به گزارش ایسنا، شهره حاجی شاه متولد ۱۳۴۸ در شهر خرمشهر است. دو برادرش در جنگ به شهادت رسیدند. خواهر او که شهناز نام دارد، هم نخستین زن شهید دوران دفاع مقدس هم خواهر او است.
شهره حاجی شاه که دوران ابتدائی را در دبستان دنیای کودک خرمشهر گذرانده،روایت کرده است: «دوره راهنمایی را شروع میکردم که جنگ شروع شد و به تهران آمدیم و دوران نوجوانی را در اینجا گذراندم، اما دوران طلایی زندگی ام که هیچ وقت از یادم نمیرود، دورهای است که در خرمشهر زندگی میکردیم. ما بعد از خاکسپاری خواهرم به تهران آمدیم.
پدرمان دختر دوست بود
بابا خیلی دختردوست بود. درست بر عکس بقیه که فرزند پسر میخواهند. مادرم به فاطمه زهرا(س) متوسل میشوند و خدا بعد از دو پسر، شهناز را به آنها میدهد که اولین فرزند خانواده ما بود که شهید شد و راه را برای شهادت دو برادرمان، محمد حسین و ناصر باز کرد. الان برادرهایم هم همین طورند. دختر خیلی دوست دارند.
ما چهار برادر و سه خواهر بودیم که غیر از شهناز، دو تن از برادرهایم به نامهای محمد حسین و ناصر در خرمشهر شهید شدند. شهناز فرزند سوم خانواده بود و در هنگام شهادت، ۲۶ سال داشت، اما به دلیل شخصیت خاص، احساس مسئولیت و تعهد زیادش، مورد مراجعه همه ما بود و من حتی لحظهای از او جدا نمیشدم. او به قدری نسبت به تمام اعضای خانواده و پدر مادرمان احساس مسئولیت میکرد که فرزند بزرگ خانواده به نظر میرسید. ما خانواده پر جمعیتی بودیم و طبیعتا بین خواهر و برادرها اختلاف پیش می آمد، اما شهناز با متانت و تدبیر، بین همه ما صلح برقرار میکرد و در واقع، همه امور را مدیریت می کرد.
توانمندیهای شهناز
شهناز فوقالعاده دلسوز و فوق العاده هنرمند بود. با سن کم، خیاطی، گلدوزی و هنرهای دیگر را به شکل بسیار کاملی بلد بود. نسبت به زمان خودش، همیشه خیلی جلوتر بود. گواهینامه رانندگی داشت و بسیار عالی رانندگی میکرد. در حالی که در خرمشهر و اصولا شهرستانها، زن ها چندان نمیتوانستند سراغ این کار بروند. تایپ فارسی و لاتین را بسیار خوب بلد بود و حتی یک لحظه از زندگی و فرصتهایش را بیهوده از دست نمیداد؛ انگار میدانست فرصت اندکی دارد و همه چیز را با اشتیاق و سریع یاد میگرفت و مهم تر از همه اینکه به دیگران هم یاد میداد.
از کمک به کسی دریغ نداشت و تا جایی که دستش می رسید، گره گشایی میکرد. در این مورد خاطره شیرینی را به یاد دارم. یکی از همسایههای ما را برای عروسی به اصفهان دعوت کرده بودند. خیاط تا آخرین لحظه، لباس خانم را آماده نکرده بود و او هم گریه زاری راه انداخته بود که من نمیآیم. بعد از مدتها یک عروسی دعوت شدهام و لباس عروسی ندارم. خلاصه همین موضوع کوچک، اوضاع زندگی همسایه ما را به کلی به هم ریخته بود و زن و شوهر دائما با هم دعوا داشتند. شهناز به آن خانم گفت اگر پارچه داری بده به من برایت لباس میدوزم فردا صبح بیا از من بگیر. شهناز تمام آن شب را بیدار نشست و لباس بسیار مناسبی برای او دوخت و مسئله را به خوبی حل کرد. از هر چیزی که یاد میگرفت، به نحو احسن استفاده میکرد. در خانه کمک کار مادرم بود و خیلی به او رسیدگی میکرد. دوستان زیادی هم داشت و اعتقادش درباره دوستی اعتقاد جالبی بود.
از هر قشری دوست و رفیق داشت داشت
خواهرم هیچ وقت دوستانش را از قشر خاصی انتخاب نمیکرد و با همه جور آدمی رفیق بود. حتی گاهی با کسانی دوستی میکرد که از نظر اعتقادی شباهتی به او نداشتند. وقتی از او میپرسیدیم که چرا این قدر دوست داری؟ میگفت: «دوستان آدم دو جورند. یکی گروهی که تو از وجود آنها استفاده میکنی و دیگر کسانی که آنها از تو استفاده میکنند و در هر دو حالت فایدهای در میان است.» وقتی از او پرسیده میشد که چرا با کسانی که با تو تفاوت فکر و عقیده دارند، دوست میشوی؟ جواب میداد: «دوستی با کسانی که پایبند به ارزشها هستند، خیلی خوب است، اما در آنها چیز زیادی را تغییر نمیدهد. هنر آن است که بتوانی در قلب کسی رسوخ کنی که با تو و آرمانهای تو دشمن است. هنر آن است که بتوانی روی آن تأثیر بگذاری.»
موقعی که جنگ در خرمشهر شدید شد، همه ما به خانه دایی مان در اهواز رفتیم، اما شهناز تاب نیاورد و گفت که همه دوستانش و مردم در خرمشهر هستند و او باید به کمک آنها برود و تنهایی راه افتاد و به خرمشهر رفت. ما بعد از مدتی که دنبال او رفتیم، دیدیم هر کس ما را که میبیند، یک جوری میخواهد از جلوی چشم ما برود. فهمیدیم که برای شهناز اتفاقی افتاده است. شهناز و عدهای دیگر پیش خانم عابدینی قرآن میخواندند. محل کلاسشان هم در خیابان چهل متری بود. شب قبل از شهادت،خانم عابدینی و شهناز و گروهی از دخترها دور هم جمع بودند. شهناز لباس سفیدی به تن داشته و جوراب سفید پوشیده و چادر سفیدی به سر انداخته بود. خانم عابدینی میگوید که در این لباس خیلی قشنگ شدی، ولی این لباس چه تناسبی با وضعیت جنگ و گریز فعلی ما دارد؟ شهناز میگوید وقتی انسان خیلی خوشحال است، بهترین لباسهایش را میپوشد و بعد هم به بچهها میگوید بیایید چند عکس یادگاری بگیریم، چون شاید این آخرین عکسها باشد.
حالات او در آن شب بسیار عجیب بوده. هنگامی که نوبت به نگهبانی او میرسد، خانم عابدینی به او میگوید که برو لباست را عوض کن و پست نگهبانی را تحویل بگیر. شهناز میگوید با این لباس خیلی راحتم. روی آن چادر مشکی به سر میکنم و چیزی معلوم نیست و با همان لباس میرود و نگهبانی میدهد. روز هشتم مهرماه از شیراز کامیونی میرسد که بار آورده بود و میخواست آنها را در مکتب خالی کند. دخترها منتظر آمدن مردها نمیشوند و خودشان دست به کار میشوند تا بارها را در مکتب خالی کنند و بعد تقسیم کنند. مشغول کار بودند که دیدند سر فلکه گلفروشی، عراقیها خانه سمت چپ خیابان را با خمپاره زدند.
لحظه شهادت شهناز
شهناز و دوستش شهناز محمدی همراه بقیه به طرف خانه میدوند تا اگر زنی در آنجا هست، او را بیرون بیاورند که خمپارهای بین آن دو به زمین میخورد و منفجر میشود. ترکش مستقیما به قلب شهناز میخورد و او همان جا شهید میشود. به قبرستان خرمشهر «جنت آباد» میگفتند و «پادگان دژ» هم نزدیک آنجا بود و عراقیها دائما آنجا را با توپ و خمپاره میزدند و صدای هولناکی داشت. این قبرستان یک اتاق و ایوان داشت. یادم هست بعضی از جنازه ا به قدری له شده بودند که به اندازه یک بقچه بودند. شهناز را هم در تابوت چوبی گذاشته بودند. خیلی دلم میخواست بروم و او را ببینم، اما خیلی میترسیدم. تا آن روز مرده وکفن ندیده بودم. من از ترسم کز کرده و به ستون ایوان آنجا چسبیده بودم و هر بار که خمپاره می زدند، ستون میلرزید. الان خیلی افسوس می خورم.
مادرم و برادرهایم پیکر شهناز را خاک کردند. خرمشهر طوری است که وقتی زمین را یک کمی میکنید، به آب می رسید. قبر را که کندند، ته آن مشمع پهن کردند که آب بالا نیاید. مامان میگویند موقعی که صورت جنازه را باز کردند، انگار که شهناز راحت خوابیده بود و کوچکترین نشانه اضطراب و ترسی در چهره او نبود. مامان خطاب به شهناز میگوید: «دعا کن که در جنگ پیروز شویم، انقلاب پیروز شود و دل امام شاد شود.» برادرهایم با دست روی یک سنگ نام و نشانی شهنار را حک میکنند و بعدها با همین نشانه توانستیم قبر او را پیدا کنیم. یادم هست موقعی که خمپاره میزدند، بعضی از این قبرها شکافته میشدند و جنازهها بیرون می آمدند و تکه تکه می شدند و دفن دوباره آنها واقعا دردناک بود.
ماجرای شهادت حسین و ناصر
حسین یک ماه کمتر از شهادت شهناز نگذشته بود که شهید شد. دقیقا روز چهارم آبان. او جزو آخرین نیروهایی بود که از خرمشهر بیرون میآمدند. او و دونفر از دوستانش به نام مجید دریایی و فرد دیگری که سید صدایش میزدند ؛ تصمیم میگیرند تسلیحاتی را که مانده بود از شهر بیرون ببرند که به دست عراقیها نیفتد. عراقیها در ساختمان فرمانداری بودند. به محض اینکه ماشین آنها را می بینند، آن را میزنند.
ماشین هم شورلت آمریکایی بوده که به محض اینکه ضربه میخورد، خود به خود قفل میشود و آنها نمیتوانند از ماشین بیرون بیایند. حسین سعی میکند از پنجره بیرون بیاید که او را میزنند. سید و حسین شهید میشوند ؛ ولی مجید زنده میماند که البته قطع نخاع است. ما جنازه حسین را پیدا نکردیم تا وقتی که خرمشهر آزاد شد. در کنار شهناز یک قبری را به نشانه او کندیم. ناصر هم جزو بسیج فرمانداری بود و بین آبادان اهواز تردد میکرد که هواپیماها بمباران میکنند و ماشین آنها از جاده خارج میشود و ناصر به شهادت میرسد.
انتهای پیام
نظرات