیاری و درگیری ریوی نسبتا بالا بستری شده بود و از آنجایی که هوشیاری نداشت، تغذیه او فقط از طریق لوله بینی به معده (سوند معده) انجام می‌شد. با توجه به سن و سال و میزان درگیری، این بیمار جزو مواردی بود که تصور بهبودی‌اش برای همه افراد کادر درمان غیرقابل تصور بود، اما طی مدت بستری به لطف خدا و با تلاش همکاران و رسیدگی که به ایشان شد، کم کم هوشیاری‌اش برگشت، سوند معده کشیده شد و کم کم تغذیه دهانی برایش آغاز شد. پس از هوشیاری، مدام با همکاران صحبت می‌کرد و آنقدر گرسنه می‌شد و طلب غذا می‌کرد که همه  پرستاران به وجد آمده بودند. در یخچال اتاق برایش غذا ذخیره داشتیم که هر لحظه طلب کند، غذا به او داده بشه و واقعا لطف خدا بود که با چنان شرایط ناامیدکننده‌ای که داشت، توانست دوباره سلامتی‌اش را به‌دست بیاورد و به آغوش خانواده برگردد.

حالا به مادرش چه بگویم؟

زهره سزاوارمنش، سوپروایزر بالینی بیمارستان شریعتی مشهد:

پس از شیوع کرونا و انتخاب بیمارستان شریعتی به عنوان بیمارستان پذیرش‌کننده کرونا، دوران کاملا جدیدی برای همه ما آغاز شد. بستری بیماران مبتلا به کرونا در بخش‌های مختلف شروع شد و همکاران از کادر درمان جوان و کم‌تجربه تا همکاران باتجربه و سرد و گرم چشیده، همه و همه با تلاش بی‌وقفه و با یک هدف آغاز به کار کردند. آنها یاد گرفتند چطور رفتار کنند، چگونه مراقبت و درمان کنند و چطور به ترس خود غلبه کنند و به بیماران امید و انگیزه را هدیه دهند.

باورکردنی نبود؛ در پوشش سخت و طاقت‌فرسا، ساعت‌ها روی پا ایستادن و دویدن از این تخت به آن تخت برای چک کردن حال بیماران.

روزی که به عنوان سوپروایزر وارد بخش آی‌سی‌یو شدم، همزمان پرستاران و پزشک مشغول CPR (احیای قلبی ریوی) بیمار جوانی بودند. پس از حدود ۲۰ دقیقه پزشک اتمام CPR را اعلام کرد، اما یکی از پرستاران دست از انجام CPR برنمی‌داشت؛ با اینکه پزشک سه‌مرتبه ختم CPR را اعلام کرد، اما او همچنان با زمزمه "من قول دادم...من قول دادم" به کار خود ادامه می‌داد. هوا گرم بود و داخل پوشش ماسک و شیلد، قطرات عرقش دیده می‌شد. در نهایت پس از مدتی با اصرار سایر همکاران دست برداشت.

مدتی بعد، دقایقی را کنارش نشستم و سر صحبت را باز کردم. به او گفتم «منظورت از اینکه می‌گفتی قول دادی چه بود؟ به چه کسی قول دادی؟» که در پاسخم گفت: «چند روز پیش مادر این بیمار از طریق تماس تصویری با پسرش مکالمه داشت. آن موقع با همان وضع وخیم می‌توانست به سختی صحبت کند. به مادرش گفت که نگران نباشد و به زودی برمی‌گردد؛ چون پرستارهای این بیمارستان به خوبی از او مراقبت می‌کنند. من هم با مادرش صحبت کردم و به او امیدواری دادم که نگران نباشد و ما تمام تلاشمان را خواهیم کرد. ما در تمام این مدت نهایت تلاشمان را کردیم، اما نشد...حالا به مادرش چه بگویم؟»

بابای عزیزم، زود خوب شو

مرجان شوقی، پرستار اورژانس بیمارستان امام رضا(ع) مشهد:

یکی از عوارض بیماری کرونا لخته شدن خون و به دنبال آن سکته بیمار مبتلا است. یکی از بیماران بلافاصله پس از ابتلا، دچار سکته مغزی شده بود و اصلا وضعیت خوبی نداشت. نصفی از بدنش فلج و زخم شده و از طریق سوند بینی-معده تغذیه می‌شد. ساعت تغذیه بینی-معده‌اش که رسیده بود، گاواژی(لوله معده تغذیه‌ای) را برایش استفاده کردم، ولی هنوز به حجم کافی‌ای که پزشک دستور داده بود، نرسیده بود. یخچال را چک کردم تا ببینم همراهیان غذایی برای بیمار فرستاده‌اند یا نه. چندین ظرف آبمیوه و آب گوشت در یخچال بود و دیدم روی یکی از آن‌ها نوشته شده بود: «بابای عزیزم، زود خوب شو. دوستت دارم، از طرف کامبیز» و اسم بیمار من در کنارش نوشته شده بود. در آن لحظه عمیقا منقلب شدم. همان آب گوشت را برای بیمار گاواژ کردم.

وقتی کار بالینم به اتمام رسید، در ایستگاه پرستاری در حال انجام کارهای پرونده بودم که پرستار پاسخگو مرا صدا زد و گفت که همراهی بیمارتان می‌خواهد با شما صحبت کند. تلفن را گرفتم و  پرسیدم: شما اقا کامبیز هستی؟  گفت : بله. از کجا من را می‌شناسید؟ پاسخ دادم: کاغذی که روی ظرف آب گوشت بود را خوندم و به بیمار دادم. کامبیز شروع به گریه کرد. با صدای بلند پشت تلفن گریه می‌کرد.

بعدها از بخش کرونا رفتم و یک ماهی گذشت. زمانی که دوباره به بخش کرونا اعزام شدم، آن بیمار همچنان بستری بود و بعدتر ترخیص شد که در منزل ادامه درمانش را داشته باشد.

آدم‌ها می‌روند و می‌گذرند؛ آن‌ها که می‌مانند هم به شرط فاصله است

منصوره خاتم‌پور، بهیار بخش گوارش بیمارستان امام رضا(ع) مشهد:

چشم‌هایش بسته بود. فکر می‌کردم خوابیده باشد. نزدیک‌تر شدم. دیدم که لب‌هایش تکان می‌خورند. چیزی می‌گفت که نمی‌فهمیدم. صدا زدم: خانم جان؟ چشم‌هایش را باز کرد؛ اما نه رو به من. انگار با سقف اتاق بود، یا با کسی که از آن بالا نگاهش می‌کرد: بیا! بیا! بیا!... پرسیدم: کی؟ کی بیاد خانم جان؟ بالاخره صدایم را شنید. جواب داد: علیرضا؟

روزهای بعد صدایش از بیرون اتاق هم شنیده می‌شد: بیا! بیا! بیا! بیا...

وقت را غنیمت می‌دانست و از یک لحظه نمی‌گذشت. تمام حواس و قوایش صرف همین یک خواسته بود، «بیا!».

آدم‌ها می‌روند و می‌گذرند؛ آن‌ها که می‌مانند هم به شرط فاصله است. از ترس شیوع کرونا علایقمان را می‌گذاریم پشت در اتاق‌ها، کافه‌ها، سالن‌های سینما و... بمانند. این وسط قربانی کسی‌ است که به قصد خطر آمده. او می‌ماند و زخم‌های به جان خریده. او می‌ماند و خاطره‌ای که تا دم مرگ مستعد سوزاندن است. همچو جان پیرزن که خاکستری خفته در قلب آتش بود. آتشی بزرگ با نام کوچک‌ «علیرضا».

یک‌بار می‌خواستم پیراهنش را عوض کنم، چشم‌هایش بسته بود و لب‌هایش مشغول ذکر « بیا ». فهمید که آمده‌ام. صورتش آرام چرخید سمتی که من ایستاده بودم. یک‌ لحظه دستم را چنان محکم گرفت و کشید که ترسیدم. روی صورتش خم بودم که باز پرسید: تو علیرضایی؟ جواب دادم: نه خانم جان. بگذار پیراهنت را عوض کنم. زنگ می‌زنم به علیرضا، می‌گویم بیاید. دست‌هایش را جدا کرد و گفت: نمیاد! پدرسوخته قد یک‌جو معرفت نداره. گفتم: وقتی بفهمه بیمارستانی حتما میاد. گفت: پس برایش بگو! بگو بس‌ که نیامدی موهایش را کند. موهایی که برایت بلند کرده بود. بگو اگر بیایی موهایش را دوباره می‌بافد، همان‌طور که دوست می‌داشتی. هنوز هم می‌توانم. هنوز تمام موهایم نریخته. بگو بیاید. بسه پدرسوختگی و بی‌معرفتی. بسه! بسه! بسه!

عشق اینچنین است؛ خاطره‌ نامیرایی که خون هر سه زمان گردن او است؛ گذشته، حال، آینده قربانیان عشق‌اند؛ قربانیانی که خود می‌آفریند و خود می‌کشد؛ همچو پیرزن که بعدتر فهمیدم او را می‌شناسم. او که جانش را پای تنها سروده‌اش باخت. او «انتظار» بود. روزی که مُرد این شعر را بدرقه‌اش کردم:

بیت‌هایی که آفریدمشان

در پی روز قتل‌ عام من‌اند

هر مزاری «علیرضا» دارد

کل این قبرها به نام من‌اند

بیچاره مرگ که هیچ از ما نمی‌داند. ترس از کدام فرجام و فردا؟! با مرگ بگویید: «ماییم که بی‌هیچ سرانجام خوشیم»... .

انتهای پیام

  • شنبه/ ۲۱ فروردین ۱۴۰۰ / ۱۲:۵۵
  • دسته‌بندی: خراسان رضوی
  • کد خبر: 1400012110743
  • خبرنگار : 50436