خبرها میگویند شهر سقوط کرده است، مردم خانهها را رها میکنند و هرکس به هر وسیلهای تلاش میکند جان خود و خانوادهاش را نجات دهد. شبانه میگریزند. صدای توپ و رگبار است که بیوقفه و همهجا شنیده میشود. آمار کشتهها دقیق نیست و هرکس سر راه قرار بگیرد، هدف رگبار گلولههاست. طالبان شهر را تصرف کرده است.
در روزهای منتهی به 17 مرداد 1377، اضطراب و انتظار سهم دیپلماتها در سرکنسولگری ایران در «مزار شریف» بود. آن زمان که درِ سرکنسولگری را به شدت کوبیدند، کسی باور نمیکرد که تا دقایقی بعد 9 دیپلمات و یک خبرنگار ایرانی در یکی از اتاقهای زیرزمین به رگبار بسته شوند.
آن روزها که خشونت، تحجر و مرگ، مانند طاعونی افغانستان را درمینوردید، انتشار خبر حمله به کنسولگری، ترور دیپلماتها و یک خبرنگار ایرانی بسیار تکاندهنده بود. همهچیز به سرعت اتفاق افتاده بود. پولها و ماشینهای کنسولگری را با خود برده بودند. طالبان همان شب به کنسولگری برگشته و جنازه این هشت دیپلمات و یک خبرنگار را در محوطه پشتی کنسولگری، در چاهی در حیاط مدرسه سلطان راضی دفن کردند.
آنهایی که دیپلماتهای ایران را به رگبار بستند، هرگز تصور نمیکردند این امکان وجود دارد که یکی از آنها زنده مانده باشند. «اللهمدد شاهسون»، تنها بازمانده این حادثه تروریستی است. تیری به پایش خورده و از آنجا که زیر جسد همکارانش مانده، جان سالم به در برده است. وقتی طالبان، ساختمان کنسولگری را ترک کردند، خود را به خیابانهای آن شهر جنگزده و پرهیاهو رسانده و دردمندانه سفری پرخطر را در مسیر سخت و کوهستانی افغانستان آغاز کرده است؛ با پای زخمی، پیاده و سواره، به سمت ایران.
اکران فیلم سینمایی «مزار شریف» در جریان سی و سومین جشنواره فیلم فجر، بهانهای شد تا «اللهمدد شاهسون» که ساکن مشهد است، به تهران سفر کند. بازمانده «مزار شریف» تا پیش از اکران فیلم در جشنواره، صحنهای از آن را ندیده بود. اکرانی خصوصی ترتیب دادند تا او راحتتر بتواند آن را ببیند و فشار هیجانی و احساسی کمتری را تحمل کند.
با اینکه او در فیلمنامه، راوی و قهرمان است، اما میگوید: «بیشتر بخشهای فیلم را متوجه نشدم! چراکه تصویر ذهن من واقعی بود و صحنههای واقعی جلوی چشمانم میآمد. باید دوباره آن را ببینم تا صحنههایش را متوجه شوم.»
تصمیم گرفتم در دومین اکران فیلم در سالن برج میلاد کنار او بنشینم تا واکنشها و نظراتش را درباره این فیلم بیشتر بدانم. با اینکه 17 سال از آن حادثه گذشته، اما با شروع فیلم و دیدن آن صحنهها رفتهرفته بر اضطرابش افزوده میشود. به بعضی از بخشها توضیحاتی اضافه میکند و گاهی گله میکند از بعضی از صحنههایی که در فیلم اجازه پخش نیافته است. نگاه که میکنم در تاریکی سالن سینما، اشکهای جاری شده بر صورتش میدرخشند.
شاهسون گلایه بسیار دارد؛ از اینکه وزارت امور خارجه با وجود بحرانی اعلام شدن وضعیت مزارشریف، بیتوجه به همه خطرات، آنها را همچنان موظف به ماندن در کنسولگری کرده بود؛ از اینکه بعد از تحمل همه رنجها و مشقتها وقتی خسته و درمانده، خود را به تهران رسانده و از آنچه دیده گفته و انتقاد کرده، برخورد مطابق انتظاری از جانب مسئولان ندیده؛ از اینکه در نهایت، رفتارها او را به انزوا کشانده است و بیتوجه به شهامتی که به خرج داده، زودتر از موعد و بدون حقوق ویژهای بازنشستهاش کردهاند و ... .
حضور «شاهسون» در زمان اکران این فیلم در جشنواره فیلم فجر برای خبرنگاران بسیار جالب توجه بود. او پس سالها انزوا، حالا سوژه انبوهی از تصویربرداران و عکاسان شده بود. برای حاضران باورکردنی نبود وقتی پس از پایان فیلم گفته شد قهرمان این فیلم و راوی داستانی چنین هولناک، بیخبر در گوشهای از سالن سینما نشسته است.
از مزارشریف گفتنی کم ندارد. از ماجرای حمله طالبان و نحوه شهادت دوستانش، شب و روزهای قبل از آن، تحلیلهای مختلفی که درباره ماندن یا ترک کنسولگری مطرح میشد، طی کردن راه پرخطر کوهستانی از مزارشریف تا رسیدن به مرز ایران در شرایط جنگ سخت افغانستان، نگاههای تردیدآمیز نسبت به درستی سخنانش، بیاعتناییهایی که عمیقاً او را رنجانده است و مسائلی که بعدها برای او و خانوادهاش ایجاد شد.
* * *
«از روزهای قبل از 17 مرداد، درگیریها در اطراف ساختمان کنسولگری شدت گرفته بود. همه منتظر و نگران بودیم که هر لحظه طالبان بیایند. ناگهان حدود 10 نفر از آنها پشت ساختمان رسیدند. چنان در میزدند که نزدیک بود در کنده شود. آقای فلاح چون پنج سال بود که در افغانستان حضور داشت و تجربههای بیشتر و خوبی داشت، گفت که خودش در را باز میکند.
خیلی سریع اتفاق افتاد؛ ما را به زیرزمین بردند و به تیر بستند. دوستانم جلوی چشمم کشته شدند. آن لحظه، لحظه مرگ و زندگی بود. بلافاصله مادرم را یاد کردم. گفتم مادر، من پیش شما میآیم. شهادتین را گفتم. آماده شدم. به شکمم نگاه میکردم و منتظر بودم هرلحظه تیر به آن برخورد کند. میز کاری در اتاق بود که من پای آن به زمین افتادم. سرم زیر میز قرار گرفته بود. شهید ریگی، سرکنسول وقت، روی پای من افتاده بود.
وقتی صدای پای مهاجمان را شنیدم که به سرعت از ساختمان خارج میشدند بلند شدم. شهید نوری هنوز زنده بود و ناله میکرد. گفت: شاهسون سوختم! خلاصم کن! به من کمک کن! دوستانم، همکارانم جلوی چشمم تکه و پاره شدند.
پایم به شدت خونریزی داشت. از ساختمان خارج شدم و به حسینیهای پناه بردم که نزدیک کنسولگری بود. حدود چهل دقیقه بعد درحالیکه از پنجره حسینیه که مشرف به ساختمان کنسولگری بود مراقب اوضاع بودم، دیدم که تازه طالبان به آنجا رسیدند و یکی از فرماندهان ارشد آنها که بعدها معلوم شد «عبدالمنان نیازی» بوده است، با نیروهایش داخل ساختمان شد. جنازهها را آنها به داخل چاه انداختند.
چند روز بسیار عذاب کشیدم. حسینیه دو طبقه داشت که طبقه پایین آن عَلَمخانه بود. آنجا کنار اتاقی که آرد را انبار کرده بودند، مخفی شدم. گاهی خانمها به علمخانه میآمدند و دعا و گریه میکردند. من در آن انبار مخفی شده بودم. میگفتند که طالبان خانه به خانه جلو میروند و بخصوص به حسینیهها حمله میکنند و متولیانش را میکشند. کنسولگری، رانندهای داشت که در نزدیکی همانجا زندگی میکرد و به او آقا سید میگفتیم. خانواده «آقا سید» بسیار ترسیده بودند. من سعی میکردم هم خودم را آرام کنم و هم آن خانواده را.
وقتی مردم به حسینیه میآمدند و در میزدند، من با وحشت خود را از لای وسایل به راهروی سمت پشت بام میکشاندم که اگر طالبان وارد شدند از آنجا فرار کنم. هنوز آثار روحی آن هراسها را احساس میکنم.
وقتی از ساختمان کنسولگری خارج شدم، بطور کامل لباس افغانی پوشیدم. راه که میرفتم در تمام طول مسیر کلام و زبان پشتو را مرور و تکرار میکردم تا بتوانم با لهجه خودشان صحبت کنم. من بچه دهاتی بودم و با فضای دهات هم آشنا بودم. غذا خوردن برای من مهم نبود. همراه الاغسوارها میرفتم و خودم را طبیعی نشان میدادم.
من بیشتر مسیر همراه خانواده سید بودم؛ جز مسیر فرعیای که تصمیم گرفتم از «سرپل» به سمت «بامیان» بروم. الاغی خریدیم و با آن ادامه مسیر را رفتم. به آنها گفتم در سرپل بمانند تا وضعیت «بلخاب» را بررسی کنم. من به اتفاق یکی از افراد این خانواده که الان در قم زندگی میکند، راه افتادیم. در طول مسیر بلخاب وقتی با طالبان برخورد کردیم، تصمیم گرفتیم دوباره به سرپل برگردیم و خانواده را از آنجا با یک کامیون به سمت میمنه حرکت دادیم و در نهایت به هرات رسیدیم.
19 روز طول کشید. 800 کیلومتر راه را پیمودم تا با تحمل انواع مشقات به مرز ایران برسم.
من از اینکه درباره خودم حرف بزنم اکراه دارم، اما از آنجا که این داستان به من ختم میشود به اجبار از آن حرف میزنم. 17 سال است که از حادثه مزارشریف میگذرد؛ 17 سال است که به دلایل خاصی که وجود داشت، من را در انزوا گذاشتند. گرچه زندگی را دوست دارم و برای آن تلاش میکنم، اما با برخوردهایی که شد، آرزو کردم کاش من هم شهید میشدم.
شهادت این عزیزان تلخ بود، اما این که یک نفر به هر حال توانست از آن ماجرا خود را نجات دهد، شیرین بود. صحنهها را که با خود مرور میکنم، میبینم بیشک این واقعه معجزه بود. 800 کیلومتر پیاده و سواره در آن شرایط آمدم تا خود را به مرز رساندم. ضعفی نشان ندادم. گلهام هم از همین است.
من از دو ماه قبل از آن، درباره وضعیت آنجا با تهران مکاتبه کرده بودم و گفته بودم که شرایط در مزار اینگونه است. در مزارشریف حجم کار آنقدر زیاد بود که از تاریکهای صبح بیدار میشدم. فهمیدم که لشکر بلخ سقوط کرده و طالبان فرماندههان این لشکر را خریدهاند و وزیر کشور وقت افغانستان به فرمانده این لشکر گفته بود که هلیکوپتری میفرستند که از آن طریق از مزار خارج شود. این را که شنیدم، مسأله را تمامشده میدانستم. فوری فایلها و اسناد محرمانه را مخفی کردم. بچهها را از خواب بیدار کردم و گفتم مزار سقوط کرده است. به شهید صارمی هم برای مخابره اخبار کمک کردم. به سرعت برخی از اسناد را منهدم و برخی دیگر را در جاهای ویژه مخفی کردم.
نوع کار من طوری بود که مسائل زیادی را میدانستم. وقتی شهید ریگی که سرکنسول بود به من میگفت باید بمانی، من به آن عمل میکردم، وگرنه شرایط طوری بود که میخواستم وسایلم را جمع کنم و به تهران برگردم. به من گفتند باید بمانی؛ ماندم، اما تهدیدات را به آنها گفتم.
بعد از اینکه حادثه پیش آمد، تشخیصم این بود که این اقدامی از سوی پاکستان است، چون قبل از آن، از تهران به ما میگفتند ما شما را به پاکستانیها سپردهایم که حافظ شما باشند. وقتی ترکیب این گروه آمدند، معلوم بود که گروهی جدا از طالبان هستند. مأموریتی داشتند، انجام دادند و سریع آنجا را ترک کردند. وقتی یکی از مهاجمان پرسید "آیا میتوانم با پاکستان تماس بگیرم؟" به آنها شک کردم. همانجا مطمئن شدم که کار پاکستان است. وقتی به وزارت خارجه رسیدم هم این موضوع را اعلام کردم. آقای بروجردی که آن زمان نماینده ویژه ایران در امور افغانستان بود، تازه به این موضوع اعتراف کرده که این کار از سوی پاکستان بوده است!
(علاءالدین بروجردی پیش از این در مصاحبهای به ایرنا گفته بود: به نظر میرسد نیرویی فراتر از طالبان یعنی تشکیلات سازمان استخبارات ارتش پاکستان (آی.اس.آی) در انجام این عمل وحشیانه دخالت داشته است.)
امروز از هر جهت که فکر میکنم، میبینم برای عملکردم در آن روزها و مسائل پس از آن، سربلندم. هیچ جای ابهامی در عملکرد من نیست و به همه سوالات پاسخگو بوده و هستم و آنچه آن روزها گفتهام، هیچ تفاوتی با آنچه که امروز میگویم ندارد.
برای خودم متأسفم که قدر ما را ندانستند. کار، کار بزرگی بود. نه فقط درباره من، بلکه درباره هر ایرانی دیگر، این ظلم است.
همه اعضای سفارت، شخصیتهای بزرگی بودند. آقای ناصری، آقایان فلاح و باقری شخصیتهای کمی نبودند. همه آنها انسانهای بسیار شریف و عزیزی بودند. شهید صارمی را خیلی دوست داشتم. انسان بزرگی بود. عادت ندارم از کسی بیهوده تعریف کنم. اما شهید صارمی انسان برجستهای بود. به دنبال این بود که خوبیها و مشکلات مردم را در آنجا مطرح کند. دائم درگیر اخبار بود. من محرم اسرار شهید صارمی بودم و علاقه خاصی به هم داشتیم. کلید اتاق مرا داشت.
بعد از بازگشت به تهران برخورد خاصی نکردند، اما منزوی شدم. اینگونه نبود که بازجویی شوم ولی برخوردها غیرمستقیم بود. در برگشت چند جا درباره این موضوع توضیح دادم. صحبتهایم آنقدر شفاف بود که آنها قانع شدند. فکر میکردم که اگر وارد کشور شوم با من مثل یک قهرمان برخورد میشود، ولی از همان زمان که گفتم این کار از سوی پاکستان انجام شده است، سانسور شدم.
به هر حال من 27 سال خدمت کردم. خدمات بزرگی در طول جنگ داشتهام. سراسر زندگیام تلاش، کوشش و خدمت کردن بود. باید برابر قانون با من رفتار کنند. قانون میگوید اگر کسی به دست دشمن اسیر شد و توانست خود را نجات دهد و به کشور برگردد باید به او مدال بدهند و حرمتی برای او قائل شوند، اما نمیدانم به چه جرمی مرا محدود کردند و به مرور زمان سپردند؟ حتی در مراسم خاکسپاری، سالگرد حادثه و سفر به مزارشریف، هیچ اطلاعی به من ندادند. خانوادهام دچار مشکلاتی شد. پیش از موعد مرا بازنشست کردند. نزدیکترین کسانم، حتی پسرم، سؤالاتی از من درباره این رفتاری که با من شد میپرسند و من نمیتوانم به آنها جواب بدهم. اما درباره حادثه مزار هر جور سوال بپرسند، جواب میدهم و با صحبت 17 سال پیش فرقی نمیکند.
نامه میزدم و میخواستم که به من بگویند اگر عملکردم ایرادای داشته است آن را به من بگویند. شکی نیست که باید برابر قانون به من مدال شجاعت و درجه هم میدادند. در همه این موارد کوتاهی کردند. خدمات من قبل از مزارشریف خدمات بزرگی بوده است و تاکنون هم هر کسی که داستان مزارشریف را شنیده است نحوه عملکردم را توانمندانه و شجاعانه دانسته است، اما نمیدانم چه دستهایی در کار بود که این طور به من بیمحلی شد. این موضوع برایم به قدری دردناک بود که من انزوا را انتخاب کردم.
پسرم از من میپرسید چرا با تو اینگونه برخورد کردند، در مطلبی که تو میگویی شک و ابهامی نیست. افغانهایی هم که با من آمده بودند، از من انتظار داشتند. برایم سخت بود. بازنشست شدم درحالیکه حتی یک روز هم به سنوات من اضافه نشد و حقوق دوران کاری من را هم ندادند و حالا اگر کسی حقوق بازنشستگی من را بداند خندهاش میگیرد.
میگفتم خدایا چرا من باید زنده بمانم؟! کاش من هم شهید و راحت میشدم و این حالت و بیاعتنایی را نمیدیدم. در عین حال امیدوار و پرتحرکم. بعد از آن ماجرا وارد حوزه دامداری شدم. خودم را از فضای شهری دور کردم. چندین سال است. فقط سعی میکنم با ورزش و تحرک روحیهام را خوب نگه دارم. این مسائل باعث شد از خیلی از دوستان و آشنایانم کنارهگیری کنم. فکر میکردم نگاه آنها به من طوری است که ممکن است تصور کنند من راست نگفتهام و صحبتهایم از طرف مسئولان کشور تأیید نشده است. بنابراین به نوعی احساس کوچکی کردم. سر به بیابان گذاشتم و چوب چوپانی به دست گرفتم.
در دیداری که با آقای «اخضر ابراهیمی» داشتم، او به نماینده وزارت امور خارجه که همراهم بود، گفت که ایشان قهرمان است و باید از او به خوبی مراقبت کنید. نه تنها این کار را نکردند، بلکه فشار چند برابر به زندگی من آمد. همسرم به دلیل این فشارها بیمار شد و درگذشت. عواقب این موضوع آثار منفی روی دو فرزندم گذاشت. زندگیام از هم پاشید، اما من با حوصله عجیبی که دارم همه این بار را کشیدم و تحمل کردم.
بعد از آن حادثه وقتی قرار شد مستندی در این باره ساخته شود، یک بار دیگر به «مزار شریف» رفتم و توانستم دقایق کوتاهی در ساختمان کنسولگری باشم. در همان زیرزمین دوباره واقعه را توضیح دادم.
خیلی عجله داشتند؛ آمده بودند کاری انجام دهد و سریع برگردند. من اتفاقی زنده ماندم. حدود دو ماه بعد پیکر شهدا در دو مرحله به تهران آمد و من هم برای شناسایی آنها رفتم. آنها را همراه همه کسانی که در آن روزها در «مزارشریف» کشته شده بودند در چاهی روی هم ریخته بودند. شناسایی ساده نبود و البته پیکر شهید نوری، یکی از شهدا، هیچگاه پیدا نشد.»
* * *
گفتوگو با «اللهمدد شاهسون»، تنها بازمانده واقعه تروریستی کنسولگری ایران در «مزارشریف» در حاشیه اکران فیلمی که با همین نام از سوی «حسن برزیده» کارگردانی شده است، انجام شد. «مزارشریف» اولین فیلم سینمایی است که به موضوع سرنوشت دیپلماتهای ایرانی در این واقعه پرداخته و در آن برخی انتقادات در خصوص تخلیه نکردن کنسولگری و ادامه حضور دیپلماتها در آن شرایط جنگی که منجر به شهادت آنها شد، مورد اشاره قرار گرفته است. «حسین یاری» که بازیگر نقش شاهسون است، رنج و دشواریهای او را از زمان وقوع این حادثه تا بازگشت او به ایران را در فیلم نشان میدهد.
ایسنا - حمیده صفامنش
انتهای پیام
نظرات