به گزارش ایسنا، «اعتماد» در ادامه نوشت: پشت گندمزارها و باغهاي سبز، گاراژهايي كنار هم رديف شدهاند كه سوداي طلاي كثيف را به سر دارند. طلا را بزرگترها ميبرند و كثيفي و لقمهاي نان ميماند براي بچهها؛ بچههايي كه زور در افتادن با كارفرمايشان را ندارند، هر چقدر كف دستشان بگذارند بايد راضي باشند و شايد هم يك روز از بالاي كاميون پر از كيسههاي زباله بيفتند گوشه اتوبان و براي هميشه فراموش شوند و شايد هم آتشي بيفتد به جان زبالهها و براي هميشه كودكيشان را با تمام آرزوهايشان ببلعد، از اينها هم اگر جان سالم به در برند، شايد از زخمي كه موشها شبها روي دست و صورت و پاي خسته شان يا روي شكمهاي خاليشان جا ميگذارند عفونت به جانشان بنشيند و... «احمد يكي از پاهاش سياه شد، زخم بود، عفونت كرده بود، قدير گفت قانقارياست، اما كسي نبود بياد ببردش دكتر، آخرش هم مرد» راحت از مردن حرف ميزنند، از گم شدن، از امروز بودن و فردا نبودن.
قانون، كودكان، ضمانت اجرا
٢٠ دقيقه بعد از تهران ميرسيم به زمينهاي خاكي و جويهاي پر از شيرابه و زمينهاي كشاورزي و سبزيكاريهاي حاشيه شهر. در آهني كه باز ميشود يك كاميون سفيد نخستين چيزي است كه ميشود ديد. از كاميون تعدادي كودك و نوجوان خميده، سر در كيسههاي پلاستيكي بزرگ كردهاند و محتوياتش را بيرون ميريزند. هرچه از سطلهاي مكانيزه جمع كردهاند، حالا بايد تفكيك شود. چند كيسه دورشان گذاشتهاند: پلاستيكها و ظرفهاي يكبارمصرف توي يك كيسه، كاغذ و مقوا توي يك كيسه، بطريهاي يك بار مصرف در يك كيسه و... كاري كه در تمام دنيا توسط ماشينها انجام ميشود، اينجا با دستان كودكاني صورت ميگيرد كه جان و سلامتي و كودكي شان را قرباني اين كار ميكنند؛ كودكاني كه طبق قوانين بينالمللي كه ايران هم آنها را پذيرفته نبايد در شرايطي كار كنند كه سلامتي و ايمني شان به خطر افتد.
طبق بند چهار از ماده سوم قانون «ممنوعيت بدترين اشكال كار كودك» كه هشتم آبان ماه ١٣٨٠ به تصويب مجلس شوراي اسلامي و در تاريخ ٢٣/ ٨/ ١٣٨٠ به تاييد شوراي نگهبان رسيده است: «اصطلاح (بدترين اشكال كار كودك) شامل كاري است كه به دليل ماهيت آن يا شرايطي كه در آن انجام ميشود، احتمال دارد براي سلامتي، ايمني يا اخلاقيات كودكان ضرر داشته باشد.» اما اين قانون با گذشت نزديك به ١٦ سال هنوز مورد توجه كارفرمايان نيست. پيمانكاران شهرداري در تخلفي آشكار كودكان را به كار ميگيرند، تخلفي كه هر روز همه ما در سطح شهر شاهد آن هستيم اما اعتراضي در اين زمينه نداريم، گويي خم شدن يك نوجوان در سطل مكانيزه شهرداري، يا ديدن يك كودك ٧ ساله كه در سطل سياه سر خيابان ميان انبوه زباله به دنبال پلاستيك و كاغذ ميگردد تا از زبالههاي ديگر «تفكيك»شان كند، تبديل به يك پديده عادي در شهر شده است؛ پديدهاي مثل ترافيك يا آلودگي هوا كه با وجود زجرآور بودنشان اعتراضي در پي ندارند و شايد هم به تعبير مسوولان «نميشود كاري برايش كرد.»
چند نفري خودشان را با كيسههايي كه حاصل كار ديروز و ديشب در سطح شهر است مشغول ميكنند، چند نفر هم به استقبال ميآيند، عبدالرزاق اما هنوز شيطنتهاي كودكانهاش را به سياهي زبالهها نباخته، ميشود ليدر ما تا تمام گاراژ را نشانمان دهد، آدمها را معرفي ميكند، برادرانش را و پسر عموهايش را، مردي با چشماني كنجكاو از لاي در ورودي سرك ميكشد و كلماتش را ميجود و از پسري كه سرش را توي كيسهاش برده تا مهمانان ناخوانده به سراغش نروند، ميپرسد: «چيكارهن اينا؟ واسه چي اومدن؟» جوابش را هنوز نگرفته كه عبدالرزاق با انگشت نشانش ميدهد و ميگويد: «اين خلافكارمونه، برامون مواد ميآره» و بعد كودكانه ميخندد. ٩ ساله است. ٥ سالش كه بوده با برادر بزرگش نصير از افغانستان آمدهاند تا كار كنند. در مورد همهچيز برايمان توضيح ميدهد و دستمان را ميگيرد تا ببرد پشت گاراژ را هم نشانمان دهد.
صداي خفه دو نفر كه با هم گلاويز شدهاند از پشت كيسههاي بزرگ سفيد چرك مرده كه پر از زباله است ميآيد، فريادي نيست، فقط ميشود تقلاي دو نفر را در يك درگيري حس كرد و متوجه ضربههايي شد كه به كيسههاي روي هم تلنبار شده ميخورد. ناگهان چيزي با ضربه زمين ميخورد و صداي درگيري قطع ميشود. سكوت. سراسيمه ميدويم پشت كيسهها، پسر لاغر قدبلندي با صورتي غرق خون از راه باريك بين كيسهها بيرون ميآيد، هيچ كس واكنشي ندارد، زخمي شدن و شكستن سر و دست انگار اتفاق عجيبي برايشان نيست، پسر دستي روي صورتش ميكشد و بياينكه چيزي بگويد، مينشيند كنار دست احمد كه چمباتمه زده و چند تكه كوچك مرغ را براي آبگوشت ناهار زير شير آب ميشويد، پسر دست خونياش را بيتوجه به مرغهاي زير شير، ميشويد، احمد كاسه مرغها را كنار ميكشد و نگاهي به صورتش ميكند و آرام ميپرسد: «چي شده؟» و بعد انگار چندان مهم نيست كه «چي شده؟» دوباره مرغها را زير شير ميشويد و قابلمه را پر آب ميكند و ميرود سمت آلونكشان، پسر قد بلند هنوز با خونريزي كنار چشمش درگير است، مدام دست خونياش را زير شير ميگيرد و بعد روي زخم سرش ميگذارد، عبدالرزاق با نگراني ميگويد: «چيزي نيست، الان خونش بند مياد» يك زخم بزرگ روي صورت خودش هست، ميگويد: «همينجا خوردم زمين، كلي خون اومد، داره خوب ميشه ديگه» انتهاي انگشت عبدالرزاق به ميانه گاراژ اشاره دارد، «همين جايي» كه عبدالرزاق نشان ميدهد، پر از ظرف پلاستيكي خامه و شيشه شكسته دلستر و بطري آب معدني و هزاران آشغال ديگر است. عبدالرزاق خيلي خوب محل كارش را نميشناسد: بچههاي هر گاراژ تو يه منطقه هستن، مثلا ما تو منطقه ٦ هستيم.
- منطقه ٦ كجا ميشه؟
- نميدونم، منطقه ٦ رو بلد نيستين شما؟
كارتي را از جيبش درميآورد و نشانمان ميدهد، روي كارت كنار لوگوي شهرداري نام منطقه نوشته شده، ميگويد: «اين جونمونهها، گمش كنيم كارمون زاره، هر ماه ٣٠٠ هزار تومن ميديم اين كارتا رو بهمون ميدن تا بتونيم تو يه منطقه كار كنيم.» مددكار جمعيت امام علي (ع) ميگويد: «اين كارتها رو هر ماه پيمانكار شهرداري شارژ ميكنه، خيلي مورد پيش اومده بچهها كارتي كه شهرداري براشون صادر ميكنه رو گم كردن، مامور بازيافت بچهها رو كتك زده و زبالهها رو ازشون به زور گرفته» تناقضي آشكار، كارت براي بچهها صادر ميشود، اما قراردادي وجود ندارد. مجوزي كه هست، نظارتي كه نيست. قانون كجاي اين كوه زباله گم شده؟
قلمروي پيروزان مناقصه
اينجا گاراژي است كه در آن رو به چشماندازي پر از زباله باز ميشود؛ يكي از صدها گاراژي كه وظيفه تفكيك زبالهها را آن هم به شكل دستي به عهده دارند. هر گاراژ متعلق به دپوي زبالههاي يكي از مناطق تهران است. كاميونها روزها بچهها را از گاراژ به منطقهاي كه محل كارشان است ميرساند و آخر شب آنها را به همراه كوهي از زباله به گاراژها برميگرداند. وقتي شهرداري آگهي مناقصه پروژههاي تفكيك و دپوي زباله را منتشر ميكند، پيمانكاري كه با رقمي چند صد ميليوني (مبلغ بسته به وسعت منطقه، موقعيت جغرافيايي منطقه و امكانات پيمانكار تعيين ميشود) در اين مناقصه پيروز ميشود، مديريت جمعآوري و تفكيك زبالههاي منطقه را به عهده ميگيرد. در مواردي پيمانكار بعد از برنده شدن در مناقصه، كارگراني را كه قرار است زبالهها را جمعآوري كنند -كه غالبا از مهاجران غيرمجاز هستند- در يك گاراژ بدون هيچ امكاناتي مستقر ميكند. البته شهرام فيروزي، مديركل روابط عمومي سازمان مديريت پسماند شهرداري تهران در خصوص اين گاراژها به «اعتماد» ميگويد: «اين گاراژها هيچ كدام زيرنظر شهرداري تهران و سازمان مديريت پسماند نيستند. كارگراني كه در سطح شهر سرشان را در مخزن ميكنند و پسماند خشك جمعآوري ميكنند، حتي اگر كارتي با نشان شهرداري تهران داشته باشند، غيرمجاز هستند و فعاليتشان نتيجه تخلف پيمانكار است. چنانچه تخلف پيمانكار براي ما محرز شود، مانع فعاليتشان ميشويم و مناقصه را منتفي اعلام ميكنيم.» فيروزي با اشاره به اينكه در سطح شهر تهران بالغ بر ٦٠ هزار مخزن جمعآوري زباله (سطلهاي مكانيزه) وجود دارد، ميگويد: «اگر از اين ٦٠ هزار مخزن موجود در شهر، ما ببينيم كه بالاي سر ٦٠٠ مخزن يك آدم در حال جمعآوري زباله است بايد كل فعاليت شهرداري را زير سوال ببريم؟ گاراژهايي كه به شكل غيرمجاز فعاليت ميكنند و كودكان را استثمار ميكنند به هيچوجه مورد تاييد شهرداري نيستند.»
اينجا يكي از صدها گاراژ تفكيك زباله در حاشيه تهران است؛ همانجايي كه كيسههاي بزرگ شهر راهشان به آن ختم ميشود. كيسههايي كه زير سنگينيشان قد آرزوها و نشاط يك كودك، خميده شده است، كيسههايي كه پا درآوردهاند، كيسههاي زبالهاي كه براي دوش كودكيهاي اين شهر زيادي بزرگند. همان كيسههايي كه هر روز از كنارمان عبور ميكنند. راهشان به اينجا ميرسد. به گاراژي كه هيچ ندارد جز زباله. ميانگين سني كساني كه اينجا هستند ١٢ سال است، همه از افغانستان آمدهاند و گويي پيمانكار هم اين را خوب ميداند، خلأ قانوني براي حمايت از كودكان، اينها تبعه افغان هستند و قانوني در موردشان وجود ندارد. چند سال پيش فرماني صادر شد تا اين كودكان از حق تحصيل محروم نمانند، اما هنوز فرمان و قانوني براي بهرهمنديشان از حق زندگي صادر نشده است.
عبدالرزاق كودكانه در مورد شغلش توضيح ميدهد:
- اين كيسهها رو ميبيني خانم؟ اينا هر كدوم ١٢ هزار تومنه
- تو هر كدوم چند كيلو بار جا ميشه؟
- معلوم نميكنه، بستگي داره چي جمع كني، كاغذ و مقوا يا شيشه و پلاستيك، وزنشون فرق داره.
محمد يك كيسه بزرگ پر از كارتنهاي تا شده و پاره را روي باسكول ميگذارد و ميگويد: «اين كيسهها رو از فيروزآباد ميارن، هر كدوم از بچهها هر ماه دو تا سهميه دارن، كارفرما از اينا بهشون ميده، پاره بشه ميارن تحويل ميدن يكي ديگه ميگيرن، از ٢٠ كيلو جنس توش جا ميشه تا ٥٠ كيلو، گاهي هم ١٠٠ كيلو شايد» دستش را با يك پارچه چركمرده بسته، چشمان درشت و سرخش در سياهي چهرهاش خودنمايي ميكند، ساكت و جدي كيسهها را ميگذارد روي باسكول و وزن را بلند اعلام ميكند و بعد توي دفتر چيزي مينويسد: «تنها آدم باسواد اينجا منم، تا كلاس پنجم تو كابل درس خوندم.» هشت سال است آمده ايران و تمام اين مدت در همين گاراژ كار ميكرده، پيمانكارها عوض شدهاند يا نشدهاند، قيمت مناقصهها تغيير كرده يا نكرده، پروژه را با چه مبلغ قراردادي واگذار كردهاند؟ فرقي براي محمد ندارد، او اينجا عدد روي باسكول را ميخواند و توي دفترش چيزي مينويسد. عبدالرزاق هم تمام اين چهار سالي كه در ايران است، در منطقه ٦ كار كرده و شبها توي آلونك كوچكشان كنار ٥ برادر ديگرش خوابيده و حتي خواب مبالغي كه در مناقصههاي شهرداري اعلام ميشود را هم نديده. اينجا تهران است. اينجا حاشيه تهران است... .
ماييم و اين موشها
نصير پتوي كهنه روي تخت را مرتب ميكند، روي تخت مينشيند و زل ميزند به دوربين و بعد انگار چيزي يادش آمده باشد، از جايش بلند ميشود و با يك قدم بلند ميرسد وسط اتاق و لامپي را كه به سيمي از سقف آويزان است را در جا ميچرخاند و اتاق روشن ميشود، ميگويد: «حالا عكسم خوب ميشه» و دوباره روي تخت مينشيند و لبخند ميزند به دوربين. نصير پسر ١٨ سالهاي است كه شش سال پيش از غربت وطنش راهي غربت ديگري شد تا شايد زمانه، فرصت زندگي به او بدهد. گويي با يك لبخند روي لبش متولد شده. مثل خالي كه روي چهره بعضي آدمها مينشيند، اين لبخند هم انگار روي صورتش نشسته و قرار است توي اين وانفساي زندگي در غربت به داد او برسد. در انبوه زبالهها او و شش برادر كوچكترش زندگي ميكنند، خانوادهشان در افغانستان هستند و پسرها آمدهاند تا از ميان پسماند تهرانيها سهم خود و خانوادهشان را بيرون بكشند و ببرند به روستايي در نزديكي بغلان. آلونك مرتب است، يك تخت و چند تشك روي زمين پهن است، نصير با دستپاچگي اتاق را مرتب ميكند و همهچيز را زير تخت ميچپاند تا اتاق كوچكشان مرتب شود. هر آلونك يك اجاق كوچك براي خودش دارد. از آلونك كناري صداي افتخاري ميآيد كه ميخواند: «اي نامت در دل و جان، در همه جا به هر زبان جاري» و نصير از امكانات نداشته آلونك ميگويد: «اينجا حمام نداره، هفتهاي يك بار اگه بشه ميريم زمان آباد حمام» احمد پتويي را كه حكم در آلونكشان را دارد بالا ميزند، از كنار پايش يك موش بزرگ ميجهد بيرون و لاي درز بين آلونكها گم ميشود، احمد چشمش دنبال موش ميدود و با خنده تلخي ميگويد: «ماييم و اين موشها ديگه» و ميرود سمت آلونك انتهاي گاراژ كه بوي تند سيگار ميدهد، نزديك به ٣٠ كارگر در اين آلونكها شبهايشان را به سر ميكنند.
آتشي كه هنوز زبانه ميكشد
گاراژ تمام تصاويري كه دي ماه سال پيش در ميان اخبار خودنمايي ميكردند را دوباره تداعي ميكند. دو كودك در يكي از گاراژهاي تفكيك زباله در حاشيه كرج، زنده در آتش سوختند. آن روزها رسانهها آنها را با نام «احد» و «صمد» ميشناختند؛ نامي كه مددكاران جمعيت امام علي برايشان انتخاب كردند. دو برادر به همراه پدرشان كار جمعآوري ضايعات ميكردند، يك روز سرماي دي ماه به جان كودكيشان ميافتد و آنها براي فرار از سوز سرما شعله بخاري آلونكشان را بالا ميكشند، شعلهها باعث انفجار كپسول كنار بخاري ميشوند و پدر هر چه تلاش ميكند نميتواند دو كودكش را از زير زبان شعلهها بيرون بكشد. احد و صمد و تراژدي دي ماه سرد شهر آن روزها صداي رسانههاي زيادي را بلند كرد. اما روزمرّگي آنقدر قدرت و توان دارد كه بتواند مهيبترين تراژديها را به صندوق فراموشي بسپارد. احد و صمد تنها دو برادر نبودند كه در شعلههاي آتش ديماه گاراژ حاشيه كرج سوختند، آنها صداي فرياد تمام كودكاني بودند كه اين روزها خميده و خسته، با كيسهاي بزرگ و سنگين زبالههايمان را به دوش ميكشند و تفكيك ميكنند؛ همان زبالههايي كه مسوولان مدعي بودند از آنها برق استحصال ميشود. برقي كه از طلاي كثيف تهران ميجهد، تنها زندگي سوداگران و مافياي زباله را روشن ميكند و سياهي اين بيتفاوتي را براي هميشه بر پيشاني اين شهر باقي ميگذارد.
٥٧ درصد از كودكان زباله گرد، مقيم گاراژهاي دپوي زباله
مددكار جمعيت امام علي (ع) ميگويد: «اينجا سالهاست همين وضعيت رو داره، از وقتي كورهپز خونههاي اين حوالي تعطيل شدن وضعيت بدتر شده، همه خانوادههايي كه تو كوره كار ميكردن حالا اومدن تو كار ضايعات، فقط هم افغانها نيستند، خيلي از بچهها ايراني هستند» و بعد آماري از وضعيت اين كودكان بيان ميكند كه نتيجه مطالعات ميداني اين سازمان مردمنهاد در مناطق مختلف است: «ما تونستيم به ١٠٣ مركز بازيافت يا دپوي زباله وارد بشيم و وضعيتشون رو مطالعه كنيم. در اين مراكز حدود ٧٠٨ كودك زندگي ميكنن، اين مراكز بيشتر در استان تهران (شهريار، اسلامشهر، قرچك، ورامين، پاكدشت، رباطكريم، سرآسياب، شهر قدس)، البرز، كرمان، كرمانشاه، خراسانرضوي، گلستان، يزد و سمنان قرار دارند. ميانگين سني بچهها ١٢ سالِ كه آمارهاي ما نشون ميده ٤١ درصدشون بيسواد و ٣٧ درصدشون به خاطر كار ترك تحصيل كردن. بيشتر از ٥٧ درصد اين بچهها در مراكزي كه زبالهها دپو ميشن زندگي ميكنن.»
بيرون گاراژ، قادر كنار دو قفس كوچك ايستاده، بيتوجه به وانتي كه لوگوي شهرداري را بر بدنهاش دارد، با پرندههايش سرگرم است، دو «سِرِه» توي قفس سعي ميكنند از داغي آفتاب به جايي پناه ببرند اما جايي نيست، سايهاي نيست. قادر سطلي را كه به طناب بسته توي چاه مياندازد و مقداري آب بيرون ميكشد و توي ظرف آب پرندهها ميريزد، اما پرنده كوچك انگار هنوز تشنه است، لهلهزنان با دهان باز از اين گوشه قفس به گوشه ديگر ميپرد. پناهي نيست برايش تا از هرم سوزنده آفتاب فرار كند به آسايش سايهاي... .
انتهای پیام
نظرات