فریماه فرجامی از بازیگران خاطرهساز سینماست که در آثار شاخصی بویژه در دهه 60 به ایفای نقش پرداخته است، بازیگری با چشمان نافذ که به سرعت به یکی از چهرههای مطرح سینمای ایران تبدیل شد.
بازی او در فیلمهایی چون «خط قرمز»، « تیغ و ابریشم»، «اجارهنشینها»، «سرب»، «مادر»، « پرده آخر»، «نرگس»، «تماس شیطانی»، «بانیچاو»، «عشق گمشده»، «ساغر» و «آب و آتش» که برخی از آنها جوایزی را نیز برایش به همراه داشته، در خاطره دوستداران سینما ثبت شده است.
به گزارش خبرنگار سینمایی خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، این بازیگر بعد از فیلم «زهر عسل» در سال 81 دیگر فعالیتی در سینما نداشته و بیش از یک دهه است که به دلیل بیماری خانهنشین شده است.
چند سال پیش بعد از یک گفتوگوی تلویزیونی که انجام شد و حواشی به دنبال داشت، دیگر خبری از فرجامی منتشر نشد.
فرجامی 23 سال پیش در فروردین 1370 پس از دریافت اولین سیمرغ بلوریناش برای بازی در «تصویر آخر» در گفتوگویی از حال و هوای آن روزهایش صحبت کرده بود و در آن زمان نکاتی را از آینده متذکر شده بود که خواندنش در این میان قابل تامل است.
بدون هیچ بهانهایی به سراغ بازنشر گفتوگوی فریماه فرجامی با «گزارش فیلم» رفتیم.
«از همان اولین برخورد با فریماه فرجامی بازیگر توانای سینمای ایران، آنچه بیش از هرچیز جذاب مینمود، فریماهی بود که در او زیسته بود، تا جایی از راه را با او آمده بود و یک جا، انگار بعد از اولین فیلمهایش، راهش را از او جدا کرده بود: یک فریماه بیست ساله ، زیبا، پرشور و با نشاط ، با کفشهای کتانی، با خندههای شیرین و یک روح ماجراجو.
اهداء جایزه سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش اول زن در فستیوال فجر به فریماه فرجامی، بهانهای شد تا با او رد سالها را بگیریم و به سراغ آن فریما برویم، از دید فریماهی که امروز میشناسیم، «فریماهی که من میشناختم در دبیرستان، ادبیات میخواند انشایش خوب بود و هرگز تصور نمیکرد روزی بازیگری حرفهاش شود. او از دانشکده هنرهای دراماتیک لیسانس ادبیات دراماتیک و نویسندگی تئاتر گرفت. دانشجو بودن برایش خیلی جذابیت داشت شاد و سرحال بود میگفتند بسیار زیبا بود با همکلاسیهایش روی علفهای دانشکده دراز میکشید. دکتر فروغ که میآمد از جا میپرید، چون دکتر گفته بود: شما ادبیات دراماتیک میخوانید نباید روی علفها دراز بکشید فریماه زیر زیرکی میخندید.
فریماه فرجامی آهی میکشد، به نقطهای خیره میشود و آن فریماه را تصویر میکند:«آن فریماه تصمیم داشت لیسانس را که گرفت درسش را ادامه بدهد و به خارج برود اما در واقع آنقدر افکارش گسیخته بود که نمیدانست بالاخره میخواهد چه بکند مرتب از این شاخه به آن شاخه میپرید چند ماهی در رادیو بازیگری کرد:«بازیگری خیلی چیزها را در آدم میکشد».
نمایشنامههایی از چخوف، شکسپیر، ایبسن، چند واحد بازیگری هم در دانشکده گذراند: تمرینصدا، بیان سازی، نفسگیری یک روز هم پیرو همان روح ماجراجویش در یک پیس تلویزیون بازی کرد. شرط کرده بود اگر کارش متوسط هم باشد ادامه ندهد. از متوسط بودن بدش میآمد اما وقتی نمایشنامه اجرا شد همه گفتند:تو خیلی با استعدادی و او حس کرد، دارد به کار علاقمند میشود.
جمشید مشایخی او را برای کار به اداره تئاتر دعوت کرد. همزمان در اولین فیلم سینماییاش «گفت هر سه نفرشان» بازی کرد تا اینکه یک چیز مهم اتفاق افتاد.
فریماه فرجامی میگوید: «انقلاب شد فکر کردم باید اینجا بمانم فکر میکردم اگر بمانم، نه به خاطر سینما و تئاتری که هنوز شروع نکرده بودم، در امور سهمی خواهم داشت فکر میکردم باید کاری را شروع کنم و دقیقا هم نمیدانستم چه کاری را فقط میدانستم که باید بمانم آن فریماه دوست داشت قهوه را در رم بخورد. پائیزها کنار سن قدم بزند. در هوای مه آلود لندن دوستان قدیمی را ببیند. اما در تهران چیزهایی بود که مرا نگه داشت. فریماه آن سالها برای من خیلی جذاب است ولی فکر میکنم آن فریماه خیلی عوض شده است. لذتهایی که آن موقع میبردم زیاد، اما آنی بود در عوض حالا متفکرتر شدهام. بیشتر اوقات در خودم فرو میروم که این را زیاد هم دوست ندارم دست خودم نیست. به همه چیز فکر میکنم به مادرم که همین اواخر او را از دست دادم. شبها جای او میخوابم گاهی بویش را در اتاق حس میکنم. او شاد بودن را خیلی دوست داشت و اگر میدید در فکر فرو میروم، غصه میخورد.»
دفتر آن فریماه را بستهایم اما فریماه فرجامی بر آن تکلمهای میافزاید:«برای آن فریماه هر آیندهای متصور بود جز بازیگری.»
حالا چی؟ دلتان میخواست آن فریماه آیندهای جز این میداشت؟
هم بله، هم نه بازیگری چیز عجیب و غریبی است. آدم وقتی وارد آن میشود بیرون آمدن از آن برایش مشکل است. من زیاد بازی نمیکنم نه آنکه خسته باشم اما دلم نمیخواهد در فیلمی بازی کنم ولی دلم برای بازیگری تنگ میشود هر وقت قرار است در فیلمی بازی کنم از چند ماه قبلش ناخودآگاه به آن فکر میکنم، ورزش میکنم صداسازی میکنم اگرچه واقعا معتقدم سینما در لحظه اتفاق میافتد اما با اینحال نمیتوانم به آن فکر نکنم. اما بازیگری خیلی چیزها را هم در آدم میکشد. خود من چون بازیگری حسیام به تکنیک هم اعتقاد دارم اما حس عامل مهمتری است. هربار که در فیلمی بازی میکنم شاید به اندازه ده سال پیر میشوم وقتی به جای نقشی نعره میزنم چیزی از وجودم کاسته میشود. من بازیگری را جنس زندگی میدانم و چون از یک جنس اند با انسان یکسان رفتار میکنند، انسان را پیر میکنند و بسیاری چیزها را از آدم میگیرند.
به این ترتیب شما بیش از آنکه بازی کنید از حس درونیتان وام میگیرید، اگرهمین طور پیش بروید از اندوخته حسیتان چه میماند؟
نگران همین چیزها هستم بعد از این همه سال بازیگری از 58 تا 69 حالا که کارم را دوست دارم و نمیخواهم آن را با کیلویی کار کردن بالا بیاییم، اولین حسام این است که آیا آن امنیتی را که آن فریماه در سال 55 حس میکردم امروز من به عنوان یک موجود تنها حس میکنم؟ هرچه نقش سختتر باشد آن را بیشتر دوست دارم از کلیشهای شدن از رسوب کردن بدم میآید اما اگر 5، 6 سال دیگر این نوع کار مرا از پا انداخت چه کسی مرا بیاد خواهد آورد یعنی من باز مجبورم خرج زندگیم را از خانوادهام بگیرم؟
دستمزدتان با هنرپیشههای مرد برابر است؟
نه، یک سال پیش یکی از مسوولین به من گفت دستمزد هنرپیشه مرد اول با هنرپیشه زن اول اختلافهایی دارد با آن مسئول بحث داشتیم که اولا چرا باید اختلاف دستمزد وجود داشته باشد. ثانیا نقش اول را چطور میسنجید ببینید یک وقتی هست که آدم تخفیف میدهد یکبار به آقای کیمیایی گفتم: من همه زندگیم را تخفیف دادهام ولی تا کجا؟
این چیزها به حستان صدمه میزند؟
چرکینش میکند.
پس از اولین فیلمتان بگویید از وقتی که هنوز آغاز کار بود
با مشایخی و والی در «گفت هر سه نفرشان» کار آقای عرفان بازی کردم. آن کار برایم خیلی جذاب بود حرکات دوربین، لنزها، شاتها و این چیزها را یاد گرفتم اما نقش چیز متفاوتی نبود همان زن زیبا. قرار بود این زن مونولوگی هم داشته باشد که اتفاقا خوب هم از آب درآمد ولی ظاهرا آقای گلشیری به کارگردان گفته بود مونولوگها را دربیاورید چون نه تنها کمکی نمیکند بلکه قضیه را مبهمتر هم مینماید.
بعد فکر کردم همه زیبایی کار به آن سه چهار دقیقه مونولوگی بود که گفتم اما بهرحال در پایان کار حس خوبی داشتم با آدمهایی کار کرده بودم که دوستشان داشتم و برایشان احترام قائل بودم. بعد چند سالی تئاتر کار کردم تئاتر برایم خیلی جذاب بود حالا هم دلم میخواهد بعد از چند سال دوباره با یک کار خوب روی صحنه بروم. به هر حال بعد کارگردانهای دیگری آمدند و فیلمهای دیگر. از آنها خیلی چیزها یاد گرفتم البته خود این کارگردانان معتقدند که بازیگر باید هنرمند باشد مایه کار را داشته باشد باید در درون بازیگری چیزی باشد که کارگردان بتواند آن را پرداخت کند. میگویند هنرمندی مهم است، ژست هنری فایده ندارد باید هنرمند بود.
هنرمند بودن یعنی چه؟
میگویند هنرمند بودن یک سری تفاوت داشتنهاست: در نوع رفتار، بینش، نشست و برخاست در نوع صحبت کردن خلاصه متفاوت بودن.
این متفاوت بودن را بیشتر تعریف کنید
تعریفش مشکل است ولی کارگردانها میگویند وقتی یک کسی میتواند آن طور بازی کند با دیگران فرق دارد و این فرق در همه چیز او مشهود است، هرچه صمیمیتر، مهربانتر، رفیقتر اینها به هنرمند بودن نزدیک است.
حالا واقعا -براساس تجارب شما- اینطوری است؟
خدا کند باشد در بعضیها بله. در بعضیها نه.
حالا اگر وجه غالب را بگیریم چطور؟
بگذریم از این سوال. چون اگر بحث را باز کنیم به آن جا میرسیم که این فریماه میگوید: ای کاش آن فریماه سال 55 هیچوقت بازیگر نمیشد، کاش این کار را شروع نکرده بود که حالا آنقدر عاشق کارش بشود که نتواند از آن دل بکند.
اگر وارد این حرفه نشده بودید عشق برایتان همان معنایی را میداشت که امروز دارد؟
من عشق را در همه چیز میبینم حالا یک عشقهایی هستند که در لحظهاند. مثل عاشق گل بودن و یک عشقهایی هستند که حتی اگر در لحظه هم اتفاق بیفتند در لحظات تعمیم پذیرند.
آیا برای بازیگری عشق میتواند تعمیم پذیر باشد و از لحظهها فراتر بود؟
من چون خود آدم حساسی هستم دلم میخواهد به لحظات زودگذر پرداخته نشود ولی متاسفانه در کسانی که فریاد عشق میزنند، اصلا عشق ندیدهام عشق به معنای کلی آن را میگویم.
حالا با هر تعریفی که شما از عشق دارید به نظر شما میشود یک هنرپیشه موفق بود و عاشق هم باقی ماند حالا نه فقط در زمینه عشق در همه زمینهها
کاملا
میشود؟
بله یک چیزهایی هست مثل غرایز آدمی، که آدمی با آنها بزرگ میشود.
بیاید به طور مشخص حرف بزنیم نه خیلی تجریدی. آیا مجموعه شرایط یک بازیگر او را به آن سمت نمیبرد که حالا با هر زمینه شخصیتی که شروع کرده باشد یک روز فکر کند از آن چهره روز اولش فاصله بسیار گرفته است؟
درست است ولی یک چیز را باید بگویم و آن اینکه من چون در زندگی خصوصی بازیگر بسیار بدی هستم خیلی لطمه خوردهام.
پس این برمیگردد به شرایط کارتان؟
بله البته من سعی میکنم آدمها را کمتر ببینم به تازه واردهایی هم که به من رجوع میکنند، توصیه میکنم زندگی خصوصی خود را از زندگی سینماییشان جدا کنند.
ولی این نصایح چقدر عملی است؟ در ارتباط با خودتان این چیزها چقدر موثر افتاده است؟
در ارتباط با خودم انگار همه چیز اتفاقی پیش آمده است، خب دیگر سینما عجیب و غیرقابل پیشبینی است.
از دید فریماه آن سالها که نگاه میکنید این فریماه قابل پیشبینی بود؟
اصلا اصلا
پس میشود گفت سینما چه بازیگر درجه یک باشید چه سیاهی لشکر یک جوری آدم را مصرف میکند و تمام میکند و میگذارد کنار
کاملا البته من در سینمای خارج از ایران کار نکردهام فکر میکنم در کشورهای دیگر هر بازیگر مصرف میشود ولی دیگر به این صورت نیست که از نظر مالی هم تباه بشوی و برسی به جایی که با خودت بگویی حالا که چی؟ به آنجا که میخواستی رسیدی جوایز هم محترمانه داده شد. هرچند من معتقدم جوایز را مردم به آدم میدهند ولی حالا چی؟ چه کنم که پیرتر از این نشوم خستهتر از این نشوم، حمایتم کنند و گاه پیری هم بتوانم بازی کنم.
انگار الان در اوج موفقیت دچار ترس از آینده هستید
کاملا
بیاید از حال بگوید، از ترتیب کار کردنتان با کارگردانهای مختلف، آیا آنها به تصوری که از یک کارگردان دارید نزدیک بودهاند؟
بله بودند، منتهی هر کدام سبک و سیاق خودشان را داشتند از هر کدام آنها چیزی یاد گرفتم حالا از یکی کمتر از یکی بیشتر ولی این اتفاق هم افتاده که من با فلان کارگردان کار کردهام کارش هم فوق العاده بود ولی یک زمانی حس کردم که نمیفهم چه میگوید در اینجور مواقع باهم بحث کردهایم و به اینجا رسیدهایم که آنچه آنها میگویند به لحاظ منطقی در حس من به وقوع نمیپیوندد. برای همین نمیتوانم آن را اجرا کنم آن وقت دربارهش آنقدر حرف زدهایم تا به جای واحدی رسیدهایم.
به این ترتیب برقراری این دیالوگ نقش اساسی درکار دارد.
کاملا
و شما اگر به لحاظ منطقی مساله برایتان حل نشده باشد به لحاظ حسی نمیتوانید آن را انجام بدهید.
بله. اگرهم بتوانم مصنوعی میشود.
حالا این منطق باید در سناریو باشد یا در شما؟ یعنی ممکن است منطق یک سناریو حدث فلان واقعه را بطلبد ولی این با منطق شخصیتی شما در تناقض باشد آن وقت چه؟
اگر چنین چیزهایی پیش بیاید باز هم صحبت میکنیم البته من تا امروز با هر کارگردانی کار کردهام گفته است: تو میتوانی.
به عبارت دیگر شما وقتی بازی میکنید شخصیت قهرمان سناریو و منطق آن شخصیت را میپذیرید؟
بله
و اگر این شخصیت به شخصیت خود شما نزدیک نباشد...
اتفاقا من دوست دارم به شخصیت خودم نزدیک نباشد من بازیها و نقشها متفاوت را بیشتر دوست دارم.
و این عملی است؟
دشوار است ولی دوست دارم این کار را بکنم.
بهترین نقشی که دوست دارید بازی کنید چه نقشی است؟
نقشهایی که در نهایت به تراژدی می انجامد البته کمدی را هم دوست دارم من دگرگونی نقش را خیلی دوست دارم.
اگر قرار بود خودتان به خودتان جایزه بدهید، بابت کدام نقش جایزه میدادید؟
میدانید این نقشها مثل بچههای من هستند، بچههایی که هیچ وقت نداشتهام و هرکدام را چون در زمان خاصی بازی کردهام به دلایل خاصی خود دوست دارم.
سیمای زن را در سینمای ایران چگونه میبینید؟
اول این را بگویم که زن و مرد در کنار هم رشد میکنند شناسنامه میگیرند صاحب هویت میشوند کار میکنند و تفاوتی با هم ندارند. وقتی یک سال به آنها میپردازیم معنیش این است که سالهای دیگر به آنها نپرداختهایم اما در مورد سوال شما یکی از دلائلی که باعث شد بازی در «پرده آخر» را قبول کنم این بود که دیدم در این سناریو زنها نقش مهمی دارند نه اینکه کار زنانه باشد، ولی نقش آنها بگونهای است که اگر آنها را از ماجرا حذف کنیم سناریو بهم میریزد.
دوست دارید یک نقش عاشقانه بازی کنید؟
بله ولی بستگی دارد که چه نقشی باشد و در قالب چه سناریویی، بستگی دارد که به عشق به چه صورت نگاه شده باشد. اگر قرار است یک نگاه عاشقانه باشد نه دوست ندارم چون به نظر من عشق محصول و پیامد یک سری فعل و انفعالات درست انسانی است که به تعالی میرسد و در ضمن عاشقانه بودن انسان هم هست. پس چگونگی این نگاه به عشق برایم مطرح است و اینکه این عشق چگونه به تصویر کشیده شود بعلاوه یک وقتی هست که عشق در بافت فیلمنامه وجود دارد که موجب باروری و زیبایی آن هم میشود ولی یک موقعی هست که عاریتی است که در آن صورت مطلوب نیست و من این عشق را دوست ندارم.»
انتهای پیام
نظرات