" تراژدي، هزينه انسان بودن است" عنوان گفتوگويي است با "فرانسيس فورد كاپولا" درباره زندگي و فيلمسازي.
به گزارش ايسنا گفتوگوي "فيلمكامنت" با اين كارگردان بنام را كه در روزنامه اعتماد منتشر شده ميخوانيم:
آثار شما در دهه 70 درباره رياكاري است، درباره فاصلهاي كه ميان واقعيت يك جامعه و آنچه ميخواهد خود را نشان دهد وجود دارد. چرا براي نسل ما اين پرسش رياكاري و دروغ تا اين اندازه مهم بود؟
- كونراد (در اينك آخرالزمان) جملهاي دارد كه ميگويد دروغ فكر خطرناكي است؛ چون اگر توانايي اين را داشته باشيد كه چيزي بگوييد و خلاف آن عمل كنيد، جامعه هيچ راهي براي انقباض نخواهد داشت. بشر راهي براي رشد و پيشرفت هم نخواهد داشت. وقتي روي "اينك آخرالزمان" كار ميكردم، اين جمله مرا به شدت تحت تاثير قرار داد؛ چرا كه ميشد فهميد جنگي كه براي خير درگرفته، شر ايجاد ميكند. اميد تقريبا از دست رفته است. چطور ميتوان از تمام استعدادهاي آدمي بهره برد اگر حتي راجع به كارهايي كه ميكنيم دروغ بگوييم.
وقتي "جان ميليوس" فيلمنامه را نوشت، اين جمله برايش بسيار مهم بود: «ما به پسرهايمان ياد ميدهيم روي خانههاي مردم آتش بريزند اما به آنها اجازه نميدهيم روي هواپيماهايشان بنويسند: لعنت بر شما.» اين عقيده كه اخلاق ميتواند مورد سوءاستفاده قرار بگيرد همان چيزيست كه وجود جنگ را ممكن ميكند. چه كسي ميخواهد كس ديگري را به دنبال شر بفرستد؟
با پايان دهه 70 و پس از«اينك آخرالزمان»، تحول و تغيير جهتي در شما به وجود آمد و از آن پس به سراغ طرح پرسشهاي جديدي رفتيد. گذشته از انگيزههاي مالي اين تصميمگيري، با كار كردن با كارمندان اس. اي. هينتن ديگر به دنبال در دست گرفتن نبض ملي نبوديد كه بخواهيد آن را ماموريت خود براي رويارويي امريكا با خودش جلوه دهيد.
- البته علايق آدم تغيير ميكند. وقتي جوان بودم عاشق ماشين و دخترها بودم. به تنها چيزي كه فكر ميكردم همينها بود. بعد از چند سال ديگر اين طوري فكر نميكنيد. از 15 سال گذشته بسيار بيشتر از گذشته كتاب ميخوانم. آن روزها مثلا چون بايد يادداشتي درباره يك داستان زمستاني مينوشتم، مطالعه ميكردم. اما اين روزها مدام كتاب ميخوانم. وقتي ميخواهم به تختخواب بروم ته دلم قنج ميرود چون ميدانم كه يك كتاب انتظارم را ميكشد. درست مثل يك همنشين است. كتاب ميخوانم و خوابم ميبرد. ذهن من مشغول پول، موفقيت يا شهرت نيست. از 29 سالگي هم آدم شناخته شدهاي بودم در نتيجه اين تجربه را داشتهام و ديگر برايم جذابيتي ندارد.
براي نيت خاصي مطالعه ميكنيد، روي موضوع مشخصي متمركز هستيد؟
-تقريبا ميشود گفت متمركز مطالعه ميكنم. چند وقتي آثار نويسندگان امريكاي لاتين را خواندم؛ چون در 70 سال گذشته خبرساز بودهاند. آخرين مجموعه كتابهايي كه خواندم آثار نويسندهاي بود به نام روبرتو بولانو. اسمي از او شنيدهايد؟ از دار و دسته گارسيا ماركز، بارگاس يوسا، كارلوس فوئنتس و كورتاساراست. شعر هم خواندم. هيچ وقت استعداد لذتبردن از شعر را نداشتم اما خيلي تلاش كردم و اشعار اكتاويو پاز را كامل خواندم.
در حال حاضر "سياه و قرمز" را ميخوانم. بيشتر به خواندن كتابهاي مهم علاقه دارم. فكر ميكنم اگر وقت دارم بايد سياه و قرمز يا هر كتاب ديگري را كه براي فرهنگ ما مهم است بخوانم. در نتيجه خواندن آثار نويسندگان معاصر دشوار ميشود. نويسندگان امريكاي لاتين معاصرند اما نماينده يك جنبش هستند.
افكار شما نسبت به امريكا در گذر زمان تغييري كرده است؟
- من در يك خانواده ايتاليايي- امريكايي بزرگ شدهام . مادرم به من گفت «فرانسيس تو خيلي خوش شانسي كه يك امريكايي هستي. امريكا بهترين كشور جهان است.» و پدرم به من گفت «بله اما ايتاليايي هم هستي و ايتاليا موطن بزرگترين نقاشان و موسيقيدانان است، برجستهترين فرهنگ دنيا در ايتالياست.» به همين خاطر ما هميشه فكر ميكرديم خيلي خوششانسيم كه هم امريكايي هستيم و هم ايتاليايي.
من درباره آينده امريكا بسيار خوشبينم. ما كشور مهاجرپذيري هستيم و از (سنتهاي) مهاجران خود استفاده ميكنيم. امروز بيش از هر زمان ديگري با ورود مهاجران آسيايي و اسپانيايي كه با روياي يك زندگي بهتر به امريكا ميآيند و در نهايت امريكا را تغيير ميدهند، جان تازهاي ميگيريم. همين مساله است كه امريكا را هيجان انگيزترين كشور جهان كرده است و اينكه ما تنها كشور مهاجر دنيا هستيم. من شنيدهام گونزالس سومين اسم تكراري دنياست و رودريگز از اسم ترنر هم جلو زده (خنده). ما مدام در حال بازسازي خودمان هستيم. من هنوز اين عقيده كودكانه را دارم كه ما آدمهاي خوبي هستيم.
اما واقعيت عملكرد ما نه فقط در سالهاي اخير بلكه در طول جنگ سرد و در امريكاي لاتين و تمام دنيا بسيار مشوش و آشفته بوده است. اما درباره سوالي كه پرسيدي و ميدانم كه هنوز جواب آن را ندادهام، بايد بگويم در مقابل اين شيوههاي رفتاري جاافتاده و مورد قبول موضع دارم و دوست دارم شاهد سيستم سياسياي باشيم كه ميتواند افراد مستعدي را كه وارد حوزه فعاليت سياسي شدهاند به خود جذب كند.
پدرخوانده قسمت سوم را دوباره نگاه ميكردم و ناگهان به ذهنم خطور كرد كه اين فيلم درباره پوچي تلاش براي محافظت از فرزندان است. بچه داشتن چه تاثيري روي زندگي خلاقه شما داشته است؟
- در دوران كودكي هميشه بچه خلاقي بودم. شايد به اين خاطر كه به بيماري فلج اطفال دچار بودم و با بچههاي ديگر ارتباطي نداشتم و البته پدرم هم زياد اين طرف و آن طرف ميرفت. به همين دليل در دوران كودكي دوست به معناي واقعي نداشتم. اما در 17 يا 18 سالگي در كانون تئاتر دبيرستان خودم را پيدا كردم. به عنوان مشاور نمايشنامه در اردوهاي مدارس در نيويورك كار ميكردم. مثلا يك نمايشنامه را با يك گروه بچههاي شش يا هفت ساله كار و در انتهاي سال نمايشنامهها را با تركيبي از گروههاي مختلف اجرا ميكردم. من كار كردن با بچهها را خيلي دوست داشتم و فكر ميكنم مشاور واقعا خوبي هم بودم. من در جواني در 23 سالگي ازدواج كردم و بچهدار شدم و وقتي پدرخوانده ساخته شده بود سه بچه داشتم. از وجود بچههايم لذت مي بردم. اين روزها از ديدن اينكه مردها براي بچهدار شدن چقدر صبر ميكنند، تعجب ميكنم. وقتي 42 ساله بودم، يك پسر 20 ساله داشتم. و حالادختر او 21 ساله است. فكر ميكنم به زودي پدر پدربزرگ خواهم شد كه البته بسيار هيجانانگيز است. بچه هايم هميشه مايه دلخوشي و شادي من بودهاند، آنقدر كه هميشه آنها را همه جا با خودم ميبردم. اين را از پدرم به ارث بردهام اما فكر نميكنم هر دو دليل مشابهي براي اين كار داشتيم. اگر فيلمي را كارگرداني ميكردم و بايد به فيليپين يا جمهوري دومينيكن ميرفتم و بچهها را به خاطر مدرسه نميتوانستم با خودم ببرم، مطمئنم كه حتي يادم ميرفت ازدواج كردهام! در نتيجه اين يك قانون است. من خانوادهام را همه جا با خودم ميبرم. به همين خاطر بچههايم در صحنه فيلمبرداري بزرگ شدند و همه شان الان در سينما فعاليت ميكنند. خواهرزادهها و برادرزادههايم هم همين طور. خلاق بودن نسل جوان خانواده براي من كاملا طبيعي است. لذت واقعي زندگي در همين است، در ادامه پيدا كردن خلاقيت. همسرم هم به عنوان يك هنرمند هنرهاي بصري با من همعقيده بود و هميشه بچهها را به نمايشگاههاي هنري ميبرد.
پدر و مادرم هميشه به من ميگفتند: «خوب كار نكردي، اين طوري به هيچ جا نميرسي.» وقتي پدر و مادر چيزي به بچه بگويند، انگار خدا گفته است. ما به سوفيا ميگفتيم: «تو يك دختر فوقالعادهاي و هر كاري كه بخواهي، ميتواني انجام دهي.» او الان دختري است كه از هيچ چيز واهمه ندارد. احساس ميكنم نزديك بودن به بچهها نقطه قوت واقعي خانواده ماست.
در قسمت سوم پدرخوانده وقتي مايكل (آل پاچينو) دخترش را از دست ميدهد، ناگهان پير ميشود و ميميرد. احساس كردم شما به يك موضوع شخصي در اينجا اشاره كردهايد. با از دست دادن پسرتان چطور كنار آمديد؟ آيا اين اتفاق نگاه شما را به زندگي و كار تغيير داد؟
- آن فيلم... دلم نميخواست هرگز قسمت سوم پدرخوانده را بسازم. هرگز نميخواستم حتي قسمت دوم را هم بسازم. عقيده من اين نبود كه اين يك داستان دنبالهدار است. براي من پدرخوانده اول، پدرخوانده است و باقي آن زيادهخواهي بود. قسمت سوم پدرخوانده خيلي دير اتفاق افتاد و به من كمك كرد از چاه مشكلات مالي بيرون بيايم و كارم را دوباره از نو شروع كنم. من و ماريو (پوزو) ميخواستيم اسم قسمت سوم را بگذاريم "مرگ مايكل كورلئونه" چون در واقع قرار بود همين اتفاق در فيلم بيفتد. اما براي مايكل مردن خودش براي تقاص گناهانش كم بود. در عوض كشته شدن يك دختر بيگناه كه اميد خانواده بود و آينده روشني در انتظارش بود، بار بسيار سنگينتري بود. مرگ دخترش براي او مجازات سنگينتري به شمار ميرفت. خدا را شكر، آدمهاي كمي هستند كه مرگ فرزند را تجربه ميكنند. ميدانيد، اين تجربهاي نيست كه بتوان آن را پشت سر گذاشت. خصوصا راجع به من اين طور بود. او پسر اولم بود و 22 سال بيشتر نداشت. از دست دادن يك بچه هولناك است. از دست دادن موجودي كه عضو حيات بخش يك خانواده است- براي من عضو حياتبخشي از زندگيام- فاجعه است. او براي من بيش از يك پسر بود، او شريك و همراه من بود. اين اتفاق را نميتوان پشت سر گذاشت، هرگز نميتوان فراموش كرد و بدترين حالت آن براي من اين است كه فكر مي كنم اين كمبودي است كه هر لحظه نبودنش را احساس ميكنيد. روزي نيست كه شب شود و شما به خودتان نگوييد «اگر بود الان داشت چه كار ميكرد؟»
يادم هست وقتي او مرد، ما در شرايط اقتصادي وحشتناكي بوديم، ورشكسته شده بوديم ولي در خانه زيبايي در ناپا زندگي مي كرديم. او هيچ وقت ورشكسته شدنمان را جدي نميگرفت، اوقات خيلي خوشي با هم داشتيم. با خودم فكر ميكنم رومن كارگردان شد، سوفيا كارگردان شد... جيان كارلو اگر بود، چه كاره ميشد؟
در فيلم هايي كه در ادامه در دهه 90 ساختيد هم حضور شما احساس ميشود، اما "جواني بدون جواني" نخستين تصوير حقيقي شخصي كامل شماست. فيلم، كيفيتي معنوي دارد و درگير مساله تولد دوباره است. دومينيك به دنبال جواني نيست، بلكه جواني او را گير انداخته و رهايش نميكند و او در اين گير و دار در نهايت ميتواند در اين فرصت دوم معنايي بيابد. كار شما تغيير كرده و اين فيلم تغيير دروني شما را نمايان ميكند- اينكه معناي زندگي چيست، معناي كار و تلاش در مقابل تصميماتي كه هر انسان بايد بگيرد، چيست- اين فضا خيلي شبيه دنياي پس از جيانكارلو براي شماست.
- خب جيان كارلو اگر بود، حتما اين فيلم را تاييد ميكرد. او اين نوع فيلمسازي را دوست داشت. جواني بدون جواني، فيلم كوچكي نبود. دردسرهاي توليد آن بسيار زياد بود. به لباس، آرايش مو و گريم سني احتياج داشتيم. فيلم هنري كم بودجهاي نبود كه سه بازيگر داشته باشد. اين دوره جديد زندگي من بخشي مهمي از فلسفه زندگي جيان كارلوست.
ميدانيد! وقتي پسرم را از دست دادم... طبيعت مرا شوكه كرد. براي او نامه نوشتم، فكر ميكردم اگر نامهاي بنويسم و يك تمبر روي آن بچسبانم و به يك آدرس در كاليفرنيا بفرستم، او... آن را دريافت ميكند. طي 21 سال براي او نامه مينوشتم. البته در نهايت آنچه به جا ميماند نمايانگر چيزيست كه با آن روبه رو ميشوم و در طول زندگي به آن ميانديشم، اما با اين همه من ارتباطم را با او از دست ندادم. وقتي سوفيا نخستين فيلمش را ميساخت در دلم به او ميگفتم «با او برو. مراقب باش با او خوب رفتار كنند.» در رابطه با سوفيا و رومن هميشه اين كار را ميكنم، اما براي خودم نه. وقتي فيلم جديدي را شروع ميكنم او همراه من نيست؛ چون با سوفياست و از او مراقبت ميكند. احساس ميكنم لنزهاي جديدي كه خريديم، اين تكنولوژي جديدي را كه استفاده ميكنيم، دوست دارد. حتي توانستهام روح او را در كس ديگري پيدا كنم. يك دستيار امريكايي- ژاپني دارم كه در كارهايي به من كمك ميكند كه قبلا پسرم مسوول آن بود. يادم هست يك بار "كيانو ريوز " به خانه ما آمد و از اتاق جيو كه به او داده بوديم، بيرون آمد و ساعت هشت صبح يك نوشيدني و دونات خورد و من احساس كردم اين تناسخ اوست. نشانههاي زيادي از او اطرافم ميبينم كه از اين بابت خوشحالم.
تصميم دارم يكي پس از ديگري تا جايي كه ميتوانم فيلم بسازم و فيلمنامه همه آنها را هم خودم بنويسم. جواني بدون جواني يك اقتباس بود و مرا به اينجا رساند. ميتوانم فيلمي با بودجهاي زير 15، 17 ميليون دلار در سال بسازم و هيچ چيز دستم را نگيرد اما نميتوانم فيلمي بسازم با بودجهاي 80، 100 ميليوني. اما پسرم اين روش را تاييد ميكند. اين شيوه فيلمسازي پارتيزاني است، البته با تكنولوژي بالا.
بعد از كار روي اين فيلم و خواندميرچاالياده، فكر ميكنيد زمان چيست؟ آيا نگاه شما به مساله زمان تغييري كرده است؟
-زمان به آن شكلي كه انسان آن را تصور ميكند، وجود ندارد. ما ميتوانيم آينده را تصور كنيم. البته آينده وجود ندارد. گذشته هم همين طور. اينها فقط مفهوم هستند. ما هميشه در زمان حال هستيم. فقط حال وجود دارد. اما ما آگاهي بسيار پيچيدهاي داريم كه ميتوانيم با اين مفاهيم درگير شويم و با آنها زندگي كنيم. اما مطمئنا چيزي به نام زمان وجود ندارد. من هميشه اين احساس را حتي از دوران كودكي داشتهام كه هر چيز آن طور نيست كه به نظر ميآيد. ما در دنيايي بسيار منظم، غربي، كانتي و عمل گرايانه زندگي ميكنيم. بالا و پايين، سياه و سفيد، خير و شر، مذكر و مونث. يك ذهن شرقي همه اينها را اگر از يك زاويه مشخص ديده شوند، يكسان ميبيند.
تعريف شما از يك زندگي خوب و ارزشمند چيست؟
- من ساختماني در سانفرانسيسكو دارم و دفتر كارم در بالاترين طبقه آن است. آسانسوري در ساختمان هست كه مال من است و مستقيم به طبقه آخر ميرود كه البته از فوايد تجملي داشتن يك ساختمان است. من هميشه در اين آسانسور اين بازي را با خودم ميكنم. در طبقه هشتم هستم و دكمه طبقه اول را فشار ميدهم. يك دقيقه هم طول نميكشد و در حالي كه آسانسور شمارهها را طي ميكند 4، 5، 6، 7 من وانمود ميكنم وقتي به صفر برسد ميميرم. در همين حين با خودم فكر مي كنم "خداي من! چه زندگي معركهاي داشتم. پدري داشتم كه فلوت ميزد، مادري داشتم كه بچههاي خوبي به دنيا آورد و همسر فوقالعادهاي دارم. توانستم فيلمساز شوم، موفق باشم. نه فقط يك بار بلكه چندين بار." راجع به همه اينها فكر ميكنم و ناگهان به شماره صفر ميرسم و در باز ميشود و من نميميرم. در آن لحظه احساس ميكنم شانس اين را دارم كه بدانم كي قرار است بميرم، اين همان كاريست كه ميخواهم انجام دهم. يك مرگ شاد، زمانيست كه در تمامي اين چيزهاي قشنگ آنقدر غوطهور باشم كه وقتي ميميرم متوجه مردنم نشوم. درست مثل يك وقفه است. من زندگي رنگارنگ و بابركتي داشتهام. حتي تراژدي، هزينه پذيرفتن انسانبودن است. هيچكس در برابر تراژدي ايمن نيست. خدا كند از دست دادن فرزند نباشد، اما به هر حال كسي را كه دوست داريد از دست ميدهيد، والدين خود را بدون شك، همين طور پدربزرگ و مادربزرگ. اين قيمتي است كه براي انسان بودن ميپردازيد كه البته يك امتياز است. نميتوانيد مثل سنگ باشيد و هيچ احساسي نداشته باشيد. تحمل اين همه، اندوهبار و دردناك است.
انتهاي پيام
نظرات